جدول جو
جدول جو

معنی ممسح - جستجوی لغت در جدول جو

ممسح
کیلۀ گیل. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
ممسح
(مِ سَ)
سخت دروغگوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دروغگوی. (آنندراج). کذاب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ممسح
دروغگوی
تصویری از ممسح
تصویر ممسح
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ممسوح
تصویر ممسوح
مالیده و لمس شده، مساحت شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ممسک
تصویر ممسک
امساک کننده، بخیل، خسیس، چنگ در زننده،
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
آنکه در شب می آید و آنکه در شبانگاه کاری می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سِ)
ممتسخ. آنکه شمشیر از نیام برمی کشد. (ناظم الاطباء). رجوع به امتساح و امتساخ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَسْ سِ)
آن که می مالد چیزی را بر روی چیزی. (ناظم الاطباء). رجوع به تمسح شود
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
وسعت. فراخی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
میمنت گرفتن به چیزی به جهت بزرگی آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تبرک به چیزی به جهت فضل آن و گویند: فلان یتمسح بثوبه، یعنی لباس وی را به بدنها می مالند و بدان بخدا نزدیکی می جویند. (از اقرب الموارد) ، دست بدست مالیدن: فلان یتمسح، یعنی، چیز نداردگویا مسح میکند دست را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دست مالیدن و مسح کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خویشتن را در چیزی مالیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، غسل کردن به آب. (از اقرب الموارد) ، و در حدیث آمده است: تمسحوا بالارض فانها بکم بره، یعنی بزمین تیمم کنید و گفته اند مقصود مالیدن پیشانی است برخاک زمین در سجود بدون حایلی. (از اقرب الموارد) ، وضو گرفتن برای نماز (از اقرب الموارد)
خشن و اثر ناپذیر شدن مانند تمساح (زیرا این حیوان از پشیزهای سخت پوشیده شده است). (از دزی ج 1 ص 152). این مصدر در کتب لغت دیگر دیده نشده است
لغت نامه دهخدا
(مُ کَسْ سَ)
برکنده پوست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پوست برکنده وهموار کرده. گویند: عود مکسح. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ نِ)
ناقه ممنح، ماده شترنزدیک بچه آوردن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَلْ لَ)
نمک زده. (آنندراج). نمک سود: سمک مملح، ماهی نمک زده. (ناظم الاطباء) : و قد یتخذ من هذا النبات (من شرش) قبل ان یخرج شوکه مملح یکون طیباً. (ابن البیطار، در کلمه شرش)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ)
اسبی که دست و پای سفید دارد. (مهذب الاسماء). از انواع تحجیل (سپیدی دست و پای اسب) است و اگر تحجیل در دست و پای یک طرف اسب باشد آن را ممسک گویند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 20). و رجوع به ممسکه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مَسْ سَ)
داروی مشک آمیخته. (آنندراج) : دواء ممسک، داروی مشک آمیخته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، جامۀ رنگ کرده به مشک. (آنندراج). ثوب ممسک، جامه رنگ کرده به مشک. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، مطیب به مشک. (از اقرب الموارد). به مشک آلوده. مشکین. مشک آلود. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مِ سَ)
جای روب. مکسحه، پاروب وبیل برف روب. (ناظم الاطباء). و رجوع به مکسحه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مَزْ زَ)
جامه ای است قیمتی از قسم کتان. (آنندراج) ، آب خانه. (آنندراج). اما ظاهراً در هر دو معنی محرف ممزج است. (یادداشت لغت نامه). رجوع به ممزج شود
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
فرس ممرح، اسب نیک شادمان و اسب نیک خرامنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نشیط. (اقرب الموارد). ممراح. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَرْ رِ)
کرم ممرح، درخت رز برومند یا وادیج بسته. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَدْ دَ)
نیک ستوده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ستوده شده. ممدوح
لغت نامه دهخدا
(مُ سا)
جای شبانگاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، صومعۀ راهب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ سَ حَ)
ماله یعنی چیزی که بدان چیز دیگر را بمالند. (آنندراج) ، گل مالۀ معماران. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، مالۀ جولا. (مهذب الاسماء). غرواشه. (دهار) ، دستار روی خشک کننده. (یادداشت لغت نامه). رومال. و رجوع به دستار شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
بسیار دروغگوی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بسیار کشنده. (از اقرب الموارد) ، بسیارگاینده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد). بسیار گاینده و کثیرالجماع. (ناظم الاطباء) ، شانه کننده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، شتری که پنجم سپل او بر آرنج وی درخورده و خون آلود نکرده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). هرگاه آرنج شتر به پنجم سپل وی برخورد و آن را خون آلود نکند، ماسح گویند. (از اقرب الموارد). بریدگی دو شوخ سینۀ شتر از آسیب آرنج وی که خون از وی بر نیاید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به حازّ شود
لغت نامه دهخدا
دست مالیده، لاغر کم گوشت مسح شده دست مالیده، آنکه نصف روی وی برابر و مالیده باشد یعنی در آن چشم و ابرو نبود، بسیار دروغگوی
فرهنگ لغت هوشیار
چنگ در زننده، باز دارنده، ژکور مشک آمیز امساک کننده بخیل، چنگ در زننده
فرهنگ لغت هوشیار
آلت زن (بیشتر در مقام اشاره به دختران خرد سال بکار رود هر گاه مقصود ناز دادن و بتحسین یاد کردن از آن باشد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مملح
تصویر مملح
شور کرده نمک داده شده. شور کننده. نمک ریزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمسح
تصویر تمسح
مسح کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امسح
تصویر امسح
یک چشم، گردنده، هموار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مملح
تصویر مملح
((مُ مَ لَّ))
شور کرده، نمک داده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مملح
تصویر مملح
((مُ مَ لِّ))
شور کننده، نمک ریزنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ممسک
تصویر ممسک
((مُ س))
بخیل، خسیس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ممسوح
تصویر ممسوح
((مَ))
مسح شده، دست مالیده، بسیار دروغگو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تمسح
تصویر تمسح
((تَ مَ سُّ))
دست مالیدن به چیزی، مسح کردن، روغن مالی کردن بدن
فرهنگ فارسی معین
تدهین، برای بررسی، جاروکشی
دیکشنری عربی به فارسی