ضمیر اول شخص مفرد واحد اندازه گیری وزن، برابر با تقریباً سه کیلوگرم، من تبریز من شاه: واحد اندازه گیری وزن برابر با ۸۰ سیر یا ۲ من معمولی من ری: واحد اندازه گیری وزن برابر با ۱۶۰ سیر یا ۴ من معمولی
ضمیر اول شخص مفرد واحد اندازه گیری وزن، برابر با تقریباً سه کیلوگرم، من تبریز من شاه: واحد اندازه گیری وزن برابر با ۸۰ سیر یا ۲ من معمولی من ری: واحد اندازه گیری وزن برابر با ۱۶۰ سیر یا ۴ من معمولی
هر کس. (ترجمان القرآن). به معنی کسی و آن کس و کیست و به این معنی برای جمع و مفرد هر دو آمده. (غیاث). اسمی است مبهم غیرمتمکن به معنی کسی و هر کسی مانند ’من یقم اقم معه’ و اگرچه لفظ آن مفرد است شامل جماعت می گردد، مانند قوله تعالی: ’و من الشیاطین من یغوصون له’. (قرآن 82/21). و استعمال می شود در استفهام به معنی کی وکیست، مانند: ’من عندک’ و قوله تعالی: ’من بعثنا من مرقدنا’. (قرآن 52/36). و در اخبار به معنی آنکه، مانند ’رأیت من عندک’. و در شرط و جزا به معنی هرکه، مانند: ’من یکرمنی اکرمه’ و قوله تعالی: ’من یعمل سؤاً یجز به’. (قرآن 123/4). و گاه نکرۀ موصوفه می باشد، مانند ’مررت بمن محسن’، ای بانسان محسن. و گاه نکرۀ تامه آید، مانند ’و نعم من هو فی سر و اعلان’، ای نعم من هو الثابت فی حالتی السر و العلانیه. و گاه در لغت اهل حجاز به آن حکایت کرده می شود اعلام و کنیه ها و نکره ها و به معنی کدام می باشد و در این صورت تثنیه و جمع بسته می شود، مثلاً اذا قال: رأیت زیداً، قلت: ’من زیداً’. و اذا قال: رأیت رجلا، قلت: ’منا’. و اذا قال: جاء رجل، قلت: ’منو’. و اذا قال: مررت برجل قلت: ’منی’. و اذا قال: جائنی رجلان، قلت: ’منان’. و اذا قال: رأیت رجلین و مررت برجلین. قلت: ’منین’. و اذا قال: جائنی رجال، قلت: ’منون’. و اذا قال: رأیت رجالاً و مررت برجال، قلت: ’منین’. به سکون نون در رفع و نصب و جر. و ان قال: رأیت الرجل، قلت: ’من الرجل’ بالرفع. و ان قال مررت بالامیر، قلت: ’من الامیر’ بالرفع. و ان قال: رأیت ابن اخیک، قلت: ’من ابن اخیک’ بالرفع. و کذلک ان ادخلت حرف العطف علی من رفعت، قلت: ’فمن زید’ و ’من زید’. و تقول: فی المراءه ’منه’ و ’منتان’ و ’منات’ بالتسکین، و ان وصلت قلت: ’منه یا هذا و منات’ بالتنوین. و ان قال رأیت رجلا حمارا، قلت: ’من و ایاً’. و فی مررت بحمار و رجل، قلت: ’ای و منی’. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). - من تبع، پیروان. آنان که تابعکسی هستند. - من یزید، که می افزاید؟ که زیاد می کند؟ مزایده. حراج. و رجوع به من یزید شود
هر کس. (ترجمان القرآن). به معنی کسی و آن کس و کیست و به این معنی برای جمع و مفرد هر دو آمده. (غیاث). اسمی است مبهم غیرمتمکن به معنی کسی و هر کسی مانند ’من یقم اقم معه’ و اگرچه لفظ آن مفرد است شامل جماعت می گردد، مانند قوله تعالی: ’و من الشیاطین من یغوصون له’. (قرآن 82/21). و استعمال می شود در استفهام به معنی کی وکیست، مانند: ’من عندک’ و قوله تعالی: ’من بعثنا من مرقدنا’. (قرآن 52/36). و در اخبار به معنی آنکه، مانند ’رأیت من عندک’. و در شرط و جزا به معنی هرکه، مانند: ’من یکرمنی اکرمه’ و قوله تعالی: ’من یعمل سؤاً یجز به’. (قرآن 123/4). و گاه نکرۀ موصوفه می باشد، مانند ’مررت بمن محسن’، ای بانسان محسن. و گاه نکرۀ تامه آید، مانند ’و نعم من هو فی سر و اعلان’، ای نعم من هو الثابت فی حالتی السر و العلانیه. و گاه در لغت اهل حجاز به آن حکایت کرده می شود اعلام و کنیه ها و نکره ها و به معنی کدام می باشد و در این صورت تثنیه و جمع بسته می شود، مثلاً اذا قال: رأیت زیداً، قلت: ’من زیداً’. و اذا قال: رأیت رجلا، قلت: ’منا’. و اذا قال: جاء رجل، قلت: ’منو’. و اذا قال: مررت برجل قلت: ’منی’. و اذا قال: جائنی رجلان، قلت: ’منان’. و اذا قال: رأیت رجلین و مررت برجلین. قلت: ’منین’. و اذا قال: جائنی رجال، قلت: ’منون’. و اذا قال: رأیت رجالاً و مررت برجال، قلت: ’منین’. به سکون نون در رفع و نصب و جر. و ان قال: رأیت الرجل، قلت: ’من الرجل’ بالرفع. و ان قال مررت بالامیر، قلت: ’من الامیر’ بالرفع. و ان قال: رأیت ابن اخیک، قلت: ’من ابن اخیک’ بالرفع. و کذلک ان ادخلت حرف العطف علی من رفعت، قلت: ’فمن زید’ و ’من زید’. و تقول: فی المراءه ’منه’ و ’منتان’ و ’منات’ بالتسکین، و ان وصلت قلت: ’منه یا هذا و منات’ بالتنوین. و ان قال رأیت رجلا حمارا، قلت: ’من و ایاً’. و فی مررت بحمار و رجل، قلت: ’ای و منی’. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). - من تبع، پیروان. آنان که تابعکسی هستند. - من یزید، که می افزاید؟ که زیاد می کند؟ مزایده. حراج. و رجوع به من یزید شود
ترنجبین. (ترجمان القرآن) (مهذب الاسماء). گز انگبین. (زمخشری). ترانگبین و آن تری و پشک است که بر درخت و سنگ منعقد شود و هر شبنم که از آسمان افتد شیرین همچو انگبین و بسته گردد و همچو صمغ خشک شود ومعروف به من تری که بر درخت بلوط معتدل است... (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). گزانگبین و ترنجبین و هررطوبتی شیرین که بر برگ بعض درختان منجمد شود مثل بیدانگبین و شیر خشت. (غیاث) (آنندراج). هر شبنمی که از آسمان بر درخت و سنگ فرودآید و چون عسل منعقد گردد و شیرین و همچون صمغ خشک باشد، مانند شیرخشت و ترنجبین. (از اقرب الموارد). خشت. طل ّ. شیرخشت. انگبین خارشتر. (یادداشت مرحوم دهخدا). در لغت عرب چیزی است که بیفتد بر درخت از هوا و طعم او شیرین بود و گویند من ترنجبین است. فراء گوید: هر چیز که بر درخت ثمام و غیر آن بیفتد عرب او را من گوید. ابومسلم گوید:هر چیز که بر درخت و نباتات به طریق شبنم بیفتد و طعم او شیرین بود و چون بیشتر شود منعقد شود شبیه شکر، عرب او را من گوید و ابن ماسویه گوید من گزنجبین است و آن چیزی است شبیه شبنم که بر درخت گز افتد. (ترجمه صیدنه). طلی که بر درخت یا سنگ افتد و بندد و آن را به فارسی ترانگبین گویند. (بحر الجواهر). هر طلی یعنی شبنمی که بر درخت یا بر سنگ افتد آن را بدین نام خوانند، مانند ترنجبین و گزانگبین و شیرخشت و بیدخشت. (الفاظ الادویه). اسم عربی مجموع شبنمی است که منعقد گردد و شیرین باشد مثل ترنجبین و گزانگبین و هرچه بر نبات سمی منعقد شود سم است، مانند قسمی از سکرالعشر و آنچه از نبات قابضه حاصل شود قابض و از مسهله مسهل. (تحفۀ حکیم مؤمن). ماده ای است چسبناک که از استحصالات شیرۀ پروردۀ گیاهی است و از ترکیب قندهای مختلف تشکیل شده و بطور طبیعی یا بر اثر گزش حشرات و یا با ایجاد شکاف در تنه غالب درختان به خارج ترشح می شود. این ماده در ابتدای خروج شربتی شکل است، ولی پس از مدتی در برابر هوا منجمد شده تبدیل به نوعی شکرک می گردد... من در گیاهان مختلف تشکیل می شود و مخصوصاً بیشتر از درخت زبان گنجشک استخراج می گردد. اقسام مختلفش برای درمان بیماریهای سینه و لینت مزاج به کار می رود. من ها را به دو دسته می توان تقسیم کرد:1- من های داروئی از قبیل شیرخشت و بیدخشت و ترنجبین و شکر تیغال که مورد استفادۀ داروئی دارند. 2- من های خوراکی از قبیل گزانگبین و گز علفی که ماده ای است غلیظ و شیرین و از انواع درختان زبان گنجشک می تراود. (از لاروس) : به کین و مهر تو اندرنهاد دست زمان یکی مرارت حنظل یکی حلاوت من. سوزنی. ز فر بخت تو دایم به شش نتیجۀ خوب ز بهر جشن تو آبستن است شش ممکن صدف به گوهر و نافه به مشک و نی به شکر شجر به میوه و خارا به زر و خار به من. انوری. نه هر کرم آرد ابریشم نه از هر خاک خیزد زر نه از هر نی بود شکر نه در هر خار باشد من. جوهری هروی. عسل دادت از نحل و من از هوا رطب دادت از نخل و نخل از نوا. سعدی (بوستان، کلیات چ فروغی ص 209). رجوع به مدخل قبل شود. ، عبری من، غذائی معجزه آسا که خداوند از آسمان برای بنی اسرائیل در بیابان نازل می ساخت. (از لاروس). بمعنی ترنجبین که بر قوم موسی علیه السلام باریده بود. (غیاث) (آنندراج). شیئی است که خدای تعالی بر بنی اسرائیل بطور اعجاز، یعنی در زمانی که در دشت بودند در عوض نان بر ایشان نازل فرمود. (قاموس کتاب مقدس) : و أنزلنا علیکم المن و السلوی ̍. (قرآن 57/2). خدای عز وجل بر ایشان (بر بنی اسرائیل) من فرستاد از میغ. مجاهد گفت: این من مانند صمغ بود که بر درختان افتادی، رنگ، رنگ صمغ بود و طعم، طعم شهد. سدی گفت: عسل بود که به وقت سحر بر درختان افتادی. شعبی گفت: این عسل که می بینی جزوی است از هفتاد جزو آن من. و ضحاک گفت ترنجبین است. (کشف الاسرار ج 1 ص 202). من ترنجبین بودو سلوی مرغ بریان. (قصص الانبیاء ص 123). من و سلوی برایشان بخواست و آن ترانگبین است و سمانه. (مجمل التواریخ). گر به عهد موسی امت را گه قحط ازهوا باز من و سلوی سلوت رسان افشانده اند. خاقانی. قحط دانش را به اعجاز ثناش من و سلوی از لسان خواهم فشاند. خاقانی. عکرمه گفت: من چیزی بود مانند روبی سطبر. (تفسیر ابوالفتوح). و رجوع به قاموس کتاب مقدس ص 839 و ترکیب ذیل شود. - من بنی اسرائیل، ترنجبین که بر قوم موسی علیه السلام باریده بود. (غیاث) (آنندراج). چیزی که خدای تعالی بطور شگفت انگیز در بیابان بر بنی اسرائیل نازل کردتا از آن تغذیه کنند و فی القرآن: و أنزلنا علیهم المن و السلوی ̍. (از اقرب الموارد). رجوع به من شود. ، پیمانه ای است یا میزانی، یا من دو رطل است. ج، امنان. (منتهی الارب). پیمانه ای است معادل دو رطل. (ناظم الاطباء). پیمانه یا میزانی است یا دو رطل است و آن در لغت تمیم مانند ’منا’است از ناقص در لغت غیر ایشان و گویند من شرعاً و عرفاً در هرات چهل استار است و هر استار شرعی چهار مثقال و نیم و هر مثقال عرفی هفت مثقال است، پس من شرعی صد و هشت مثقال است و من عرفی دویست و هشتاد مثقال. (از اقرب الموارد). وزن دویست و هفتاد و پنج درهم و سبع درهم است و به مثقال، صد و هشتاد مثقال است و به اوقیه، بیست و چهار اوقیه است. (مفاتیح العلوم). معادل دو رطل است. (ابن البیطار). و هر رطل دوازده اوقیه است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به وزن درهم دویست و پنجاه و هفت درهم و سبع درهم و به وزن اساتیر، چهل استار. (مهذب الاسماء). رجوع به من شود. - من الأخیر، آن مقدار باری که چون بر کشتی پربار نهند کشتی غرق شود. (غیاث). ، آنکه کسی او را دعوت نکند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، منت. قوله تعالی: لاتبطلوا صدقاتکم بالمن و الأذی ̍. (قرآن 264/2). وقولهم: المن اخ المن، یعنی نیکویی درباره کسی کردن و بخشش نمودن و سپس منت گذاشتن مانند قطع کردن بخشش و نیکویی است. (ناظم الاطباء). منت. سپاس. طول. (یادداشت مرحوم دهخدا) : گفتم دو گونه طوق به هر گردن افکند گفتا یکی ز شکر فکنده یکی ز من. فرخی. قدمی بهر خدا ننهند و درمی بی من و اذی ندهند. (گلستان). - من پذیرفتن، منت پذیرفتن. قبول منت کردن: گر همه نعمت یک روز به ما بخشد ننهد منت بر ما و پذیرد من. فرخی. - من نهادن، منت نهادن: گر دلش زائران بدانندی باژگونه بر او نهندی من. فرخی. رجوع به منت نهادن شود. - ذوالمن. رجوع به مدخل ذوالمن شود
ترنجبین. (ترجمان القرآن) (مهذب الاسماء). گز انگبین. (زمخشری). ترانگبین و آن تری و پشک است که بر درخت و سنگ منعقد شود و هر شبنم که از آسمان افتد شیرین همچو انگبین و بسته گردد و همچو صمغ خشک شود ومعروف به من تری که بر درخت بلوط معتدل است... (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). گزانگبین و ترنجبین و هررطوبتی شیرین که بر برگ بعض درختان منجمد شود مثل بیدانگبین و شیر خشت. (غیاث) (آنندراج). هر شبنمی که از آسمان بر درخت و سنگ فرودآید و چون عسل منعقد گردد و شیرین و همچون صمغ خشک باشد، مانند شیرخشت و ترنجبین. (از اقرب الموارد). خشت. طَل ّ. شیرخشت. انگبین خارشتر. (یادداشت مرحوم دهخدا). در لغت عرب چیزی است که بیفتد بر درخت از هوا و طعم او شیرین بود و گویند من ترنجبین است. فراء گوید: هر چیز که بر درخت ثمام و غیر آن بیفتد عرب او را من گوید. ابومسلم گوید:هر چیز که بر درخت و نباتات به طریق شبنم بیفتد و طعم او شیرین بود و چون بیشتر شود منعقد شود شبیه شکر، عرب او را من گوید و ابن ماسویه گوید من گزنجبین است و آن چیزی است شبیه شبنم که بر درخت گز افتد. (ترجمه صیدنه). طلی که بر درخت یا سنگ افتد و بندد و آن را به فارسی ترانگبین گویند. (بحر الجواهر). هر طلی یعنی شبنمی که بر درخت یا بر سنگ افتد آن را بدین نام خوانند، مانند ترنجبین و گزانگبین و شیرخشت و بیدخشت. (الفاظ الادویه). اسم عربی مجموع شبنمی است که منعقد گردد و شیرین باشد مثل ترنجبین و گزانگبین و هرچه بر نبات سمی منعقد شود سم است، مانند قسمی از سکرالعشر و آنچه از نبات قابضه حاصل شود قابض و از مسهله مسهل. (تحفۀ حکیم مؤمن). ماده ای است چسبناک که از استحصالات شیرۀ پروردۀ گیاهی است و از ترکیب قندهای مختلف تشکیل شده و بطور طبیعی یا بر اثر گزش حشرات و یا با ایجاد شکاف در تنه غالب درختان به خارج ترشح می شود. این ماده در ابتدای خروج شربتی شکل است، ولی پس از مدتی در برابر هوا منجمد شده تبدیل به نوعی شکرک می گردد... من در گیاهان مختلف تشکیل می شود و مخصوصاً بیشتر از درخت زبان گنجشک استخراج می گردد. اقسام مختلفش برای درمان بیماریهای سینه و لینت مزاج به کار می رود. من ها را به دو دسته می توان تقسیم کرد:1- من های داروئی از قبیل شیرخشت و بیدخشت و ترنجبین و شکر تیغال که مورد استفادۀ داروئی دارند. 2- من های خوراکی از قبیل گزانگبین و گز علفی که ماده ای است غلیظ و شیرین و از انواع درختان زبان گنجشک می تراود. (از لاروس) : به کین و مهر تو اندرنهاد دست زمان یکی مرارت حنظل یکی حلاوت من. سوزنی. ز فر بخت تو دایم به شش نتیجۀ خوب ز بهر جشن تو آبستن است شش ممکن صدف به گوهر و نافه به مشک و نی به شکر شجر به میوه و خارا به زر و خار به من. انوری. نه هر کرم آرد ابریشم نه از هر خاک خیزد زر نه از هر نی بود شکر نه در هر خار باشد من. جوهری هروی. عسل دادت از نحل و من از هوا رطب دادت از نخل و نخل از نوا. سعدی (بوستان، کلیات چ فروغی ص 209). رجوع به مدخل قبل شود. ، عبری من، غذائی معجزه آسا که خداوند از آسمان برای بنی اسرائیل در بیابان نازل می ساخت. (از لاروس). بمعنی ترنجبین که بر قوم موسی علیه السلام باریده بود. (غیاث) (آنندراج). شیئی است که خدای تعالی بر بنی اسرائیل بطور اعجاز، یعنی در زمانی که در دشت بودند در عوض نان بر ایشان نازل فرمود. (قاموس کتاب مقدس) : و أنزلنا علیکم المن و السلوی ̍. (قرآن 57/2). خدای عز وجل بر ایشان (بر بنی اسرائیل) من فرستاد از میغ. مجاهد گفت: این من مانند صمغ بود که بر درختان افتادی، رنگ، رنگ صمغ بود و طعم، طعم شهد. سدی گفت: عسل بود که به وقت سحر بر درختان افتادی. شعبی گفت: این عسل که می بینی جزوی است از هفتاد جزو آن من. و ضحاک گفت ترنجبین است. (کشف الاسرار ج 1 ص 202). من ترنجبین بودو سلوی مرغ بریان. (قصص الانبیاء ص 123). من و سلوی برایشان بخواست و آن ترانگبین است و سمانه. (مجمل التواریخ). گر به عهد موسی امت را گه قحط ازهوا باز من و سلوی سلوت رسان افشانده اند. خاقانی. قحط دانش را به اعجاز ثناش من و سلوی از لسان خواهم فشاند. خاقانی. عکرمه گفت: من چیزی بود مانند روبی سطبر. (تفسیر ابوالفتوح). و رجوع به قاموس کتاب مقدس ص 839 و ترکیب ذیل شود. - من بنی اسرائیل، ترنجبین که بر قوم موسی علیه السلام باریده بود. (غیاث) (آنندراج). چیزی که خدای تعالی بطور شگفت انگیز در بیابان بر بنی اسرائیل نازل کردتا از آن تغذیه کنند و فی القرآن: و أنزلنا علیهم المن و السلوی ̍. (از اقرب الموارد). رجوع به مَن شود. ، پیمانه ای است یا میزانی، یا من دو رطل است. ج، امنان. (منتهی الارب). پیمانه ای است معادل دو رطل. (ناظم الاطباء). پیمانه یا میزانی است یا دو رطل است و آن در لغت تمیم مانند ’منا’است از ناقص در لغت غیر ایشان و گویند من شرعاً و عرفاً در هرات چهل استار است و هر استار شرعی چهار مثقال و نیم و هر مثقال عرفی هفت مثقال است، پس من شرعی صد و هشت مثقال است و من عرفی دویست و هشتاد مثقال. (از اقرب الموارد). وزن دویست و هفتاد و پنج درهم و سبع درهم است و به مثقال، صد و هشتاد مثقال است و به اوقیه، بیست و چهار اوقیه است. (مفاتیح العلوم). معادل دو رطل است. (ابن البیطار). و هر رطل دوازده اوقیه است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به وزن درهم دویست و پنجاه و هفت درهم و سبع درهم و به وزن اساتیر، چهل استار. (مهذب الاسماء). رجوع به من شود. - من الأخیر، آن مقدار باری که چون بر کشتی پربار نهند کشتی غرق شود. (غیاث). ، آنکه کسی او را دعوت نکند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، منت. قوله تعالی: لاتبطلوا صدقاتکم بالمن و الأذی ̍. (قرآن 264/2). وقولهم: المن اخ المن، یعنی نیکویی درباره کسی کردن و بخشش نمودن و سپس منت گذاشتن مانند قطع کردن بخشش و نیکویی است. (ناظم الاطباء). منت. سپاس. طَول. (یادداشت مرحوم دهخدا) : گفتم دو گونه طوق به هر گردن افکند گفتا یکی ز شکر فکنده یکی ز من. فرخی. قدمی بهر خدا ننهند و درمی بی من و اذی ندهند. (گلستان). - من پذیرفتن، منت پذیرفتن. قبول منت کردن: گر همه نعمت یک روز به ما بخشد ننهد منت بر ما و پذیرد من. فرخی. - من نهادن، منت نهادن: گر دلش زائران بدانندی باژگونه بر او نهندی من. فرخی. رجوع به منت نهادن شود. - ذوالمن. رجوع به مدخل ذوالمن شود
بوریس نیکلایویچ، فیلسوف و جامعه شناس روس، در سال 1830م. متولد شد و در سال 1904م. در زمان دولت تامبو درگذشت. آثار عمده اش از این قرار است: فلسفۀ حقوق، علم و مذهب (1879) ، معرفت و حقیقت، زمان و مکان. جامعه شناسی. چیچرین در جوانی خود را هواخواه اتوکراسی نشان داد ولی بعد تغییر عقیده داد و از آزادی اجتماعی جانبداری کرد. در آخرین اثرش ’پیری روسیه در قرن بیستم’ که وصیت نامۀ سیاسی است و در سال 1902م. آن را در برلین منتشر کرد، وی آشکارا اعلام کرد که زمان اتوکراسی گذشته است و روسیه در حکومت باید روش آزادی را پیش گیرد
بوریس نیکلایویچ، فیلسوف و جامعه شناس روس، در سال 1830م. متولد شد و در سال 1904م. در زمان دولت تامبو درگذشت. آثار عمده اش از این قرار است: فلسفۀ حقوق، علم و مذهب (1879) ، معرفت و حقیقت، زمان و مکان. جامعه شناسی. چیچرین در جوانی خود را هواخواه اتوکراسی نشان داد ولی بعد تغییر عقیده داد و از آزادی اجتماعی جانبداری کرد. در آخرین اثرش ’پیری روسیه در قرن بیستم’ که وصیت نامۀ سیاسی است و در سال 1902م. آن را در برلین منتشر کرد، وی آشکارا اعلام کرد که زمان اتوکراسی گذشته است و روسیه در حکومت باید روش آزادی را پیش گیرد
از. (ترجمان القرآن). ترجمه لفظ ’از’. (غیاث) (آنندراج). یکی از حروف جاره است به معنی ’از’ و در چندین وجه استعمال می گردد: 1- ابتدای غایت، و غالباً در همین وجه به کار رود، چنانکه گروهی برآنند که سایر معانی همگی از همین معنی منشعب شده است و آن هم برای زمان آید و هم برای مکان، مانند ’صمت من یوم الجمعه’ و ’سرت من البلد’. 2- در تبعیض، مانند ’منهم من کلم اﷲ’. (قرآن 253/2). 3- در بیان جنس وتفسیر و در این معنی بیشتر پس از ما و مهما واقع می گردد. کقوله تعالی: ’مایفتح اﷲ للناس من رحمه فلا ممسک لها’. (قرآن 2/35). و ’مهما تأتنا به من آیه’. (قرآن 132/7). در همین معنی بدون ما و مهما نیز آید، مانند ’فاجتنبوا الرجس من الأوثان’. (قرآن 30/22). 4- برای تعلیل آید، مانند ’مما خطیئاتهم اغرقوا’. (قرآن 25/71). و ’ذلک من نباء جأنی’. 5- بدل را آید، مانند ’اء رضیتم بالحیاه الدنیا من الاّخره’. (قرآن 38/9). و ’لن تغنی عنهم أموالهم ولا أولادهم من اﷲ شیئاً’ (قرآن 10/3) ، ای بدل طاعهاﷲ او بدل رحمهاﷲ. 6- مرادف عن آید، مانند ’فویل للقاسیه قلوبهم من ذکراﷲ’. (قرآن 22/39). و ’یا ویلنا قدکنا فی غفله من هذا’. (97/21). 7- مرادف ’با’ آید، مانند ’ینظرون من طرف خفی’. (قرآن 45/42). 8- مرادف فی آید، مانند ’اًذا نودی للصل̍وه من یوم الجمعه’. (قرآن 9/62). 9- مرادف عند آید، مانند ’لن تغنی عنهم أموالهم و لا أولادهم من اﷲ شیئاً’. (قرآن 10/3). 10- مرادف ربما آید و در این صورت به ما متصل گردد، مانند: و انا لممّا نضرب الکبش ضربه علی رأسه تلقی اللسان من الفم. 11- مرادف علی آید، مانند ’و نصرناه من القوم’. (قرآن 77/21). 12- فصل را آید و در این صورت داخل می شود میان دو چیز متضاد، مانند ’و اﷲ یعلم المفسد من المصلح’. (قرآن 220/2). و ’حتی یمیز الخبیث من الطیب’. (179/3). 13- غایت، مانند ’رأیته من ذلک الموضع’، فجعلته غایه لرؤیتک ای محلاً للابتداء والانتهاء. 14- تنصیص بر عموم و در این صورت زائده باشد، مانند ’ماجأنی من احد’. 15- توکید عموم و آن نیز زائده باشد، مانند ’ماجأنی من احد، او من دیار’. 16- به معنی منذ آید، مانند ’مارأیته من سنه’، ای منذ سنه. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از مغنی اللبیب). گاه در اضافه به الف و لام، نون را حذف می کنند مانند ملکذب ای من الکذب. (ناظم الاطباء). رجوع به مغنی اللبیب شود. - من الباب الی المحراب، از در تامحراب. از اول تا آخر. از آغاز تا پایان. - من البدو الی الختم، از ابتدا تا انتها. از آغاز تا پایان. - من الثری الی الثریا، از خاک تا ستارۀ ثریا. از کرۀ خاک تا ستارۀ پروین. از زمین تا به آسمان. - من باب، از جهت. از باب. و به صورت اضافه آید، چون: من باب تأکید گفت... - من باب مثل، مثلاً. بعنوان مثل. - من بعد، پس از این. از این پس: من بعد مکن چنان کز این پیش ورنه به خدا که من از این پس بنشینم و صبر پیش گیرم دنبالۀ کار خویش گیرم. سعدی. یک چند به خیره عمر بگذشت من بعد بر آن سرم که چندی بنشینم و صبر پیش گیرم دنبالۀ کار خویش گیرم. سعدی. - من تحت القرط، از بن گوش. بدون تردید و چون و چرا. - من جمله، از جمله. - من جمیعالجهات، از هر جهت. - من جمیعالوجوه، از همه جهات. من جمیعالجهات. - من حیث المجموع، بر روی هم. روی هم رفته. مجموعاً: من حیث المجموع کارم خوب نیست. - من حیث لایحتسب، از آنجا که گمان نرود. - من عندی، از پیش خود. من درآورده. سرخود. - من قرطالاذن، از بن گوش: تا آخر کار مطاوعت، من قرطالاذن، لازم گشت. (نفثهالمصدور چ یزدگردی ص 31). - من کل الوجوه، از هر جهت و جهات. از همه رویها. از هر روی. از هر وجه. - من کل وجه، از هر روی. از هر جهت: چندانکه پیش و پس نگریستم، طریق خلاص من کل وجه باریک... دیدم (نفثهالمصدور چ یزدگردی ص 86). -من لدن، از جانب. از نزد. - منها، از ’من’ + ’ها’ (ضمیر مؤنث). و رجوع به همین کلمه شود
از. (ترجمان القرآن). ترجمه لفظ ’از’. (غیاث) (آنندراج). یکی از حروف جاره است به معنی ’از’ و در چندین وجه استعمال می گردد: 1- ابتدای غایت، و غالباً در همین وجه به کار رود، چنانکه گروهی برآنند که سایر معانی همگی از همین معنی منشعب شده است و آن هم برای زمان آید و هم برای مکان، مانند ’صمت من یوم الجمعه’ و ’سرت من البلد’. 2- در تبعیض، مانند ’منهم من کلم اﷲ’. (قرآن 253/2). 3- در بیان جنس وتفسیر و در این معنی بیشتر پس از ما و مهما واقع می گردد. کقوله تعالی: ’مایفتح اﷲ للناس من رحمه فلا ممسک لها’. (قرآن 2/35). و ’مهما تأتنا به من آیه’. (قرآن 132/7). در همین معنی بدون ما و مهما نیز آید، مانند ’فاجتنبوا الرجس من الأوثان’. (قرآن 30/22). 4- برای تعلیل آید، مانند ’مما خطیئاتهم اغرقوا’. (قرآن 25/71). و ’ذلک من نباء جأنی’. 5- بدل را آید، مانند ’اء رضیتم بالحیاه الدنیا من الاَّخره’. (قرآن 38/9). و ’لن تغنی عنهم أموالهم ولا أولادهم من اﷲ شیئاً’ (قرآن 10/3) ، ای بدل طاعهاﷲ او بدل رحمهاﷲ. 6- مرادف عن آید، مانند ’فویل للقاسیه قلوبهم من ذکراﷲ’. (قرآن 22/39). و ’یا ویلنا قدکنا فی غفله من هذا’. (97/21). 7- مرادف ’با’ آید، مانند ’ینظرون من طرف خفی’. (قرآن 45/42). 8- مرادف فی آید، مانند ’اًذا نودی للصل̍وه من یوم الجمعه’. (قرآن 9/62). 9- مرادف عند آید، مانند ’لن تغنی عنهم أموالهم و لا أولادهم من اﷲ شیئاً’. (قرآن 10/3). 10- مرادف ربما آید و در این صورت به ما متصل گردد، مانند: و انا لممّا نضرب الکبش ضربه علی رأسه تلقی اللسان من الفم. 11- مرادف علی آید، مانند ’و نصرناه من القوم’. (قرآن 77/21). 12- فصل را آید و در این صورت داخل می شود میان دو چیز متضاد، مانند ’و اﷲ یعلم المفسد من المصلح’. (قرآن 220/2). و ’حتی یمیز الخبیث من الطیب’. (179/3). 13- غایت، مانند ’رأیته من ذلک الموضع’، فجعلته غایه لرؤیتک ای محلاً للابتداء والانتهاء. 14- تنصیص بر عموم و در این صورت زائده باشد، مانند ’ماجأنی من احد’. 15- توکید عموم و آن نیز زائده باشد، مانند ’ماجأنی من احد، او من دیار’. 16- به معنی منذ آید، مانند ’مارأیته من سنه’، ای منذ سنه. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از مغنی اللبیب). گاه در اضافه به الف و لام، نون را حذف می کنند مانند ملکذب ای من الکذب. (ناظم الاطباء). رجوع به مغنی اللبیب شود. - من الباب الی المحراب، از در تامحراب. از اول تا آخر. از آغاز تا پایان. - من البدو الی الختم، از ابتدا تا انتها. از آغاز تا پایان. - مِن َ الثَری الی الثُرَیا، از خاک تا ستارۀ ثریا. از کرۀ خاک تا ستارۀ پروین. از زمین تا به آسمان. - من باب، از جهت. از باب. و به صورت اضافه آید، چون: من باب تأکید گفت... - من باب مثل، مثلاً. بعنوان مثل. - من بعد، پس از این. از این پس: من بعد مکن چنان کز این پیش ورنه به خدا که من از این پس بنشینم و صبر پیش گیرم دنبالۀ کار خویش گیرم. سعدی. یک چند به خیره عمر بگذشت من بعد بر آن سرم که چندی بنشینم و صبر پیش گیرم دنبالۀ کار خویش گیرم. سعدی. - من تحت القُرْط، از بن گوش. بدون تردید و چون و چرا. - من جمله، از جمله. - من جمیعالجهات، از هر جهت. - من جمیعالوجوه، از همه جهات. من جمیعالجهات. - من حیث المجموع، بر روی هم. روی هم رفته. مجموعاً: من حیث المجموع کارم خوب نیست. - من حیث لایَحْتَسِب، از آنجا که گمان نرود. - من عندی، از پیش خود. من درآورده. سرخود. - من قُرطِالاُذُن، از بن گوش: تا آخر کار مطاوعت، من قرطالاذن، لازم گشت. (نفثهالمصدور چ یزدگردی ص 31). - من کل الوجوه، از هر جهت و جهات. از همه رویها. از هر روی. از هر وجه. - من کل وجه، از هر روی. از هر جهت: چندانکه پیش و پس نگریستم، طریق خلاص من کل وجه باریک... دیدم (نفثهالمصدور چ یزدگردی ص 86). -من لَدُن، از جانب. از نزد. - منها، از ’من’ + ’ها’ (ضمیر مؤنث). و رجوع به همین کلمه شود
وزنی باشد معین در هر جایی و آنچه در این زمان متعارف است چهل استار است و هر استاری پانزده مثقال که مجموع من ششصد مثقال باشد به وزن تبریز و هر مثقالی شش دانگ و دانگی هشت حبه و حبه ای به وزن یک جو و به این معنی عربان حرف ثانی را مشددکنند. (برهان). وزنی است معروف و به تشدید نون معرب آن است. (فرهنگ رشیدی). وزنه ای را گویند که در هر ولایتی بر مقداری معین اطلاق می کنند و من تبریز که معمول این زمان است عبارت است از چهل سیر و هر سیری شانزده مثقال، پس من عبارت از ششصد و چهل مثقال می باشد. (ناظم الاطباء). به معنی وزن است در هر جایی به معنی تفاوت است چهل استار است که هر استاری شانزده مثقال باشد که مجموع یک من ششصدو چهل مثقال شود و این من سابق تبریز بوده اکنون هزار مثقال است. (انجمن آرا). نام وزن معین که دو رطل باشد و این من بیشتر مستعمل اطباست و من هندی چهل سیر است و وزن سیر در هر ملک مختلف باشد. (غیاث). در سانسکریت ’مانه’ (مقیاس، وزن، وزنی معین) ، یا از هندی باستان ’منا’ (وزنی معین (طلا)) ، یونانی ’منه’، لاتینی ’مینه’. در زبان شومری (قوم غیرسامی و غیرآریایی) لغت ’منه’ به جای مانده و از آنان به اکدیان رسیده، ’منو’ گفتند و در عبری، ’مانه’. ’من’ اساساً وزنی بوده و سپس نام پولی گردید و به مرور زمان نزد اقوام مختلف ارزشهای مختلف پیدا کرد. (از حاشیۀ برهان چ معین) : که بود اندر آن جام یک من نبید به یک دم می روشن اندرکشید. فردوسی. چو یابد خورش بامدادان پگاه سه من می ستاند ز گنجورشاه. فردوسی. بدی چارصد من به سنگ ار به بیش سری بر تنش چون سر گاومیش. فردوسی. نکند مستی هرچند که در مجلس ننهد سیکی بر دست کم از یک من. فرخی. تو گفتی کز ستیغ کوه سیلی فرودآردهمی احجار صدمن. منوچهری. به پیش شیری صد خر همی ندارد پای دو من سرب بخورد ده ستیر سرب همی. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 490). کی بود کز زلف او ز انسان که قطران فال زد مشک پیمایم ز کیل و غالیه سنجم به من. سوزنی. می رود از جوهر این کهربا هر جو سنگی به منی کیمیا. نظامی. خری گو شصت من برگیرد آسان ز شصت و پنج من نبود هراسان. نظامی. فروزنده چون مرقشیشای زر منی و دو من کمتر و بیشتر. نظامی. آسیا سنگ ده هزار منی به دو مرد از کمر بگردانند. سعدی. این فرومایه هزار من سنگ برمی دارد و طاقت سخنی نمی آورد. (گلستان). چو حافظ در قناعت کوش وز دنیی ّ دون بگذر که یک جو منّت دونان دو صد من زر نمی ارزد. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 103). رجوع به من ّ شود. - به من زدن، وزن کردن به من، یا مطلق وزن کردن باشد. (آنندراج) : تا آب بحر را نکند هیچکس قیاس تا بوقبیس را نزند هیچکس به من. امیرمعزی (از آنندراج). - صدمنی، به وزن صد من. به سنگینی صد من. که صد من وزن آن باشد: همی صدمنی گر ز برداشتم سپاهی ز پس بازبگذاشتم. فردوسی. صبر به طاقت آمد از بارکشیدن غمت چند مقاومت کند حبه و سنگ صدمنی. سعدی. - امثال: صد گنجشک با زاق و زیقش یک من است. (امثال و حکم ج 3 ص 1056). یک من رفتم و صد من آمدم، حرمت من در آنجا نگاه نداشتند. خواهش مرا با تحقیررد کردند. (امثال و حکم ج 4 ص 2051). ، بعضی گفته اند در اصل به معنی توده است و از این مرکب است ’خرمن’، یعنی تودۀ بزرگ. (فرهنگ رشیدی). تودۀ هر چیز را نیز گویند. (برهان). به معنی توده چون خرمن به معنی تودۀ کلان از عالم خربط و خرمگس و خرپشه و مانند آن و اینکه در لفظ خرمن فتحۀ خا را تغییر داده به کسره می خوانند از جهت قباحتی است که در ترکیب واقع شده نه آنکه لغتی است. (آنندراج). به معنی توده نیز آمده چنانکه خرمن به معنی تودۀ کلان. (غیاث) هر چیزی که بر درخت بندد مانند گزانگبین و ترنگبین و بیدانگبین و شیرخشت و مانند آن. (برهان) (از ناظم الاطباء). در زبانهای سامی عموماً این کلمه آمده، ولی محتمل است که ’من’ تورات همان ’من’ نباشد که در قرون وسطی و عصر حاضر بدین نام خوانده می شود، بلکه لیخن مأکول باشد. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به همین مأخذ و مدخل بعد شود
وزنی باشد معین در هر جایی و آنچه در این زمان متعارف است چهل استار است و هر استاری پانزده مثقال که مجموع من ششصد مثقال باشد به وزن تبریز و هر مثقالی شش دانگ و دانگی هشت حبه و حبه ای به وزن یک جو و به این معنی عربان حرف ثانی را مشددکنند. (برهان). وزنی است معروف و به تشدید نون معرب آن است. (فرهنگ رشیدی). وزنه ای را گویند که در هر ولایتی بر مقداری معین اطلاق می کنند و من تبریز که معمول این زمان است عبارت است از چهل سیر و هر سیری شانزده مثقال، پس من عبارت از ششصد و چهل مثقال می باشد. (ناظم الاطباء). به معنی وزن است در هر جایی به معنی تفاوت است چهل استار است که هر استاری شانزده مثقال باشد که مجموع یک من ششصدو چهل مثقال شود و این من سابق تبریز بوده اکنون هزار مثقال است. (انجمن آرا). نام وزن معین که دو رطل باشد و این من بیشتر مستعمل اطباست و من هندی چهل سیر است و وزن سیر در هر ملک مختلف باشد. (غیاث). در سانسکریت ’مانه’ (مقیاس، وزن، وزنی معین) ، یا از هندی باستان ’منا’ (وزنی معین (طلا)) ، یونانی ’منه’، لاتینی ’مینه’. در زبان شومری (قوم غیرسامی و غیرآریایی) لغت ’منه’ به جای مانده و از آنان به اکدیان رسیده، ’منو’ گفتند و در عبری، ’مانه’. ’من’ اساساً وزنی بوده و سپس نام پولی گردید و به مرور زمان نزد اقوام مختلف ارزشهای مختلف پیدا کرد. (از حاشیۀ برهان چ معین) : که بود اندر آن جام یک من نبید به یک دم می روشن اندرکشید. فردوسی. چو یابد خورش بامدادان پگاه سه من می ستاند ز گنجورشاه. فردوسی. بدی چارصد من به سنگ ار به بیش سری بر تنش چون سر گاومیش. فردوسی. نکند مستی هرچند که در مجلس ننهد سیکی بر دست کم از یک من. فرخی. تو گفتی کز ستیغ کوه سیلی فرودآردهمی احجار صدمن. منوچهری. به پیش شیری صد خر همی ندارد پای دو من سرب بخورد ده ستیر سرب همی. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 490). کی بود کز زلف او ز انسان که قطران فال زد مشک پیمایم ز کیل و غالیه سنجم به من. سوزنی. می رود از جوهر این کهربا هر جو سنگی به منی کیمیا. نظامی. خری گو شصت من برگیرد آسان ز شصت و پنج من نبود هراسان. نظامی. فروزنده چون مرقشیشای زر منی و دو من کمتر و بیشتر. نظامی. آسیا سنگ ده هزار منی به دو مرد از کمر بگردانند. سعدی. این فرومایه هزار من سنگ برمی دارد و طاقت سخنی نمی آورد. (گلستان). چو حافظ در قناعت کوش وز دنیی ّ دون بگذر که یک جو منّت دونان دو صد من زر نمی ارزد. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 103). رجوع به مَن ّ شود. - به من زدن، وزن کردن به من، یا مطلق وزن کردن باشد. (آنندراج) : تا آب بحر را نکند هیچکس قیاس تا بوقبیس را نزند هیچکس به من. امیرمعزی (از آنندراج). - صدمنی، به وزن صد من. به سنگینی صد من. که صد من وزن آن باشد: همی صدمنی گر ز برداشتم سپاهی ز پس بازبگذاشتم. فردوسی. صبر به طاقت آمد از بارکشیدن غمت چند مقاومت کند حبه و سنگ صدمنی. سعدی. - امثال: صد گنجشک با زاق و زیقش یک من است. (امثال و حکم ج 3 ص 1056). یک من رفتم و صد من آمدم، حرمت من در آنجا نگاه نداشتند. خواهش مرا با تحقیررد کردند. (امثال و حکم ج 4 ص 2051). ، بعضی گفته اند در اصل به معنی توده است و از این مرکب است ’خرمن’، یعنی تودۀ بزرگ. (فرهنگ رشیدی). تودۀ هر چیز را نیز گویند. (برهان). به معنی توده چون خرمن به معنی تودۀ کلان از عالم خربط و خرمگس و خرپشه و مانند آن و اینکه در لفظ خرمن فتحۀ خا را تغییر داده به کسره می خوانند از جهت قباحتی است که در ترکیب واقع شده نه آنکه لغتی است. (آنندراج). به معنی توده نیز آمده چنانکه خرمن به معنی تودۀ کلان. (غیاث) هر چیزی که بر درخت بندد مانند گزانگبین و ترنگبین و بیدانگبین و شیرخشت و مانند آن. (برهان) (از ناظم الاطباء). در زبانهای سامی عموماً این کلمه آمده، ولی محتمل است که ’من’ تورات همان ’من’ نباشد که در قرون وسطی و عصر حاضر بدین نام خوانده می شود، بلکه لیخن مأکول باشد. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به همین مأخذ و مدخل بعد شود