عزت و عزت نفس و متانت. (ناظم الاطباء). عزت نفس داشتن. علو طبع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مناعه. رجوع به مناعه شود، بزرگ منشی. (ناظم الاطباء) : چونکه به من بنگری ز کبر و مناعت من چه کنم گر ترا ضیاع و عقار است. ناصرخسرو. ، استوار شدن جای. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). استحکام. استواری: به وثوق حصانت قلاع و مناعت بقاع خویش جواب ابوعلی بازدادند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 338). به وثوق مناعت قلعه و حصانت حصن... عزم مصمم کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 417). با حصانت معاقل و مناعت منازل آن از کنار آب بصره تا سواحل هند... منتظم شد. (المعجم چ دانشگاه ص 18). رجوع به مناعه شود
عزت و عزت نفس و متانت. (ناظم الاطباء). عزت نفس داشتن. علو طبع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مناعه. رجوع به مناعه شود، بزرگ منشی. (ناظم الاطباء) : چونکه به من بنگری ز کبر و مناعت من چه کنم گر ترا ضیاع و عقار است. ناصرخسرو. ، استوار شدن جای. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). استحکام. استواری: به وثوق حصانت قلاع و مناعت بقاع خویش جواب ابوعلی بازدادند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 338). به وثوق مناعت قلعه و حصانت حصن... عزم مصمم کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 417). با حصانت معاقل و مناعت منازل آن از کنار آب بصره تا سواحل هند... منتظم شد. (المعجم چ دانشگاه ص 18). رجوع به مناعه شود
قوی و استوار شدن محکم بودن، بلند نظر بودن طبع عالی داشتن، استواری: (و سایر جزایر دریا بار با حصانت معاقل و مناعت منازل آن از کنار آب بصره تا سواحل هند ... منتظم شد) (المعجم. چا. دانشگاه . 18)، بلند نظری بزرگ منشی
قوی و استوار شدن محکم بودن، بلند نظر بودن طبع عالی داشتن، استواری: (و سایر جزایر دریا بار با حصانت معاقل و مناعت منازل آن از کنار آب بصره تا سواحل هند ... منتظم شد) (المعجم. چا. دانشگاه . 18)، بلند نظری بزرگ منشی
سود و فایده و نفع و حاصل. (ناظم الاطباء). منفعه. بهره. بر. سود. عائد. خلاف مضرت. ج، منافع. (یادداشت مرحوم دهخدا) : از منفعت دریا وز مردم دریا بسیار که و پیش خرد منفعتش مه. منوچهری. در بسیارش مضرت اندک نیست در اندک او منفعت بسیار است. ابوعلی سینا. اندر او خیر نیست مضرت هست منفعت نه. (الابنیه چ دانشگاه ص 212). منفعت خویش از آن میان بجوی. (قابوسنامه چ نفیسی ص 22). بدان نزدیک باشد که مردم را به منفعت نزدیک گرداند. (قابوسنامه ایضاً ص 22). نه من منفعت همه از دوستان یابم. (قابوسنامه ایضاً ص 23). نیاید آن نفع از ماه کآید از خورشید اگرچه منفعت ماه نیست بی مقدار. ابوحنیفۀ اسکافی. ایزد یکی درخت برآورد بس شریف از بهر خیر و منفعت خلق در عرب. ناصرخسرو. بی سود بود هرچه خورد مردم در خواب بیدار شناسد مزه از منفعت و سود. ناصرخسرو. پس حاسّتی که اندر آن مر او را منفعت بیشتر است شریفتراست. (زادالمسافرین ناصرخسرو چ برلین ص 16). شرف آن بر یکدیگر به منفعتها و مضرتهاست. (زادالمسافرین ناصرخسرو ایضاً ص 16). منفعت آن نیز چنان ظاهر نیست که منفعت حجامت. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 825). منفعت آن نادر بود. (کیمیای سعادت ایضاً ص 826). صواب و منفعت وی در دین و دنیا در آن است که چیزی فراوی دهد. (کیمیای سعادت ایضاً ص 83). از سراب آبگون کس را نباشد منفعت زآنکه اندر شأن بدخواهان او آمد سراب. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 75). تویی آن شاه که بی نام تو و دیدن تو برود فایده و منفعت از سمع و بصر. امیر معزی (ایضاً ص 217). آن را عمده هر نیکی... و راهبر هر منفعت و مفتاح هر حکمت می شناسند. (کلیله و دمنه). هیچ خدمتکار اگرچه فرومایه باشد از... جذب منفعتی خالی نماند. (کلیله و دمنه). از غایت نادانی است طلب منفعت خویش. (کلیله و دمنه). ورنه بگذار ز آنکه می گذرد خیر چون شر و منفعت چون ضر. سنائی (دیوان چ مصفا ص 148). چون بخت جوان و خرد پیر گشادند بر منفعت خلق در دست و زبان را. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 8). انده بمرد و مفسدت او ز دل گذشت شادی بزاد و منفعت او به جان رسید. انوری (ایضاً ص 151). دستور شهریار جهان مجد دین که دین از جاه او به منفعت جاودان رسید. انوری (ایضاً ص 152). هرکه منفعت خویش در مضرت دیگران جوید او را از آن منفعت اگر حاصل شود تمتعی نباشد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 178). آنچه در آجل منفعت آن را زوال نیست دانش... (مرزبان نامه ایضاً ص 60). مضرت و منفعت آن به نفس عزیز تو تعلق می دارد. (مرزبان نامه ایضاً ص 222). امید منفعت از خلق منقطع شد از آنک مزاجها همه پر فضلۀ ضرر دیدم. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 381). پس فعل او نه از برای جذب منفعتی بود و نه از برای دفع مضرتی. (اخلاق ناصری). منفعت این علم عام و ناگزیر باشد و فواید آن هم در دین و هم در دنیا شامل. (اخلاق ناصری). منفعتهای دگر آید ز چرخ آن چو بیضه تابع آید این چو فرخ. مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 325). تا در مرید اثر منفعت آن پدید آید. (مصباح الهدایه چ همایی ص 230). - بامنفعت، باسود. پرسود. سودمند. پرفایده. مفید: اندر وی (خوزستان) رودهای عظیم و کوههای بامنفعت است. (حدود العالم). علم بامنفعتش گویی علم علی است عدل بی غایت او گویی عدل عمر است. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 104). - پرمنفعت، پرفایده. سودمند. نافع. مفید: صبر تلخ آمد و لیکن عاقبت میوۀ شیرین دهد پرمنفعت. مولوی. دزدی بوسه عجب دزدی پرمنفعتی است که اگر بازستانند دو چندان گردد. صائب. - منفعت بخشیدن، سود بخشیدن. فایده دادن. سودمند واقع شدن. - منفعت بردن، کسب منفعت. سود بردن. فایده بردن. بهره مند شدن. استفاده کردن. - منفعت پرست، که منفعت را پرستد. که جز نفع شخصی به هیچ چیز توجه نداشته باشد. سخت حریص به جلب منفعت از هر طریق که باشد. - منفعت پرستی، صفت و حالت منفعت پرست. رجوع به ترکیب قبل شود. - منفعت دادن، منفعت کردن: بادرنجبویه... چشم را جلا دهد و معده را منفعت دهد و جگر را نیز. (الابنیه چ دانشگاه ص 50). همه عصبها را منفعت دهد و فالج و لقوه را. (الابنیه ایضاً ص 60) هر زهری را که خورده باشند منفعت دهد. (الابنیه ایضاً ص 61). زهرها را منفعت دهد. (الابنیه ایضاً ص 167). رجوع به ترکیب منفعت کردن شود. - منفعت داشتن، سود داشتن. سودمند بودن. منفعت کردن: زوفا... خناقی را که ازرطوبت بود منفعت دارد. (الابنیه چ دانشگاه ص 172). رجوع به ترکیب منفعت کردن شود. - منفعت رساندن، سود رساندن. فایده رساندن. - منفعت عقلائی، منفعتی که مورد توجه در امور عقلا متعارف یک جامعه باشد هرچند که صنفی از عقلاباشند نه همه آنان مثل گرفتن اجرت برای تهیۀ مارهای مخصوص برای مؤسسۀ سرم سازی، اما منفعت قمار منفعت عقلائی نیست. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفر لنگرودی). - منفعت کردن، سود بخشیدن. سودمند بودن. مفید بودن. نافع بودن. منفعت داشتن. منفعت دادن: روغن پوست ترنج گرم و خشک است... و صداعی که از سردی باشد همه را منفعت کند. (الابنیه چ دانشگاه ص 143). روغن گل... منفعت کند صداع را که از حرارت خیزد. (الابنیه ایضاً ص 145). بادهایی که اندر معده و رودگانی گرفتار بود همه را منفعت کند. (الابنیه چ ص 149). به قصد کین تو در فایدت نداشت حذر به تیغ عزم تو بر منفعت نکرد مجن. عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 418). منفعت کند یا نکند. (گلستان سعدی). - ، سود بردن و فایده بردن و فایده و سود آوردن. (ناظم الاطباء). - منفعت گیری، سودبردگی. (ناظم الاطباء). - منفعت مشروع، منفعتی که قانون، مبادلۀ آن را منع نکرده باشد. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). - امثال: حساب منفعتهاش را می کند. رجوع به امثال و حکم ج 2 ص 695 شود. ، سودمندی. (غیاث) (یادداشت مرحوم دهخدا) : اعتماد داشتم به خوبی و مهربانی و منفعت او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315). فضله ای کز خاک دیوارش به باران حل شود در خواص منفعت چون فضلۀ زنبور باد. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 103). رجوع به منفعه شود، عمل کرد، ربا. (ناظم الاطباء). - منفعت دادن، ربا دادن. (ناظم الاطباء)
سود و فایده و نفع و حاصل. (ناظم الاطباء). منفعه. بهره. بر. سود. عائد. خلاف مضرت. ج، منافع. (یادداشت مرحوم دهخدا) : از منفعت دریا وز مردم دریا بسیار که و پیش خرد منفعتش مه. منوچهری. در بسیارش مضرت اندک نیست در اندک او منفعت بسیار است. ابوعلی سینا. اندر او خیر نیست مضرت هست منفعت نه. (الابنیه چ دانشگاه ص 212). منفعت خویش از آن میان بجوی. (قابوسنامه چ نفیسی ص 22). بدان نزدیک باشد که مردم را به منفعت نزدیک گرداند. (قابوسنامه ایضاً ص 22). نه من منفعت همه از دوستان یابم. (قابوسنامه ایضاً ص 23). نیاید آن نفع از ماه کآید از خورشید اگرچه منفعت ماه نیست بی مقدار. ابوحنیفۀ اسکافی. ایزد یکی درخت برآورد بس شریف از بهر خیر و منفعت خلق در عرب. ناصرخسرو. بی سود بود هرچه خورد مردم در خواب بیدار شناسد مزه از منفعت و سود. ناصرخسرو. پس حاسّتی که اندر آن مر او را منفعت بیشتر است شریفتراست. (زادالمسافرین ناصرخسرو چ برلین ص 16). شرف آن بر یکدیگر به منفعتها و مضرتهاست. (زادالمسافرین ناصرخسرو ایضاً ص 16). منفعت آن نیز چنان ظاهر نیست که منفعت حجامت. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 825). منفعت آن نادر بود. (کیمیای سعادت ایضاً ص 826). صواب و منفعت وی در دین و دنیا در آن است که چیزی فراوی دهد. (کیمیای سعادت ایضاً ص 83). از سراب آبگون کس را نباشد منفعت زآنکه اندر شأن بدخواهان او آمد سراب. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 75). تویی آن شاه که بی نام تو و دیدن تو برود فایده و منفعت از سمع و بصر. امیر معزی (ایضاً ص 217). آن را عمده هر نیکی... و راهبر هر منفعت و مفتاح هر حکمت می شناسند. (کلیله و دمنه). هیچ خدمتکار اگرچه فرومایه باشد از... جذب منفعتی خالی نماند. (کلیله و دمنه). از غایت نادانی است طلب منفعت خویش. (کلیله و دمنه). ورنه بگذار ز آنکه می گذرد خیر چون شر و منفعت چون ضر. سنائی (دیوان چ مصفا ص 148). چون بخت جوان و خرد پیر گشادند بر منفعت خلق در دست و زبان را. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 8). انده بمرد و مفسدت او ز دل گذشت شادی بزاد و منفعت او به جان رسید. انوری (ایضاً ص 151). دستور شهریار جهان مجد دین که دین از جاه او به منفعت جاودان رسید. انوری (ایضاً ص 152). هرکه منفعت خویش در مضرت دیگران جوید او را از آن منفعت اگر حاصل شود تمتعی نباشد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 178). آنچه در آجل منفعت آن را زوال نیست دانش... (مرزبان نامه ایضاً ص 60). مضرت و منفعت آن به نفس عزیز تو تعلق می دارد. (مرزبان نامه ایضاً ص 222). امید منفعت از خلق منقطع شد از آنک مزاجها همه پر فضلۀ ضرر دیدم. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 381). پس فعل او نه از برای جذب منفعتی بود و نه از برای دفع مضرتی. (اخلاق ناصری). منفعت این علم عام و ناگزیر باشد و فواید آن هم در دین و هم در دنیا شامل. (اخلاق ناصری). منفعتهای دگر آید ز چرخ آن چو بیضه تابع آید این چو فرخ. مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 325). تا در مرید اثر منفعت آن پدید آید. (مصباح الهدایه چ همایی ص 230). - بامنفعت، باسود. پرسود. سودمند. پرفایده. مفید: اندر وی (خوزستان) رودهای عظیم و کوههای بامنفعت است. (حدود العالم). علم بامنفعتش گویی علم علی است عدل بی غایت او گویی عدل عمر است. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 104). - پرمنفعت، پرفایده. سودمند. نافع. مفید: صبر تلخ آمد و لیکن عاقبت میوۀ شیرین دهد پرمنفعت. مولوی. دزدی بوسه عجب دزدی پرمنفعتی است که اگر بازستانند دو چندان گردد. صائب. - منفعت بخشیدن، سود بخشیدن. فایده دادن. سودمند واقع شدن. - منفعت بردن، کسب منفعت. سود بردن. فایده بردن. بهره مند شدن. استفاده کردن. - منفعت پرست، که منفعت را پرستد. که جز نفع شخصی به هیچ چیز توجه نداشته باشد. سخت حریص به جلب منفعت از هر طریق که باشد. - منفعت پرستی، صفت و حالت منفعت پرست. رجوع به ترکیب قبل شود. - منفعت دادن، منفعت کردن: بادرنجبویه... چشم را جلا دهد و معده را منفعت دهد و جگر را نیز. (الابنیه چ دانشگاه ص 50). همه عصبها را منفعت دهد و فالج و لقوه را. (الابنیه ایضاً ص 60) هر زهری را که خورده باشند منفعت دهد. (الابنیه ایضاً ص 61). زهرها را منفعت دهد. (الابنیه ایضاً ص 167). رجوع به ترکیب منفعت کردن شود. - منفعت داشتن، سود داشتن. سودمند بودن. منفعت کردن: زوفا... خناقی را که ازرطوبت بود منفعت دارد. (الابنیه چ دانشگاه ص 172). رجوع به ترکیب منفعت کردن شود. - منفعت رساندن، سود رساندن. فایده رساندن. - منفعت عقلائی، منفعتی که مورد توجه در امور عقلا متعارف یک جامعه باشد هرچند که صنفی از عقلاباشند نه همه آنان مثل گرفتن اجرت برای تهیۀ مارهای مخصوص برای مؤسسۀ سرم سازی، اما منفعت قمار منفعت عقلائی نیست. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفر لنگرودی). - منفعت کردن، سود بخشیدن. سودمند بودن. مفید بودن. نافع بودن. منفعت داشتن. منفعت دادن: روغن پوست ترنج گرم و خشک است... و صداعی که از سردی باشد همه را منفعت کند. (الابنیه چ دانشگاه ص 143). روغن گل... منفعت کند صداع را که از حرارت خیزد. (الابنیه ایضاً ص 145). بادهایی که اندر معده و رودگانی گرفتار بود همه را منفعت کند. (الابنیه چ ص 149). به قصد کین تو در فایدت نداشت حذر به تیغ عزم تو بر منفعت نکرد مجن. عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 418). منفعت کند یا نکند. (گلستان سعدی). - ، سود بردن و فایده بردن و فایده و سود آوردن. (ناظم الاطباء). - منفعت گیری، سودبردگی. (ناظم الاطباء). - منفعت مشروع، منفعتی که قانون، مبادلۀ آن را منع نکرده باشد. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). - امثال: حساب منفعتهاش را می کند. رجوع به امثال و حکم ج 2 ص 695 شود. ، سودمندی. (غیاث) (یادداشت مرحوم دهخدا) : اعتماد داشتم به خوبی و مهربانی و منفعت او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315). فضله ای کز خاک دیوارش به باران حل شود در خواص منفعت چون فضلۀ زنبور باد. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 103). رجوع به منفعه شود، عمل کرد، ربا. (ناظم الاطباء). - منفعت دادن، ربا دادن. (ناظم الاطباء)
گرسنگی. (غیاث). مجاعه: آتش مجاعت چون بر افروزد دیار قناعت رابسوزد. (مقامات حمیدی). در مجاعت بادروزه با قناعت دریوزه نتوان ساخت که این نکبتی است تام در ذریۀ آدم. (مقامات حمیدی). ستوری بشکند و جراحت مجاعت را شفا و مرهم سازد. (سندبادنامه ص 220). نفوس شریف خویش رابه اندک بلغه قانع گردانیدند و بدانچه میسر می شد سد مجاعت می کردند. (ترجمه تاریخ یمینی). در مجاعت بس تو احول دیده ای که یکی را صد هزاران دیده ای. مولوی. پس بگفتند این ضعیف بی مراد از مجاعت سکته اندر وی فتاد. مولوی. باز نفسش از مجاعت برطپید از گدائی کردن او چاره ندید. مولوی. وز مجاعت و اشتها هر گاو و خر کاه می خوردند همچون نیشکر. مولوی. رحمشان آمد که او بس بینواست وز مجاعت هالک مرگ وفناست. مولوی. و رجوع به مجاعه شود. - سال مجاعت. رجوع به ترکیب بعد شود. - عام مجاعت، عام مجاعه. سال قحط. قحط سالی. تنگ سالی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
گرسنگی. (غیاث). مجاعه: آتش مجاعت چون بر افروزد دیار قناعت رابسوزد. (مقامات حمیدی). در مجاعت بادروزه با قناعت دریوزه نتوان ساخت که این نکبتی است تام در ذریۀ آدم. (مقامات حمیدی). ستوری بشکند و جراحت مجاعت را شفا و مرهم سازد. (سندبادنامه ص 220). نفوس شریف خویش رابه اندک بلغه قانع گردانیدند و بدانچه میسر می شد سد مجاعت می کردند. (ترجمه تاریخ یمینی). در مجاعت بس تو احول دیده ای که یکی را صد هزاران دیده ای. مولوی. پس بگفتند این ضعیف بی مراد از مجاعت سکته اندر وی فتاد. مولوی. باز نفسش از مجاعت برطپید از گدائی کردن او چاره ندید. مولوی. وز مجاعت و اشتها هر گاو و خر کاه می خوردند همچون نیشکر. مولوی. رحمشان آمد که او بس بینواست وز مجاعت هالک مرگ وفناست. مولوی. و رجوع به مجاعه شود. - سال مجاعت. رجوع به ترکیب بعد شود. - عام مجاعت، عام مجاعه. سال قحط. قحط سالی. تنگ سالی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
پیشه. کار. (غیاث اللغات). پیشه. (منتهی الارب). کار. (مهذب الاسماء). حرفه. صنعت. ج، صناعات: هر کجا مردی یا زنی در صناعتی استاد یافتی اینجا (غزنین) می فرستاد. (تاریخ بیهقی ص 205). بدعت فاضلان منحوس است این صناعت برای هرتدمیر. خاقانی. و در آیات براعت و معجزات صناعت... تأملی بسزا رود. (کلیله و دمنه). و در صناعت علم طب شهرتی داشت. (کلیله و دمنه). من در موقف تقصیر و قصور واقفم... و بقلت بضاعت و قصور صناعت معترف. (تاریخ ترجمه یمینی ص 8). در صناعت بی نظیر و در عبارت مشارالیه. (تاریخ ترجمه یمینی ص 255). وزیر ابوالعباس در صناعت دبیری بضاعتی نداشت. (تاریخ ترجمه یمینی ص 366). دل من بر تو دارد استواری که تو در هر صناعت دست داری. نظامی. گر نسخۀ روی تو به بازار برآید نقاش ببندد در دکان صناعت. سعدی
پیشه. کار. (غیاث اللغات). پیشه. (منتهی الارب). کار. (مهذب الاسماء). حرفه. صنعت. ج، صناعات: هر کجا مردی یا زنی در صناعتی استاد یافتی اینجا (غزنین) می فرستاد. (تاریخ بیهقی ص 205). بدعت فاضلان منحوس است این صناعت برای هرتدمیر. خاقانی. و در آیات براعت و معجزات صناعت... تأملی بسزا رود. (کلیله و دمنه). و در صناعت علم طب شهرتی داشت. (کلیله و دمنه). من در موقف تقصیر و قصور واقفم... و بقلت بضاعت و قصور صناعت معترف. (تاریخ ترجمه یمینی ص 8). در صناعت بی نظیر و در عبارت مشارالیه. (تاریخ ترجمه یمینی ص 255). وزیر ابوالعباس در صناعت دبیری بضاعتی نداشت. (تاریخ ترجمه یمینی ص 366). دل من بر تو دارد استواری که تو در هر صناعت دست داری. نظامی. گر نسخۀ روی تو به بازار برآید نقاش ببندد در دکان صناعت. سعدی
شناعه. زشتی و بدی و قباحت. (ناظم الاطباء). شنعت. زشتی. (مهذب الاسماء). زشت شدن. (دهار). رجس. ردائت. شین. فظاعت. (یادداشت مؤلف) : با آل او روم سوی او نیست هیچ باک برگیرم از منافق ناکس شناعتش. ناصرخسرو. من روم سوی قناعت دل قوی تو چرا سوی شناعت می روی. مولوی. ، سرزنش. (فرهنگ فارسی معین). ملامت کردن، طعنه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). - شناعت زدن، طعنه زدن: مرغ از چه زد شناعت بر صبح راست خانه کو در عمود سیمین دارد ترازوی زر. خاقانی. مرغ سحر شناعت از آن زد چو مصریان کآن صاع عید دید به بار سحردرش. خاقانی. - شناعت کردن، طعنه زدن. سرزنش کردن. شنعت کردن. (فرهنگ فارسی معین) : مشکن از طعن ناکسان که سگان جز شناعت بروی مه نکنند. خاقانی. - شناعت نمای، نشان دهنده شنعت: کز این طبلهای شناعت نمای چه باشد که طبلی بمانی بجای. نظامی
شناعه. زشتی و بدی و قباحت. (ناظم الاطباء). شنعت. زشتی. (مهذب الاسماء). زشت شدن. (دهار). رجس. ردائت. شین. فظاعت. (یادداشت مؤلف) : با آل او روم سوی او نیست هیچ باک برگیرم از منافق ناکس شناعتش. ناصرخسرو. من روم سوی قناعت دل قوی تو چرا سوی شناعت می روی. مولوی. ، سرزنش. (فرهنگ فارسی معین). ملامت کردن، طعنه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). - شناعت زدن، طعنه زدن: مرغ از چه زد شناعت بر صبح راست خانه کو در عمود سیمین دارد ترازوی زر. خاقانی. مرغ سحر شناعت از آن زد چو مصریان کآن صاع عید دید به بار سحردرش. خاقانی. - شناعت کردن، طعنه زدن. سرزنش کردن. شنعت کردن. (فرهنگ فارسی معین) : مشکن از طعن ناکسان که سگان جز شناعت بروی مه نکنند. خاقانی. - شناعت نمای، نشان دهنده شنعت: کز این طبلهای شناعت نمای چه باشد که طبلی بمانی بجای. نظامی
خرسندی. رضا به قسمت. بسنده کردن. بسنده کاری. راضی شدن به اندک چیز. (غیاث اللغات از بهار عجم و منتخب و شکرستان). خرسند گردیدن به قسمت خود و به فارسی با لفظ کردن مستعمل. (آنندراج). آسان قرار گرفتن در مآکل و مشارب و ملابس و غیر آن و راضی شدن بدانچه سد خلل کند ازهر جنس که اتفاق افتد. (نفایس الفنون) : ز عالم به دست آوری گوشه ای به صبر و قناعت خوری توشه ای. فردوسی. قناعت توانگر کند مرد را خبرکن حریص جهان گرد را. سعدی. درویش را که ملک قناعت مسلم است درویش نام دارد و سلطان عالم است. ناصر بخاری. ز پیر جهان دیده کردم سوءالی که بهر معیشت ز مال و بضاعت چه سرمایه سازم که سودم دهد گفت اگر میتوانی قناعت قناعت. سلمان ساوجی. در قناعت که ترا دسترس است گر همه عزت نفس است بس است. جامی. بچندین شوق استغنای همت بین کزان عارض قناعت میکند آیینۀ چشمم به تمثالی. طالب آملی (از آنندراج). آرزوی بوسه شسته ست ازدلم پیغام تلخ زان قناعت کرده ام از بوسه با دشنام تلخ. صائب (از آنندراج). - قناعت پیشه، کسی که قناعت را پیشه و شغل خود قرار دهد. قانع. خرسند. بس کننده به آنچه میسر شود او را: تیزخشمی، زودخوشنودی، قناعت پیشه ای داروی هر دردمندی چار هر بیچاره ای. سوزنی. - قناعت کار، قانع. بسنده: و او جوانی عاقل و پارسا و قناعت کار بوده است. (تاریخ قم ص 229). - قناعت کردن، قانع شدن. بسنده کردن. ساختن: به پیغامی قناعت کرد از آن ماه به بادی دل نهاد از خاک آن راه. نظامی. قناعت میکنم با درد چون درمان نمی یابم تحمل میکنم با زخم چون مرهم نمی بینم. سعدی. رجوع به قناعه شود
خرسندی. رضا به قسمت. بسنده کردن. بسنده کاری. راضی شدن به اندک چیز. (غیاث اللغات از بهار عجم و منتخب و شکرستان). خرسند گردیدن به قسمت خود و به فارسی با لفظ کردن مستعمل. (آنندراج). آسان قرار گرفتن در مآکل و مشارب و ملابس و غیر آن و راضی شدن بدانچه سد خلل کند ازهر جنس که اتفاق افتد. (نفایس الفنون) : ز عالم به دست آوری گوشه ای به صبر و قناعت خوری توشه ای. فردوسی. قناعت توانگر کند مرد را خبرکن حریص جهان گرد را. سعدی. درویش را که ملک قناعت مسلم است درویش نام دارد و سلطان عالم است. ناصر بخاری. ز پیر جهان دیده کردم سوءالی که بهر معیشت ز مال و بضاعت چه سرمایه سازم که سودم دهد گفت اگر میتوانی قناعت قناعت. سلمان ساوجی. در قناعت که ترا دسترس است گر همه عزت نفس است بس است. جامی. بچندین شوق استغنای همت بین کزان عارض قناعت میکند آیینۀ چشمم به تمثالی. طالب آملی (از آنندراج). آرزوی بوسه شسته ست ازدلم پیغام تلخ زان قناعت کرده ام از بوسه با دشنام تلخ. صائب (از آنندراج). - قناعت پیشه، کسی که قناعت را پیشه و شغل خود قرار دهد. قانع. خرسند. بس کننده به آنچه میسر شود او را: تیزخشمی، زودخوشنودی، قناعت پیشه ای داروی هر دردمندی چار هر بیچاره ای. سوزنی. - قناعت کار، قانع. بسنده: و او جوانی عاقل و پارسا و قناعت کار بوده است. (تاریخ قم ص 229). - قناعت کردن، قانع شدن. بسنده کردن. ساختن: به پیغامی قناعت کرد از آن ماه به بادی دل نهاد از خاک آن راه. نظامی. قناعت میکنم با درد چون درمان نمی یابم تحمل میکنم با زخم چون مرهم نمی بینم. سعدی. رجوع به قناعه شود
جمع واژۀ منبت. منبت. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رستن گاههای گیاه و درخت: پشت با بیشه ای داد که شعلۀ آفتاب را در منابت آن راه نبودی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 410). در میان منابت اشجار و مساقط احجار پی او بگرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 418). رجوع به منبت شود
جَمعِ واژۀ مَنبِت. مَنبَت. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رستن گاههای گیاه و درخت: پشت با بیشه ای داد که شعلۀ آفتاب را در منابت آن راه نبودی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 410). در میان منابت اشجار و مساقط احجار پی او بگرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 418). رجوع به منبت شود
نزاع کردن ستیزه کردن، نزاع ستیزه: (و احیانا میان ایشان اختلاف واقع می گشت و از سر تکبر و ترفع منازعه و مخاصمه ظاهری می گشت) (سلجوقنامه ظهیری. چا. خاور. 28)، جمع منازعات
نزاع کردن ستیزه کردن، نزاع ستیزه: (و احیانا میان ایشان اختلاف واقع می گشت و از سر تکبر و ترفع منازعه و مخاصمه ظاهری می گشت) (سلجوقنامه ظهیری. چا. خاور. 28)، جمع منازعات
مناعت در فارسی: رزین بودن (واژه رزین از پارسی پهلوی به تازی رفته است برهان رفته است بنگرید به فرهنگ پهلوی و برهان قاطع) استوار بودن بلند نگر بودن برین منشی
مناعت در فارسی: رزین بودن (واژه رزین از پارسی پهلوی به تازی رفته است برهان رفته است بنگرید به فرهنگ پهلوی و برهان قاطع) استوار بودن بلند نگر بودن برین منشی