جدول جو
جدول جو

معنی ممحضه - جستجوی لغت در جدول جو

ممحضه
(مُ مَحْ حَ ضَ)
تأنیث ممحض. رجوع به ممحض شود
لغت نامه دهخدا
ممحضه
ممحضه در فارسی: مشک، مشک دوغزنی مونث ممحض
تصویری از ممحضه
تصویر ممحضه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ممخضه
تصویر ممخضه
ظرف یا مشکی که در آن دوغ می زدند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ مَحْ حَ)
خالص و بی آمیغ و محض و پاک کرده شده
لغت نامه دهخدا
(مَ ضَ)
مؤنث محض. رجوع به محض شود، زن خالص نسب. (ناظم الاطباء).
- فضه محضه، سیم بی آمیغ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَحْ حَ صَ)
امراءه ممحصهالذنوب، زن پاک از گناهان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ لَ)
پوست برۀ شیرخواره که در آن شیر نهند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ظرفی از پوست از بهر شیر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ حِ لَ)
ارض ممحله، زمین خشک سال رسیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زمین خشک و بی آب وعلف. (از شرح قاموس). ارض ممحل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ ضَ)
خالص. پاک: فضه ممحوضه، سیم بی آمیغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نقرۀ خالص. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ خَ ضَ)
شیرزنه و آوندی که در آن دوغ زنند. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ممخض. تلم تلق. ج، مماخض. (از المنجد) : ای برادر! من ترا از فربهی کوه پیکری دیدم که از ممخضۀ کوهانت همه روغن چکیدی و به هیچ روغن اندرون ادیم جلد تو محتاج نبودی. (مرزبان نامه چ تهران ص 193)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
لته پاره ای که بدان منی و جز آن پاک کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کهنه ای که بدان وسخ و پلیدی بزدایند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ حِ شَ)
سنه ممحشه، خشک سال که بسوزد هر چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ ضَ)
دوستی خالص کردن. (از اقرب الموارد). محض. امتحاض. امحاض. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مدخل قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ ضَ)
تأنیث مرحض: ثیاب مرحضه، جامه های شسته. (از منتهی الارب). و رجوع به ارحاض و نیز رجوع به مرحض شود
لغت نامه دهخدا
(مِحَ ضَ)
آبدست دان. (منتهی الارب). ظرفی که در آن وضو می گیرند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مرحاض. مغتسل. (متن اللغه). کنیف. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ ضَ)
نعت فاعلی مؤنث از احماض: ارض محمضه، زمین حمض ناک. (منتهی الارب). کثیرالحمض. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ ضَ)
جای لغزان. (منتهی الارب) مزله. (اقرب الموارد) (متن اللغه). جائی که لیز و لغزان است
لغت نامه دهخدا
تصویری از ممخضه
تصویر ممخضه
مشک، آوندی که در آن دوغ زنند: (ای برادر من ترا از فربهی کوه پیکری دیدم که از ممخضه کوهانت همه روغن چکیدی و بهیچ روغن اندرون ادیم جلد تو محتاج نبودی) (مرزبان نامه. تهران. چا. 1 ص 193)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممحض
تصویر ممحض
نابیده خالص کرده محض شده
فرهنگ لغت هوشیار
مماحضت در فارسی: یکرنگی، یگانگی اخلاص ورزیدن، دوستی یگانگی مقابل مماذقت: (... تا ببرکت مخالصت و یمن مماحضت یکبارگی تعسر از کار گشوده شود) (مرزبان نامه. . 1317 ص 135)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممخضه
تصویر ممخضه
((مِ خَ ضَ یا ض))
مشک، آوندی که در آن دوغ زنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ممحض
تصویر ممحض
((مُ مَ حَّ))
خالص کرده، محض شده
فرهنگ فارسی معین