جدول جو
جدول جو

معنی مناصفه - جستجوی لغت در جدول جو

مناصفه
دو نیمه کردن، دو قسمت کردن، دو بخش کردن مال یا چیز دیگر با کسی
به مناصفه: نصف نصف، به طور مساوی
تصویری از مناصفه
تصویر مناصفه
فرهنگ فارسی عمید
مناصفه(عَ)
مشاطره. با کسی چیزی را به دو نیم کردن. (المصادر زوزنی). دو بخش کردن مال را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). دو بخش کردن مال را و به دو نیم کردن چیزی را. (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به مناصفه شود
لغت نامه دهخدا
مناصفه(مُ صَ / صِ فَ / فِ)
به دو نیم کردن چیزی را. (غیاث). دوبخش کردگی. (ناظم الاطباء). رجوع به مناصفه و مناصفت شود، نیمانیم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و اگر شراب خواهد شرابی رقیق و ممزوج بایدداد و فراخ باید کرد، یعنی آب بسیار باید کرد چنانکه نیمانیم باشد یعنی مناصفه. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- بالمناصفه، به دوبخش. به دو نیمه: ثروت خود را بالمناصفه بین پسر و دختر تقسیم کرد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مناصفه کردن، به دو نیم کردن. نصف کردن: منصف، متنازع فیه را با صاحب خود مناصفه کند. (اخلاق ناصری)
لغت نامه دهخدا
مناصفه
مناصفه و مناصفت در فارسی: دو نیمگی دو نیمه کردن دو بخش کردن نیما نیم کردن، دو نیمگی
فرهنگ لغت هوشیار
مناصفه((مُ صَ فَ یا ص فِ))
دو نیمه کردن، دو بخش کردن
تصویری از مناصفه
تصویر مناصفه
فرهنگ فارسی معین
مناصفه
دونیمه کردن، دوبخش کردن، دوقسمت کردن، نصف کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مخاصمه
تصویر مخاصمه
پیکار کردن با یکدیگر، دشمنی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصادفه
تصویر مصادفه
برخورد کردن با کسی، یافتن و دیدن چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منصفه
تصویر منصفه
منصف، داد دهنده، آنکه به عدل و داد رفتار کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محاصره
تصویر محاصره
کسی را در حصار یا تنگنا انداختن و اطراف او را احاطه کردن
محاصرۀ گاز انبری: در امور نظامی حرکت دو ستون سرباز برای محاصرۀ دشمن به طوری که نیروهای دشمن را مانند دو لبۀ گاز انبر در میان بگیرند
فرهنگ فارسی عمید
(عُ)
ناصیۀ یکدیگر گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). یکدیگر را ناصیت بگرفتن. (المصادر زوزنی). موی پیشانی یکدیگر را گرفتن. نصاه. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پیوسته شدن جایی به جای دیگر. (المصادر زوزنی). هذه فلاه تناصی فلاه، یعنی هر دو بیابان با هم متصل اند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
یاری کردن یکدیگر را. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). رجوع به مناصرت و مناصر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ صِ)
جمع واژۀ منصف. (منتهی الارب). جمع واژۀ منصف، به معنی چاکر. (آنندراج). جمع واژۀ منصف یا منصف . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به منصف شود، جمع واژۀ منصفه یا منصفه. (ناظم الاطباء). رجوع به منصفه شود، جمع واژۀ منصف. (ناظم الاطباء). رجوع به منصف شود
لغت نامه دهخدا
(عَس س)
سخت تقاضا کردن و مناقشه کردن با غریم. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(صِ فَ)
تأنیث ناصف. (اقرب الموارد). رجوع به ناصف شود، راه گذر آب. (مهذب الاسماء). آب رو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مجرای آب. (از اقرب الموارد). مجرای آب در وادی. (از معجم متن اللغه). ج، نواصف، سنگ بزرگ که در آب راهه و وادی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). صخره تکون فی مناصف اسناد الوادی. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(صِ فَ تُشْ شَ)
آبی است بنی جعفر بن کلاب را. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(عُ)
با کسی جنگ و دشمنی آشکارا کردن. (تاج المصادر بیهقی). جنگ و دشمنی آشکار کردن و برپا داشتن. (از اقرب الموارد). جنگ برپا کردن. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به مناصبت شود، بدی آشکار کردن برای کسی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، مقاومت کردن و دشمنی کردن با کسی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِزْ زَ)
پند دادن. (آنندراج). پند دادن یکدیگر را. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). و رجوع به مناصحت شود
لغت نامه دهخدا
(مُ صَ / صِ فَ)
رجوع به مناصفه شود، (اصطلاح تصوف) عبارت از انصاف است یعنی حسن معامله با خلق و حق. (فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعبیرات عرفانی سجادی)
لغت نامه دهخدا
(عَ مَ)
با کسی تیر انداختن. نصال. (المصادر زوزنی). برابری کردن با کسی در تیراندازی، مجازاً به معنی مسافت آمده. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ جَ مَ)
معارضه نمودن در راه، یعنی یکی بر دیگری پیشی گرفتن خواستن. یقال: ناعفت الطریق، اذا عارضته. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ سَ)
نبرد کردن به دور انداختن کمیز. یقال: نافصه، ای قال بل و ابول فننظر اینا ابعد بولا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نبرد کردن به دور انداختن بول. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ سُوو)
دماغ کسی شکستن. نقاف. (تاج المصادر بیهقی). شمشیربر سر یکدیگر زدن و یکدیگر را سر شکستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شمشیر بر سر یکدیگر زدن و گویند: فیها مناقفه و نقاف. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
فروختن یا خریدن چیزی را به صفت به غیر رؤیت. بیعالمواصفه. (منتهی الارب). فروختن و یا خریدن چیزی را به تعریف و توصیف بدون دیدن، و آن را بیعالمواصفه گویند. (ناظم الاطباء). خریدن چیزی با وصف بی دیدن. (یادداشت مؤلف). با کسی بیع کردن به صفت بی رؤیت. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(مِ / مَ صَ فَ)
زن خدمتکار. ج، مناصف. (ناظم الاطباء). مؤنث منصف. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به منصف شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از جنادفه
تصویر جنادفه
فربه و قوی را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مباصره
تصویر مباصره
دید بانی
فرهنگ لغت هوشیار
متاسفه در فارسی مونث متاسف: افسوسمند دریغا گوی اندوهزده مونث متاسف جمع متاسفات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متناصف
تصویر متناصف
داد مند
فرهنگ لغت هوشیار
منصفه در فارسی مونث منصف: داد مند مونث منصف یا هیئت (هیات) منصفه. در بعض جرایم سیاسی و جز آن گروهی بتعداد معین از افراد عادی طبق قانون در دادگاه شرکت می کنند و پس از ختم دادرسی با هیئت داد رسان بمشاوره می پردازند و نظر خود را اظهار می کنند. این نظر جنبه مشورتی دارد و حکم قطعی با داد رسان دادگاه می باشد (رجوع به قانون هیئت منصفه شود) مونث منصف
فرهنگ لغت هوشیار
مناصحه و مناصحت در فارسی: پند گویی نصیحت کردن اندرز دادن، اندرز گویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مناصفت
تصویر مناصفت
دو نیمه کردن دو بخش کردن نیما نیم کردن، دو نیمگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محاصره
تصویر محاصره
در بندان، در حصار گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منصفه
تصویر منصفه
((مُ ص فِ))
مؤنث منصف، دارای انصاف
هیئت منصفه: در بعضی جرایم گروهی به تعداد معین از افراد عادی طبق قانون در دادگاه شرکت می کنند و پس از ختم دادرسی با هیئت دادرسان به مشاوره می پردازند و نظر خود را اظهار می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخاصمه
تصویر مخاصمه
رزم، دشمنی
فرهنگ واژه فارسی سره