جدول جو
جدول جو

معنی ممسوح - جستجوی لغت در جدول جو

ممسوح
مالیده و لمس شده، مساحت شده
تصویری از ممسوح
تصویر ممسوح
فرهنگ فارسی عمید
ممسوح
(مَ)
مسح شده. دست مالیده شده. (ناظم الاطباء) ، ساده کرده. (مهذب الاسماء) ، آنکه عورت جای (شرمگاه) او هموار و برابر است با سایر بدن و ندانند که مرد است یا زن. مجبوب. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بسیار باشد که بسبب این ریشها قضیب را گر خایه را بباید برید و مردم را خصی باید کرد یا مجبوب و یا ممسوح. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
ممسوح
دست مالیده، لاغر کم گوشت مسح شده دست مالیده، آنکه نصف روی وی برابر و مالیده باشد یعنی در آن چشم و ابرو نبود، بسیار دروغگوی
فرهنگ لغت هوشیار
ممسوح
((مَ))
مسح شده، دست مالیده، بسیار دروغگو
تصویری از ممسوح
تصویر ممسوح
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ممدوح
تصویر ممدوح
ستایش شده، ستوده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ممسوخ
تصویر ممسوخ
آنکه صورت وی برگردیده و زشت شده باشد، مسخ شده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
نمکین. (غیاث اللغات) (آنندراج). نمک سود. نمک کرده. نمک زده. نمکدار. (یادداشت مرحوم دهخدا) : سمک مملوح، ماهی نمک زده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ماهی شور. (مهذب الاسماء). خبز مملوح، نان خوش نمک. (یادداشت مرحوم دهخدا) : آورده اند که مر آن پادشه زاده که مملوح نظر او بود خبر کردند که جوانی بر سر این میدان مداومت می نماید. (گلستان چ فروغی ص 125) ، دیده شده و در این صورت قلب مملوح است. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِ سَ)
سخت دروغگوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دروغگوی. (آنندراج). کذاب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کیلۀ گیل. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(صَ عَ رَ)
رفتن در زمین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آنچه در مالیدن آن بر بدن بسیار مبالغه در دلک عضو نکنند. (تحفۀ حکیم مؤمن). داروئی که بوسیلۀ آن بدن را مسح کنند. (از بحر الجواهر). ج، مسوحات
لغت نامه دهخدا
(مُ)
جمع واژۀ مسح. پلاس ها. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، میانه های راه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خشک کرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). صلب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آن که صورت وی برگردانیده شده و مسخ شده باشد. (ناظم الاطباء). صورت برگردانیده شده و بدترشده. (آنندراج) ، لعین. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، اسب کم گوشت سرین. (آنندراج) : فرس ممسوخ، اسب کم گوشت سرین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، (اصطلاح عروض) جزئی از فروع افاعیل و آن ’فاع’ است از رکن فاعلاتن. فاع را فاعلاتن مسلوخ خوانند، یعنی پوست بیرون کشیده، و بعضی عروضیان این زحاف را مسخ خوانده اند، و جزو را ممسوخ گفته. و این اسم بدین زحاف لایقتر است. (المعجم چ مدرس رضوی چ دانشگاه ص 49)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رجل ممسود، مرد نیک درشت استخوان برپیچان و استوارخلقت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). که خلقت او استوار است. مجدول الخلق. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دل بشده. (مهذب الاسماء). دیوانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مجنون. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، سوده شده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ستوده شده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بستوده. ستوده. (دهار) ، آنکه او را به شعر ستایش کرده اند. آنکه او را شاعر در شعرش ثنا گفته است. مقابل مذموم:
در هر زبان به دانش ممدوح
در هر دلی به جود محبب.
مسعودسعد.
همه لطفی و همه همتی و پاک خرد
چون تو ممدوحی و من جای دگر، اینت خری.
سنائی (دیوان ص 331).
ز معشوق نیکو و ممدوح نیک
غزلگو شد و مدح خوان عنصری.
خاقانی.
ممدوح اکابر آفاق است و مجموع مکارم اخلاق. (گلستان) ، (اصطلاح حدیث) در اصطلاح علم حدیث فقط اشعار به مدح راوی دارد بی آنکه وثاقت یا امامی بودن او را رساند
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمل مکسوح، شتر نیک لنگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
هر چوب دراز کشتی. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، اماسیح. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مالیدنی پرواسیدنی، جمع مسح، پلاس ها میانراه ها دارویی که بوسیله آن بدن را مسح کنند (بحرالجواهر) آنچه که بهنگام مالیدن آن ببدن در مالش مبالغه نکنند، جمع مسوحات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امسوح
تصویر امسوح
دکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مملوح
تصویر مملوح
نمکسود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممسوس
تصویر ممسوس
سوده شده، دیوانه مرد دیوانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممسح
تصویر ممسح
دروغگوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممسوح الوجه
تصویر ممسوح الوجه
بی چشم و ابرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممسود
تصویر ممسود
درشت استخوان: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
لاغر سرین: اسپ، ویشتک (مسخ شده) انسانی که بصورت حیوان تبدیل شده، تبدیل شده (هر چیز)، آنکه صورت وی بصورتی بدتر و زشت تر بدل شده، فاع را از فاعلاتن مسلوخ خوانند - یعنی پوست بیرون کشیده - و بعضی عروضیان این زحاف را مسخ خوانده اند و جزو را ممسوخ گفته و این اسم بدین زحاف لایق تراست (المعجم. مد. چا. 40: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممدوح
تصویر ممدوح
ستوده ستایش شده مدح شده ستوده: (همه لطفی و همه همتی و پاک خرد چون تو ممدوحی و من جای دگر اینت خری) (سنائی. مصف. 331)، جمع ممدوحین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممسوس
تصویر ممسوس
((مَ))
مرد دیوانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ممسوخ
تصویر ممسوخ
((مَ))
مسخ شده، تغییر شکل و صورت داده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ممدوح
تصویر ممدوح
((مَ))
ستایش شده، مدح شده
فرهنگ فارسی معین
ستوده، محمود
متضاد: مقدوح، ناممدوح، ستایش شده، تحسین شده
متضاد: ستایشگر
فرهنگ واژه مترادف متضاد