جدول جو
جدول جو

معنی ممتصر - جستجوی لغت در جدول جو

ممتصر
(مُ تَ صِ)
آنکه به نوک انگشتان می دوشد. (ناظم الاطباء). به سر سه انگشت یا به سبابه و ابهام دوشنده، برگردیده صورت. (از منتهی الارب). رجوع به امتصار شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مختصر
تصویر مختصر
کم، ناچیز، کوتاه، مجمل، حقیر، ناچیز، مطلب کوتاه و مجمل
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ مَصْ صِ)
آن که باقی شیر را دوشد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که می دوشد باقی شیر را. (ناظم الاطباء) ، کسی که به سرانگشتان یا به سبابه و ابهام می دوشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کم شده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، پی روی نماینده، پراکنده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تمصر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
قریه ای است سه فرسخی میانۀ جنوب و مغرب آباده. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَ)
چیزی که زوائد از آن دور شود و کوتاه گردد. (آنندراج). سخن کوتاه و مجمل و بطور اجمال. کوتاه و کم و برگزیده. منتخب و کوتاه شده. (ناظم الاطباء) :
من مدحت او چونکه همی مختصر آرم
آری چو سخن نیک بود مختصر آید.
فرخی.
و بنده ملطفه ای پرداخته بود مختصر، این مشرح پرداختم تا رای عالی بر آن واقف گردد. (تاریخ بیهقی ادیب ص 360).
وگرت رغبت باشد که درآئی زین در
بشنو از من سخنی کین سخن مختصر است.
ناصرخسرو.
من مدحت تو گفت ندانم همی تمام
مانند تو توئی و سخن گشت مختصر.
مسعودسعد (دیوان ص 199).
آن خلق را پیمبر دیگر تو می بدی
کت هست علم آن وسخن گشت مختصر.
مسعودسعد.
از این مختصر آمد تا به ملال نینجامد. (گلستان).
- مختصر کردن، کوتاه کردن و کم کردن. (ناظم الاطباء). کوتاه و مجمل کردن مطلبی وسخنی:
چو مدح تو می گفت نتوان تمام
همین جای کردم سخن مختصر.
مسعودسعد.
مختصر کردم چو آمد ده پدید
خود نبود آن ده ره دیگر گزید.
مولوی.
، اندک. قلیل. (ناظم الاطباء). خرد. کوتاه:
برگ مهمانی تو ساخته ام
گرچه بس ساخته ای مختصر است.
خاقانی.
گر عزیز است عمر مختصر است
من بدین عمر مختصر چه کنم.
عطار.
دل مبند ای حکیم بر دنیا
که نه چیزی است جاه مختصرش.
سعدی.
- مختصرنظر، کوتاه نظر:
نظر همی کنم ار چند مختصرنظرم
به چشم مختصر اندر نهاد مختصرم.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 199).
و رجوع به ترکیب بعد شود.
- مختصرنظری، کوتاه نظری. (از آنندراج) :
تا کی به مختصرنظری جسم و جان نهی
این از فروغ آتش و آن از نمای خاک.
خاقانی (آنندراج).
و رجوع به ترکیب قبل شود.
، کوچک و حقیر:
به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفید
چو باشه درپی هر صید مختصر نرود.
حافظ.
، حقیر. ناچیز. (ناظم الاطباء). بی ارزش:
نزدیک تو کیهان مختصر شد
هر چیز جهان مختصر نباشد.
ناصرخسرو.
به وام کن زر و زین مختصر مرا دریاب
چه وام خیزد از این مختصر پدیدار است.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 842).
من که خاقانیم نموداری
مختصر دیده ام ز طالعخویش.
خاقانی.
مقدور من سری است که درپایت افکنم
گر زانکه التفات بدین مختصر کنی.
سعدی.
این چنین مختصری ساخته شد
که دو عالم ببرش مختصراند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 859).
- مختصرشکل، خرداندام. حقیرالجثه: خرسی دستور مملکت او بود همیشه اندیشۀ آن کردی که این دو یار مختصرشکل که رجوع به معظمات امور با ایشان است روزی به تعرض منصب من متصدی شوند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 104).
- مختصر گرفتن، ناچیز شمردن. حقیر و بی اهمیت دانستن:
هلاک نفس به نزدیک طالبان مراد
اگر چه کار بزرگ است مختصر گیرند.
سعدی.
، فرومایه. (ناظم الاطباء) ، ناچیز. پست:
آن زبانی که نباشد سخنش همره دل
نشمرد جان خردمند بجز مختصرش.
سنائی.
نظر همی کنم ار چند مختصرنظرم
به چشم مختصر اندر نهاد مختصرم.
سنائی.
، کوچک. که مساحت آن بسیار نیست. محدود: مسقط رأس او (کرکوز) دیهی است مختصر بر چهارفرسنگی ’بیش بالیغ’ نام آن یرلیغ. (جهانگشای جوینی ج 2 ص 225). به حکم آنکه این خطۀ مختصر که مسقط رأس این ضعیف است در تصرف دیوان این پادشاه بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 13).
، بی اهمیت. پست: تا به کاری مختصرش نصب کردند. (گلستان) ، ناقص و ناتمام:
گفته بودی که تمامم به وفا
برو ای شوخ که بس مختصری.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 690)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صِ)
کسی که نزدیکترین راه رود در رفتن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که نزدیک ترین راه را در رفتن می گیرد. (ناظم الاطباء) ، کوتاه کننده سخن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گیرنده به دست. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، دورکننده زوائد را از چیزی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اختصار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
فرستاده شده برای خواربار آوردن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به امتیار شود
لغت نامه دهخدا
کسی که نزدیکترین راه رود در رفتن، کوتاه کننده سخن، کوتاه و کم و برگزیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منتصر
تصویر منتصر
نصرت یابنده غالب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مختصر
تصویر مختصر
((مُ تَ صَ))
کوتاه شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منتصر
تصویر منتصر
((مُ تَ صَ))
نصرت یابنده، غالب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مختصر
تصویر مختصر
ناچیز، کوتاه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مختصر
تصویر مختصر
مختصرٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از مختصر
تصویر مختصر
Concise, Pithy, Terse, Succinct
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از مختصر
تصویر مختصر
concis, succinct, bref
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از مختصر
تصویر مختصر
簡潔な , 簡潔な , 簡潔な
دیکشنری فارسی به ژاپنی
مختصر، کوتاه
دیکشنری اردو به فارسی
تصویری از مختصر
تصویر مختصر
مختصر
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از مختصر
تصویر مختصر
กระชับ , กระชับ
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از مختصر
تصویر مختصر
fupi, kifupi
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از مختصر
تصویر مختصر
תמציתי , תמציתי , תמציתי , תמציתי
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از مختصر
تصویر مختصر
간결한 , 간결한
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از مختصر
تصویر مختصر
简洁的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از مختصر
تصویر مختصر
conciso, sucinto, breve
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از مختصر
تصویر مختصر
özlü, kısa
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از مختصر
تصویر مختصر
ringkas, singkat
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از مختصر
تصویر مختصر
সংক্ষিপ্ত , সংক্ষিপ্ত , সংক্ষিপ্ত
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از مختصر
تصویر مختصر
conciso, succinto, breve
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از مختصر
تصویر مختصر
conciso, sucinto, breve
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از مختصر
تصویر مختصر
beknopt
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از مختصر
تصویر مختصر
лаконічний , лаконічний , стиснутий
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از مختصر
تصویر مختصر
лаконичный , лаконичный , сжато
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از مختصر
تصویر مختصر
zwięzły
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از مختصر
تصویر مختصر
prägnant, knapp, kurz
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از مختصر
تصویر مختصر
संक्षिप्त , संक्षिप्त , संक्षिप्त
دیکشنری فارسی به هندی