جدول جو
جدول جو

معنی ممزق - جستجوی لغت در جدول جو

ممزق
دریده، پاره پاره شده
تصویری از ممزق
تصویر ممزق
فرهنگ فارسی عمید
ممزق
(عُ بَ)
جامه پاره کردن. (منتهی الارب). پاره کردن. (ناظم الاطباء). تمزیق. (منتهی الارب). پاره کردن و دریدن. مزق. مصدر میمی است. (از اقرب الموارد) : مزقناهم کل ممزق (قرآن 19/34) ، ایشان را پاره پاره بازگسستیم از هرگونه گسستنی. (کشف الاسرار میبدی ج 8 ص 119)
لغت نامه دهخدا
ممزق
(مُ مَزْ زَ)
دریده. پاره شده. (از اقرب الموارد). متلاشی شده. ممزوق:
بس که در این خاک ممزق شدند
پیکر خوبان بدیع الجمال.
سعدی
لغت نامه دهخدا
ممزق
(مُ مَزْ زِ)
پراکننده. متفرق سازنده: روزگار مفرق احباب و ممزق اصحاب است میان ایشان تشتت و تفریق رسانید. (ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به تمزیق شود
لغت نامه دهخدا
ممزق
پاره پاره شکافته پاره کرده شکافته
تصویری از ممزق
تصویر ممزق
فرهنگ لغت هوشیار
ممزق
((مُ مَ زَّ))
پاره کرده، شکافته
تصویری از ممزق
تصویر ممزق
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متمزق
تصویر متمزق
پراکنده، پاره پاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تمزق
تصویر تمزق
پاره پاره شدن، پراکنده شدن قوم
فرهنگ فارسی عمید
(مِ زَ)
چوبک که در دو طرف آن میخ تیز بود، و آن پیش آنها باشد که غورۀ خرما به عوض خسته فروشند، و او مخزق ها بسیار دارد و کودکان پیش وی خسته آرند و او خسته گرفته به کودکان عوض خسته هر قدر که باشد گرو بندد و گوید که چندین بار مخزق خواهم زد پس بر مخزق که بر نشانه افتد و غوره آرد کودکان بگیرند اندک باشد یا بسیار و اگر مخزق خطاکند پس کودکان محروم مانند و خسته مفت رود. ج، مخازق. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). چوب خردی که در سر آن میخ آهنی تیزی باشد و در نزد کسانی است که غورۀ خرما را به خستۀ آن می فروشند. ج، مخازق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
سرگین انداختن مرغ. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) ، پاره کردن جامه را و دریدن آن را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). دریدن. (تاج المصادر بیهقی). درانیدن. خرق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مزق کردن، چاک دادن. چاک زدن. رجوع به چاک دادن شود.
، عیب کردن و زشت گردانیدن آبروی کسی را و طعن نمودن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، دروغ گفتن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(مِ زَ)
پاره های جامۀ دریده و جز آن. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ مزقه
لغت نامه دهخدا
(مُ مَشْ شَ)
جامۀ رنگ کرده شدۀ به گل سرخ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَزْ زَ)
جامه ای است قیمتی از قسم کتان. (غیاث اللغات) (آنندراج). نوعی جامه یعنی پارچه که زر در آن به کار می رفته است. (یادداشت مرحوم دهخدا) : پس مأمون آن روز جامه خانه ها عرض کردن خواست و از آن هزار قبای اطلس معدنی و ملکی و طمیم و نسیج و ممزج و مقراضی و اکسون هیچ نپسندید. (چهارمقاله ص 33).
از زرکش و ممزج و اطلس لباس من
چون خیمۀ خزان و شراع بهار کرد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 149).
بر اسب بخت کرد سوارم بتازگی
تا خلعتم ممزج اسب سوار کرد.
خاقانی (دیوان ص 150).
در ممزج باشم و ممزوج کوثر خاطرم
در معرج غلطم و معراج رضوان جای من.
خاقانی (دیوان ص 323).
، آب خانه. (غیاث اللغات از شرح دیوان خاقانی) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَزْ زَ)
جامه ای است قیمتی از قسم کتان. (آنندراج) ، آب خانه. (آنندراج). اما ظاهراً در هر دو معنی محرف ممزج است. (یادداشت لغت نامه). رجوع به ممزج شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دریده و شکافته. (ناظم الاطباء). پاره پاره. چاک چاک. ممزق
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
درویش. بی چیز. بی نوا. (از ناظم الاطباء). مفلس. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ)
مالۀ گلکاری. (ناظم الاطباء). مالۀ گلکاران. (منتهی الارب). مملقه
لغت نامه دهخدا
(مُ لَزْ زَ)
چیزی نااستوار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ زَ)
آلت زمین کاویدن مانند تیشه و کلند و جز آن و یا کلان تر ازآن. معزقه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آلتی که بدان گندم را به باد صاف نمایند. معزقه. ج، معازق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ زَ)
خیودان. ج، مبازق. (مهذب الاسماء). سلفدان. (یادداشت دهخدا). و رجوع به سلفدان و خیو و خیودان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَزْ زِ)
پاره شونده. (آنندراج) (غیاث) (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). جامۀ پاره پاره گردیده و چاک شده. (ناظم الاطباء). رجوع به تمزق شود.
- متمزق گشتن، پریشان گشتن. متفرق شدن: منازعان و معارضان او (سیف الدوله) در اطراف و اکناف جهان متفرق و متمزق گشتند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 210)
لغت نامه دهخدا
(تَحْ)
دریده شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). پاره گردیدن جامه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) :
و کنت لمعشر سعدا فلما
مضیت تمزقوا بالمنحسات.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 192).
اگر زمان آن تحکمات امتداد یافتی نظم حال و مال بگسستی و جمعیت حشم به تفرق و تمزق پیوستی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 188)
لغت نامه دهخدا
(مُمَزْ زَ قَ)
تأنیث ممزق. جامۀ پاره پاره
لغت نامه دهخدا
تصویری از ملزق
تصویر ملزق
پسر خوانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممرق
تصویر ممرق
کوچه باغی ترانه کوچه برونگاه دریچه باد
فرهنگ لغت هوشیار
جامه زر بفت جامه ای بود که از زر ممزوج یا چیز دیگر می بافته اند (ترجمه چهار مقاله بانگلیسی. براون ص 22) (چهار مقاله 33 ح 3) : (و از آن هزار قباء اطلس معدنی و ملکی و طمیم و نسیج و ممزوج و مقراضی و اکسون هیچ نپسندید (مامون) و هم سیاهی درپوشید) (چهار مقاله 34- 33)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معزق
تصویر معزق
شانه که بر سر کشند، چنگال، کج بیل، دو شاخه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمزق
تصویر تمزق
پاره پاره شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممزق کردن
تصویر ممزق کردن
پاره کردن شکافتن: (پس شیر از جوانب در آمدند و زخمها پیاپی میزدند تا لباس وجود بر پیلان چنان مخرق و ممزق کردند که بزرگتر پاره ای از پیلان گوش بود) (مرزبان نامه. . 1317 ص 225)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممزق شدن
تصویر ممزق شدن
پاره شدن شکافتن
فرهنگ لغت هوشیار