جدول جو
جدول جو

معنی منتج - جستجوی لغت در جدول جو

منتج
حاصل شده، نتیجه شده
تصویری از منتج
تصویر منتج
فرهنگ فارسی عمید
منتج
نتیجه دهنده، مفید، سودمند
تصویری از منتج
تصویر منتج
فرهنگ فارسی عمید
منتج
(مَ تِ)
وقت نتاج آوردن و گویند: اتت الناقه علی منتجها، ای الوقت الذی تنتج فیه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). هنگام زه آوردن و وقت نتاج آوردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
منتج
(مَ تِ / مُ تَ)
جای زه آوردن و جای زاییدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
منتج
(مُ تَ)
نتیجه گرفته. نتیجه گرفته شده: همه دانشها از این کلمات منتج که بردیوار کاخ افریدون نبشته است. (سندبادنامه ص 337)
لغت نامه دهخدا
منتج
(مُ تِ)
بچه آورنده. (آنندراج). زاینده. بچه آورنده. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتاج شود، نتیجه دهنده. (ناظم الاطباء). نتیجه دهنده. (غیاث) (آنندراج). نتیجه بخش: متابعت او منتج و مثمر محبت الهی است. (مصباح الهدایه چ همایی ص 227).
- قیاس منتج، (اصطلاح منطق) قیاسی است که مقدمات آن درست باشد و ملتزم نتیجه بود مقابل قیاس عقیم. (اساس الاقتباس ص 190). رجوع به قیاس شود
لغت نامه دهخدا
منتج
بر دهنده، سود مند، زایا، بر آیند تزیده نتیجه دهنده. یا قیاس منتج قیاسی است که مقدمات آن درست باشد و ملتزم نتیجه بود مقابل قیاس عقیم (اساس الاقتباس 190)، سودمند. بچه آورنده
فرهنگ لغت هوشیار
منتج
((مُ تِ))
نتیجه دهنده، مفید، سودمند
تصویری از منتج
تصویر منتج
فرهنگ فارسی معین
منتج
برآیند، منتجه، منتهی، منجر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منتر
تصویر منتر
مورد تمسخر و استهزا، معطل، افسونی که برای رام کردن جانوران گزنده و درنده بخوانند
منتر کردن: مسخره کردن، معطل کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منتجب
تصویر منتجب
برگزیده، پسندیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منتجع
تصویر منتجع
آنکه به جستجوی آب و علف و منفعت می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منتجم
تصویر منتجم
طلوع کرده، تابان، درخشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منتجع
تصویر منتجع
جای آمال و آرزوها، جایی که به طلب آب و گیاه می روند، چراگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منهج
تصویر منهج
راه راست، راه آشکار، راه پیدا و گشاده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منضج
تصویر منضج
دارویی که موجب تسهیل خروج خلط از بدن می شود
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تِ جَ)
تأنیث منتج. نتیجه دهنده: شاعری صناعتی است که شاعر بدان صناعت اتساق مقدمات موهمه کند و التئام قیاسات منتجه. (چهارمقاله ص 42). اما ذکا آن بود که از کثرت مزاولت مقدمات منتجه، سرعت انتاج قضایا و سهولت استخراج نتایج ملکه شود. (اخلاق ناصری). رجوع به منتج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَ)
برگزیده و مختار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پسندیده و گزیده و مقبول. (ناظم الاطباء) :
ناصح ملک شه ایران ایرانشاه آن
که نزاد از نجبا دهر چنو منتجبی.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 320).
نک عصا آورده ام بهر ادب
هر خری را کو نباشد منتجب.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 260).
جمله صحرا را چرد او تا به شب
تا شود زفت و عظیم و منتجب.
مولوی (ایضاً ص 327).
مشتغل ماندند قوم منتجب
روز رفت و شد زمان ثلث شب.
مولوی (ایضاً ص 408)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
برگزیننده و انتخاب کننده و پسندکننده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنکه پوست از درخت بازمی کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتجاب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَ)
جای گیاه. (مهذب الاسماء). جستن گاه علف و احسان. (منتهی الارب) (آنندراج). جایگاه آب و گیاه. (غیاث). منزلی که در آن علف و احسان و نیکویی می جویند. (ناظم الاطباء). جایی که برای جستن آب و گیاه روی بدان کنند. (از اقرب الموارد) : حضرت او منبع فضایل و منتجعافاضل بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 337).
باز شب اندر تب افتد از فزع
تا شود لاغر ز خوف منتجع.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 327).
هم دلت حیران شود در منتجع
که چه رویاند مصرف زین طمع.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
ابن عبدالرحمن الازدی (متوفی به سال 102 هجری قمری). از بزرگان قوم خود بود. با یزید بن مهلب از طاعت آل مروان خارج شد و از طرف یزید بن مهلب به حکومت منصوب شد و چون یزید به قتل رسید در خراسان به زندان افتاد و با شکنجه کشته شد. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 1069)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
به طلب آب و علف و منفعت و نیکویی شونده. (آنندراج). آنکه به طلب آب و علف و نیکویی و منفعت می شود. ج، منتجعون. و گویند: هؤلاء قوم منتجعون. (ناظم الاطباء) : ایثار می فرمود و بر منتجعان و سؤال می ریختندی. (جهانگشای جوینی). و منتجعان و سؤال بی تأملی به املی که هر یک را بودی بازمی گشتند. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
بیرون آورندۀ چیزی. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه بیرون می آورد چیزی را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، همگی شیر گوسفند دوشنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه همگی شیرگوسپند را می دوشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، باد تهی کننده ابر. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتجاف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
روشن و تابان. (غیاث) (آنندراج). برآمده و طلوع کرده. (از ناظم الاطباء). فروزان. درخشان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گفت حق در آفتاب منتجم
ذکر تزّاور کذا عن کهفهم.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 60).
هر پیمبر که درآید در رحم
نجم او بر چرخ گردد منتجم.
مولوی (ایضاً ص 151).
، سرما و باران برطرف گشته. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتجام شود، ابر واشده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
برگزیننده کسی را به راز گفتن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه برمی گزیند کسی را برای راز خود گفتن. (ناظم الاطباء). رجوع به انتجاء شود
لغت نامه دهخدا
(مِ تَ جَ)
دبر، بدان جهت که جای زه و راه آمد بچه است. (منتهی الارب). دبر و سرین. (ناظم الاطباء). است بدان جهت که آنچه درشکم است بیرون کند. منثجه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
پارسی تازی گشته مشته: ابزار تو پالی برای کوفتن چرم، ابزاری در پنبه زنی، دسته تیغ، چغانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منتجب
تصویر منتجب
برگزیده اختیار شده: (ناصح ملک شه ایران ایرانشاه آن که نزاد از نجبا دهر چنو منتجبی) (سنائی. مد. چا. 470: 1 چا. مصف. 320) برگزیننده اختیار کننده
فرهنگ لغت هوشیار
جستگاه واش (علف گویش گیلکی)، جستگاه دهش واشجوی، دهشجوی منزلی که در آن بجستجوی احسان و آب و علف روند. آنکه بطلب احسان و آب و علف رود
فرهنگ لغت هوشیار
منتجه در فارسی مونث منتج: بر آیند، چوز که جای برون آمدن بچه یا زه است مونث منتج: (شاعری صناعتی است که شاعر بدان صناعت اتساق مقدمات موهمه کند والتئام قیاسات منتجه ) (چهارمقاله. 42)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منتجب
تصویر منتجب
((مُ تَ جِ))
برگزیننده، اختیارکننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منتجب
تصویر منتجب
((مُ تَ جَ))
برگزیده، اختیار شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منتجع
تصویر منتجع
((مُ تَ جِ))
آنکه به طلب احسان و آب و علف رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منتجه
تصویر منتجه
((مُ تَ جَ یا جِ))
نتیجه دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منتجع
تصویر منتجع
((مُ تَ جَ))
منزلی که در آن به جستجوی احسان و آب و علف روند
فرهنگ فارسی معین