جدول جو
جدول جو

معنی ممر - جستجوی لغت در جدول جو

ممر
محل عبور، جای گذشتن، گذرگاه
تصویری از ممر
تصویر ممر
فرهنگ فارسی عمید
ممر
(مُ مِرر)
آنکه شتر جوان سرکش را غافل ساخته دم وی را بگیرد و پای خود را بر زمین خلاند که اگر شتر گریزد او را کشیده نبرد یعنی نتواند ببرد. (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، طناب و ریسمان استوار تافته. (ناظم الاطباء). رجوع به ممرّ شود، تلخ و تلخ شده. (ناظم الاطباء). ممره
لغت نامه دهخدا
ممر
(مُ مَرر)
رسن سخت تافته. (آنندراج). رشتۀ محکم تافته. (مهذب الاسماء). ریسمانی که سخت تافته شده. (از اقرب الموارد). رجوع به ممرّ شود، آنکه طناب و ریسمان را استوار و محکم می تابد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ممر
(مُ)
دهی است از بخش سومار شهرستان قصرشیرین که در سه محل باسامی ممریک و ممر دو و ممرسه واقع شده است و جمعیت آنها به ترتیب. 20، 180، و 190 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
ممر
(مَ مَ)
در زبان کودکان، شرم دختربچه. (یادداشت مرحوم دهخدا). در تداول اطفال، آلت تناسلی دختر خردسال
لغت نامه دهخدا
ممر
پل، گذر گاه، خاستگاه، کیود انگیزه جای مرور محل عبور گذرگاه: (در حال جنابت ممر ایشان در مسجد میبود) (کشف الاسرار 517: 2)، پل جسر، سبب علت
تصویری از ممر
تصویر ممر
فرهنگ لغت هوشیار
ممر
((مَ مَ رّ))
راه، جای عبور
تصویری از ممر
تصویر ممر
فرهنگ فارسی معین
ممر
راه، طریق، گذرگاه، معبر، عبورگاه، پل، جسر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ممر
جوی هدایت کننده ی آب برای آبدنگ
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ممراض
تصویر ممراض
آنکه بسیار مریض شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ممرز
تصویر ممرز
درختی جنگلی که از چوب آن در صنعت و از میوۀ آن برای تهیۀ روغن استفاده می شود، تغار، تغر، مرز، جلم
فرهنگ فارسی عمید
(مُ یَ)
ماده گاو با بچۀ سپید تابان رنگ. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). ماده گاوی که گوسالۀ وی ماری (سپید تابان) باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَرْ رِ)
ستور در خاک غلتنده. (ناظم الاطباء). مراغه کننده، در خاک غلطاننده ستور را. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ غَ)
رودۀ شبیه به کیسه که آن را اعور خوانند. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اعور. معی اعور. (نشؤاللغه ص 92). معی اعور، برای اینکه تیر می اندازند باآن و اعور گویند از آنکه مانند کیسه ای است که سوراخ ندارد. (از اقرب الموارد). رودۀ اعور. (مفاتیح)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَرْ رَ)
سخت روی. یقال: انه لممرن الوجه. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ممروته. (ناظم الاطباء). رجوع به ممروته شود
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ)
ارض ممروته، زمینی که از بسیاری نمناکی وتری علف نرویاند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). زمین بی گیاه. (شرح قاموس). مرت. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آنکه زردی و صفرابر وی غالب باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آنکه بر او صفرا غلبه کرده باشد. آنکه مرّه (زهره و صفرا) بر وی چیره گردد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
قربه ممروره، مشک پر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج) ، ممرور. زردآبی. رجوع به ممرور شود، ارض ممروره، زمینی به بیل کرده. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آغشته، خرمای در آب سوده شده. (ناظم الاطباء). خرمای تر نهاده در آب و سوده و مالیده. (آنندراج). خرمای تر نهاده شده در آب یا شیر. (از اقرب الموارد). خرمای در آب یا شیر خیسانیده
لغت نامه دهخدا
(مُ مِرْ رَ)
تلخ و تلخ گردیده. (ناظم الاطباء). ممرّ
لغت نامه دهخدا
(مُ)
ماده شتری که آب گشن را درزهدان جمع کرده باشد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد) ، کار استوار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ ءْ)
طعام ممری ٔ، طعام خوشگوار. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مبارزخان معروف به عادل شاه از سلاطین افاغنه. مؤلف تاریخ شاهی او را ممریزخان نامیده است، اما در دیگر تواریخ از جمله طبقات اکبری و خلاصهالتواریخ و مآثر رحیمی مبارزخان آمده است. رجوع به تاریخ شاهی ص 277 و حاشیۀ آن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ عَ)
ثوب ممرعز، جامۀ پشمین از ریزه بن پشم گوسپند. (منتهی الارب مادۀ ر ع ز). جامۀ بافته شدۀ از کرک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ممرق
تصویر ممرق
کوچه باغی ترانه کوچه برونگاه دریچه باد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممراض
تصویر ممراض
همیشه بیمار، بیمار غنج آنکه بسیار بیمار گردد، سخت بیمار: (... چون مزاج ممراض که هر چند در ترتیب غذا و قاعده احتما شرط احتیاط بیشتر بجای آرد باندک زیادتی که بکار برد زود از سمت اعتدال منحرف گردد) (مرزبان نامه. 1317 ص 115)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممروض
تصویر ممروض
بیمار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممرض
تصویر ممرض
پرستار بیماریزا بیمار گرداننده بیماری زا
فرهنگ لغت هوشیار
درختی است از تیره غان ها که در جنگلهای شمالی ایران بفراوانی میروید و در حقیقت یکی از گونه های درخت اولس است جلم کرزل تغار تغر مرز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممرد
تصویر ممرد
ساختمان درخشان و ساده بنای دراز و هموار و ساده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممرجل
تصویر ممرجل
جامه نگارین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممران
تصویر ممران
مامیران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممراض
تصویر ممراض
((مِ مْ))
سخت بیمار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ممرض
تصویر ممرض
((مُ رِ))
بیمار گرداننده، بیماری زا
فرهنگ فارسی معین