جدول جو
جدول جو

معنی مملو - جستجوی لغت در جدول جو

مملو
پر، آکنده
تصویری از مملو
تصویر مملو
فرهنگ فارسی عمید
مملو
(مَ لُوو)
پر کرده شده. (غیاث اللغات) (آنندراج). پر و پر کرده شده. ممتلی. لبالب. (از ناظم الاطباء). مشحون. انباشته. مؤمّت. آکنده. ممتلی. غاص:
جان و دل اعدات چو دو کفۀ میزان
مملو شده از سنگ غم و بار تلوم.
سوزنی.
خری سرش ز خرد چون کدوی بی دانه
خری شکم ز کدو دانه چون کدو مملو.
سوزنی.
، محشو. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
مملو
پر انبار ده آگنده پر کرده، پر آکنده
تصویری از مملو
تصویر مملو
فرهنگ لغت هوشیار
مملو
((مَ لُ وّ))
لبالب، انباشته شده
تصویری از مملو
تصویر مملو
فرهنگ فارسی معین
مملو
سرشار، پر، لبریز، آکنده
تصویری از مملو
تصویر مملو
فرهنگ واژه فارسی سره
مملو
آکنده، انباشته، پر، سرشار، لبالب، لبریز، مشبع، مشحون، ممتلی
متضاد: تهی، خالی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مولو
تصویر مولو
نوعی ساز بادی که از شاخ میان تهی درست شده بود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مملوک
تصویر مملوک
بنده، برده، غلام
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
املاکننده. (یادداشت مرحوم دهخدا). فروخواننده چیزی را بر کسی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
فرس مملوق الذکر، اسبی که به تازگی گشنی کرده باشد. (ناظم الاطباء). اسبی تازه عهد بجستن بر ماده. (از شرح قاموس)
لغت نامه دهخدا
(مَ نُوو)
تفتیش شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ هَُ وو)
شیر تنک و رقیق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ لُوو)
گوشت بریان کرده. (آنندراج) (از اقرب الموارد). برشته شده و بریان شده در تابه. (ناظم الاطباء). تاب داده. بریان کرده. سرخ کرده. محمّص. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- طین المقلو، گل بریان کرده. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ لُوو)
جلاداده شده و زدوده و صیقل کرده شده. (ناظم الاطباء). زدوده شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، روشن و درخشان و تاب دار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
نویسندۀ فرانسوی (1830- 1907 میلادی). داستانهای معروفی داردکه مهمترین آنها عبارتند از بی خانمان، رومن کالبری و پومپون. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
فیزیک دان فرانسوی (1775- 1812 میلادی)، وی ’پولاریزاسیون نور’ را کشف کرد، (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نمکین. (غیاث اللغات) (آنندراج). نمک سود. نمک کرده. نمک زده. نمکدار. (یادداشت مرحوم دهخدا) : سمک مملوح، ماهی نمک زده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ماهی شور. (مهذب الاسماء). خبز مملوح، نان خوش نمک. (یادداشت مرحوم دهخدا) : آورده اند که مر آن پادشه زاده که مملوح نظر او بود خبر کردند که جوانی بر سر این میدان مداومت می نماید. (گلستان چ فروغی ص 125) ، دیده شده و در این صورت قلب مملوح است. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
صبی مملوس، کودک خایه کشیده. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). خایه بیرون کشیده. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پر کرده شده، بیمار و رنجور از پری معده، گرفتار زکام. (ناظم الاطباء). زکام زده. (منتهی الارب). زکام کرده. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سلاطین مملوک یا ممالیک، وارثان ایوبیان در مصر و شام بودند و به دو دسته تقسیم می شوند: یکی سلاطین مملوک بحری و دیگر سلاطین مملوک برجی. رجوع به کتاب سلسله های اسلامی از کلیفورد ادموند بوسورث و رجوع به ممالیک در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کوماج و گوشت در خاکستر پخته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ملیل. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بنده و ملک کرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بنده. (غیاث اللغات). بندۀ درم خریده. (دهار). غلام. برده. مولی. زرخرید. درم خرید. بندۀ زرخرید. رقبه. عبد. اصطلاحاً بندگان سپید را مملوک و بندگان سیاه را عبد می گفتند. (یادداشت مرحوم دهخدا). نسمه. عبدل. مربوب. ج، ممالیک. (منتهی الارب) : ضرب اﷲمثلاً عبداً مملوکاً لایقدر علی شی ٔ. (قرآن 75/16).
تویی مملوک و هم مالک تویی مفضول و هم فاضل
تویی معمول و هم عادل تویی بهرام و هم کیوان.
ناصرخسرو.
ای شش جهت از بلند و پستی
مملوک ترا به زیردستی.
نظامی.
به مملوکی خطی دادم مسلسل
به توقیع قزلشاهی مسجل.
نظامی.
که مملوک وی بودم اندر قدیم
خداوند اسباب و املاک و سیم.
سعدی (بوستان).
احوص را مملوکی بود دعوی می کرد که از عرب است. (تاریخ قم ص 256) ، آنچه در تصرف و تملک کسی است. مایملک: مملوک و مقدور خویش در مصالح و مناحج او بذل کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 64). اگر همه عمر بشکر آن نعم و قضاء حق آن قیام نمایم و مملوک و موجود خویش در مصالح آن جانب صرف کنیم. (ترجمه تاریخ یمینی ص 87) ، نیک خمیر شده. (ناظم الاطباء). آرد نیک خمیر شده. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مملح
تصویر مملح
شور کرده نمک داده شده. شور کننده. نمک ریزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مملوک
تصویر مملوک
برده بنده زر خرید در ملک آورده شده، بنده غلام: (شاها اگر بعرش رسانم سریر فضل مملوک این جنابم و مسکین این درم) (حافظ. 225)، جمع ممالیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مملوح
تصویر مملوح
نمکسود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مملوء
تصویر مملوء
پر کرده، پر آکنده، چاییده سرما خورده
فرهنگ لغت هوشیار
شاخ آهویی باشد که قلندران و جوکیان هندوستان نوازند، نایی که کشیشان مسیحی در کلیسا و دیر مینواختند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مملخ
تصویر مملخ
شور کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تملو
تصویر تملو
پر گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مملوک
تصویر مملوک
((مَ))
بنده، غلام، کنیز، جمع ممالیک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مملح
تصویر مملح
((مُ مَ لِّ))
شور کننده، نمک ریزنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مملح
تصویر مملح
((مُ مَ لَّ))
شور کرده، نمک داده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مولو
تصویر مولو
شاخ دراز میان تهی که قلندران و جوکیان آن را با دهان می نوازند، نی که کشیشان در کلیسا نوازند
فرهنگ فارسی معین
برده، بنده، زرخرید، عبد، غلام
متضاد: ارباب، مالک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انباشته، پر
فرهنگ گویش مازندرانی