جدول جو
جدول جو

معنی مملکه - جستجوی لغت در جدول جو

مملکه
(مَ لِ / لُ کَ)
فر و دبدبۀ پادشاهی. (ناظم الاطباء) ، موضع پادشاه یامواضعی که در ملک پادشاه باشد. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، میانۀ کشور. ج، ممالک، ممالیک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مملکه
(عُ بی یَ)
ملک خود گردانیدن چیزی را و فراگرفتن به اختیار خود. (از منتهی الارب). ملک. ملک. ملک. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مملکه
(مَ لَ / لِ کَ / کِ)
مملکه. مملکت. پادشاهی.
- مملکه پرور، پرورندۀ مملکت:
احکام کسروی نشنیدی که در سمر
عدلش ز عقل مملکه پرور نکوتر است.
خاقانی.
، مملکه. بنده ای که پدر و مادرش بنده نباشد.
- عبدمملکه، عبدمملکه، بنده که پدر و مادرش آزاد باشند. مقابل عبد قن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
مملکه
(مَ لُ / لِ کَ)
بنده ای که پدر و مادر وی بنده نباشد. یقال: هو عبد مملکه. (ناظم الاطباء). مقابل عبد قن. (یادداشت مرحوم دهخدا). بنده که پدر و مادرش بنده نبوده باشند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
مملکه
مملکت در فارسی: شهر: شتر کشور از چنین کار هاست در کشور آسمان بی نم و زمین بی بر (سنائی) زاد بوم چنان مرد غریبم در جهان خوار به یاد زاد بوم خویش بیمار (گرگانی ویس و رامین)، کشور داری مملکت کشور
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مالکه
تصویر مالکه
(دخترانه)
مؤنث مالک، آنکه دارنده و صاحب اختیار چیزی یا کسی باشد، از شخصیتهای شاهنامه، نام دختر طایرغسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهلکه
تصویر مهلکه
جای هلاک، محل نیستی و تباهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مملکت
تصویر مملکت
کشور، پادشاهی، قلمرو پادشاهی
فرهنگ فارسی عمید
(مُ سَ کَ)
پای اسب که در آن سپیدی باشد، پای اسب که سپیدی نداشته باشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ قَ)
مالۀ گل. ج، ممالق. (مهذب الاسماء). مملق
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ کَ)
مهلکه. کشنده: بعد از آنکه هیچ امید نداشتیم و به دفعات در وقایع مهلکه افتاده بودیم و از جان ناامید گشته به همدیگر رسیدیم. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی 174)
مؤنث مهلک. ج، مهلکات
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ کَ / کِ)
مهلکه. جای هلاک. موضع نابودی و تباهی. جای هلاکی: گفت... همانا که از حکمت نباشد به اختیار در چنین مهلکه نشستن. (چهارمقالۀ عروضی ص 115). شاهزاده را از ورطه و مهلکه بیرون آوردند. (سندبادنامه ص 135). خلق را در مزلۀ ضلالت و مهلکۀ جهالت می انداخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 289).
بعد از آن گفتش که اندر مهلکه
نهی لاتلقوا بایدی تهلکه.
مولوی.
، سبب هلاکت. (یادداشت مؤلف). سبب هلاکی
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ / لِ / لُ کَ)
مهلکت. مهلکه. جای هلاک. (غیاث). هلاکی. (مهذب الاسماء). محل هلاک. عاثور. موبق. جای هلاکی. مضیعه. (منتهی الارب). جای هلاکت. موتغه. غائله. مورده. (المنجد). تبّوب. (منتهی الارب، مادۀت ب ب). موضع و محل هلاکت. (از اقرب الموارد) ، دشت و بیابان. (آنندراج) (منتهی الارب). بیابان. (مهذب الاسماء). مفازه. ج، مهالک. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ هََ سَ)
هلک. هلاک. هلوک. تهلوک و تهلکه (ت ل / ل / ل ک ) . نیست شدن. تبوب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ)
پادشاهی و سلطنت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ حَ)
صورتی از مملحه. نمکدان:
دهد ملیح ز منکوحۀ ملیحۀ خویش
نشان مملحۀ خوان شهری و غربا.
سوزنی
نمکدان. (منتهی الارب) (آنندراج) (دهار) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ سَ)
ماله. (دهار). مالۀ برزگر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ کَ)
مدلک. (اقرب الموارد). رجوع به مدلک شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ حَ)
شورستان و نمکستان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : ارض مملحه، زمینی نمک ور: طلسمی دیگر برابر نمکستان به سی گز زمین از آن دور برابر درخت مملحه پنهان کرد. (تاریخ قم ص 87)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
دهی است از بخش حومه شهرستان بجنورد، دارای 458 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ لَ)
چاهی که آب آن را کشیده باشند. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ممکله
لغت نامه دهخدا
(مَ کُ لَ)
چاه که آبش کشیده باشند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ممکوله. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاهان، واقع در 20 هزارگزی جنوب کوزران با 250 تن سکنه. آب آن از چاه و چشمه و راه آن مالرو است. در سه محل به نامهای میلکه بوچان، شیرخان و باقر به فاصله دو هزارگز واقع شده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ کَ)
طره ای که از گوشۀ جامه شق کرده باشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَلْ لِ کَ)
مؤنث متملک
لغت نامه دهخدا
(مُ چَ کَ)
لفظی است ترکی به معنی عهدنامه. (آنندراج). و رجوع به مچلکا شود
لغت نامه دهخدا
(لِ کَ / کِ)
معشوقۀ شاپور شاه. (از فهرست ولف). بنقل شاهنامه دختر طائر غسانی از نوشه دختر نرسی ساسانی است که درجنگ شاپور ذوالاکتاف با ’طائر’، در گشادن حصاری شاپور را یاری داد و شاپور او را بزنی گرفت:
ز طائر یکی دختش آمد چو ماه
که گفتی که نرسی است با تاج و گاه
پدر مالکه نام کردش چو دید
که دختش همی مملکت را سزید.
(شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 2031).
ز دیوار دژ مالکه بنگرید
درفش سرنامداران بدید.
(شاهنامه ایضاً، ص 2032)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
گرد و تابان گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گردونسوشدن یعنی لشن و لغزان شدن. (دهار). دملوک گردانیدن چیزی را. (از اقرب الموارد). و رجوع به دملوک شود
لغت نامه دهخدا
(تَ نَطْ طُ)
دراز کردن لقمه را در تدویر. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مهلکه
تصویر مهلکه
مهلکه در فارسی: کشتگاه میر گاه میدان جنگ موضع هلاک جای نابودی: (خدای تعالی میگویدکه خویشتن رابدست خویشتن در تهلکه میندازید و نیز همانا که از حکمت نباشد باختیار در چنین مهلکه نشستن)، جمع مهالک. مونث مهلک، جمع مهلکات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مملکت
تصویر مملکت
حوزه پادشاهی، کشور: (مملکت ایران - 3. {ایالت و ولایت: (... مثل راه شوسه شهر شوش تا همدان و راه شوسه واقعه در مملکت مازندران.) (الماثرو الاثار. 96)، جمع ممالک، توضیح در عربی بفتح و ضم لام هر دو آمده در تداول فارسی بکسر لام هم مستعمل است
فرهنگ لغت هوشیار
متملکه در فارسی مونث متملک: ویس متملکه در فارسی مونث متملک: ویسدار داستار مونث متملک جمع متملکات. مونث متملک جمع متملکات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهلکه
تصویر مهلکه
((مَ لَ کَ))
جای هلاک شدن، جمع مهالک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مملکت
تصویر مملکت
((مَ لَ کَ))
کشور، پادشاهی، سلطنت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مملکت
تصویر مملکت
کشور
فرهنگ واژه فارسی سره