ستوری که از بارداری گرفتار رنج باشد. (ناظم الاطباء). ممجر. (آنندراج). رجوع به ممجر شود، سنه ممجره، سالی که در آن بچه در شکم کلان گردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج)
ستوری که از بارداری گرفتار رنج باشد. (ناظم الاطباء). ممجر. (آنندراج). رجوع به ممجر شود، سنه ممجره، سالی که در آن بچه در شکم کلان گردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج)
کشیده شدن. انجرار. (از اقرب الموارد). کشیدن. (ناظم الاطباء) ، کاویدن. (منتهی الارب) ، درپیچیدن بر کسی تا افکندن او را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). با کسی کاویدن تا بیفکنی او را. (تاج المصادر بیهقی) ، گذشتن و رفتن با هم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به مرار شود
کشیده شدن. انجرار. (از اقرب الموارد). کشیدن. (ناظم الاطباء) ، کاویدن. (منتهی الارب) ، درپیچیدن بر کسی تا افکندن او را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). با کسی کاویدن تا بیفکنی او را. (تاج المصادر بیهقی) ، گذشتن و رفتن با هم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به مرار شود
از ’ت ج ر’، سوداجای، یقال ارض متجره. (منتهی الارب) (از محیطالمحیط) (از معجم متن اللغه). جائی که در آن سوداگری می کنند و از آن مال التجاره بیرون می برند. (ناظم الاطباء). جای بازرگانی. محل تجارت. تجارتخانه. ج، متاجر
از ’ت ج ر’، سوداجای، یقال ارض متجره. (منتهی الارب) (از محیطالمحیط) (از معجم متن اللغه). جائی که در آن سوداگری می کنند و از آن مال التجاره بیرون می برند. (ناظم الاطباء). جای بازرگانی. محل تجارت. تجارتخانه. ج، متاجر
دهی است از دهستان چرام بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان واقع در 10 هزارگزی شمال چرام با 210 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان چرام بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان واقع در 10 هزارگزی شمال چرام با 210 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
جای کلوخ گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جایی که از خاک آن کلوخ گرفته شود. (از اقرب الموارد) ، جای نیک خاک، جایی که در آن کلوخهای خوب باشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کلوخستان. (مهذب الاسماء)
جای کلوخ گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جایی که از خاک آن کلوخ گرفته شود. (از اقرب الموارد) ، جای نیک خاک، جایی که در آن کلوخهای خوب باشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کلوخستان. (مهذب الاسماء)
نام صورت دوازدهم از صور چهارده گانه فلکی جنوبی قدما و آن را نفاطه نیز گویند. (مفاتیح العلوم خوارزمی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام صورتی ازصور فلکیه از ناحیۀ جنوبی که بر مثال بوی سوزی توهم شده است و کواکب آن هفت است. (جهان دانش، یادداشت ایضاً). یکی از صور جنوبی فلک مرکب از هفت کوکب که در جنوب دم صورت عقرب جای دارد و به صورت آتشدانی تخیل شده، سه کوکب از قدر سوم دارد. (یادداشت ایضاً)
نام صورت دوازدهم از صور چهارده گانه فلکی جنوبی قدما و آن را نفاطه نیز گویند. (مفاتیح العلوم خوارزمی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام صورتی ازصور فلکیه از ناحیۀ جنوبی که بر مثال بوی سوزی توهم شده است و کواکب آن هفت است. (جهان دانش، یادداشت ایضاً). یکی از صور جنوبی فلک مرکب از هفت کوکب که در جنوب دم صورت عقرب جای دارد و به صورت آتشدانی تخیل شده، سه کوکب از قدر سوم دارد. (یادداشت ایضاً)
ظرفی است که در هیاکل برای آتش و بخور استعمال می شد. (قاموس کتاب مقدس). بخوردان. عودسوز. مجمر. مجمره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مجمره را آتش لطیف بر افروخت عود به پروار بر نهاد و همی سوخت. دقیقی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پس طبقی گوهر و زر پیش ایشان می نهد و مجمرۀ سیمین... (نصیحهالملوک غزالی چ همایی ص 29). به یک دست عصایی گرفته است و به یک دست مجمره ای دارد وبخور می سوزد و آفتاب را می پرستد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 127). یاسمن تازه داشت مجمرۀ عود سوز شاخ که آن دید ساخت برگ تمام از نثار. خاقانی. بسوز مجمرۀ دین بلال سوخته عود به عود سوخته دندان سپیدی اصحاب. خاقانی. چون دعا را گزارشی سره کرد دم خود را بخور مجمره کرد. نظامی. بویی از مجمرۀ عشق بری باده از چهرۀ دلدار کشی. عطار. مطرب مجلس بساز زمزمۀ عود خادم ایوان بسوز مجمرۀ عود. سعدی. گاه چون عود بر آتش دل سنگم می سوخت گاه چون مجمره ام دود به سر بر می شد. سعدی. صبحگاهی که صبا مجمره گردان باشد گل فرو کرده بدان مجمره دندان باشد. سلمان ساوجی (از آنندراج ذیل مجمره سوز). رجوع به مجمر و مجمره شود. - مجمرۀ نقره پوش،کنایه از دنیا و عالم است. (برهان). مجمر نقره پوش
ظرفی است که در هیاکل برای آتش و بخور استعمال می شد. (قاموس کتاب مقدس). بخوردان. عودسوز. مجمر. مجمره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مجمره را آتش لطیف بر افروخت عود به پروار بر نهاد و همی سوخت. دقیقی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پس طبقی گوهر و زر پیش ایشان می نهد و مجمرۀ سیمین... (نصیحهالملوک غزالی چ همایی ص 29). به یک دست عصایی گرفته است و به یک دست مجمره ای دارد وبخور می سوزد و آفتاب را می پرستد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 127). یاسمن تازه داشت مجمرۀ عود سوز شاخ که آن دید ساخت برگ تمام از نثار. خاقانی. بسوز مجمرۀ دین بلال سوخته عود به عود سوخته دندان سپیدی اصحاب. خاقانی. چون دعا را گزارشی سره کرد دم خود را بخور مجمره کرد. نظامی. بویی از مجمرۀ عشق بری باده از چهرۀ دلدار کشی. عطار. مطرب مجلس بساز زمزمۀ عود خادم ایوان بسوز مجمرۀ عود. سعدی. گاه چون عود بر آتش دل سنگم می سوخت گاه چون مجمره ام دود به سر بر می شد. سعدی. صبحگاهی که صبا مجمره گردان باشد گل فرو کرده بدان مجمره دندان باشد. سلمان ساوجی (از آنندراج ذیل مجمره سوز). رجوع به مجمر و مجمره شود. - مجمرۀ نقره پوش،کنایه از دنیا و عالم است. (برهان). مجمر نقره پوش
آتشدان بویا سوز بو سوز ابیز دان مجمره در فارسی یک آتشدان یک بویا سوز واحد مجمر: پس طبقی گوهر و زر پیش ایشان می نهد و مجمره ای سیمین... یا مجمره نقره پوش. دنیا عالم
آتشدان بویا سوز بو سوز ابیز دان مجمره در فارسی یک آتشدان یک بویا سوز واحد مجمر: پس طبقی گوهر و زر پیش ایشان می نهد و مجمره ای سیمین... یا مجمره نقره پوش. دنیا عالم