جدول جو
جدول جو

معنی ممتحض - جستجوی لغت در جدول جو

ممتحض
(مُ تَ حِ)
شیر خالص خورنده. (آنندراج). رجوع به امتحاض و محض شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ممتحن
تصویر ممتحن
امتحان شده، آزموده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ممتحن
تصویر ممتحن
امتحان کننده، آزمایش کننده، آزماینده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ حِ)
خشمناک. ستیهنده. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حِ)
اندام کم گوشت. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، رندندۀ گوشت از استخوان. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتحاض شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حِ)
سوخته شونده. (آنندراج). سوخته شده. (ناظم الاطباء). سوخته. رجوع به امتحاش شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حِ)
شتر دونده. (ناظم الاطباء) ، شمشیر برکشنده. (از منتهی الارب) ، نیزه برکشنده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به امتحاط شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَ)
محو و نابود. باطل و ضایع. تباه. متروک:
سبزوار است این جهان و مرد حق
اندر اینجا ضایع است و ممتحق.
مولوی (مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حِ)
منسوخ. متروک. سوخته شده. (از ناظم الاطباء). سوخته شونده. (آنندراج) ، کاسته و کم شده. (ناظم الاطباء). کاهنده. (آنندراج) ، محو و نابود شده، پاک و پاکیزه. (ناظم الاطباء). رجوع به امتحاق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَ)
آزموده شده. (غیاث اللغات) (آنندراج). امتحان شده. آزمایش شده، آزموده. (دهار). مجرب. (یادداشت مرحوم دهخدا). آزموده و حاذق و کارآزموده. (ناظم الاطباء) ، بدحال. محنت زده. در بلا افتاده. پریشان روزگار. محنت رسیده:
ممتحن را دیدن او باشد از غمها فرج
منهزم را نام او بر دشمنان باشد ظفر.
فرخی.
بس مبتلا کو را رهاند از بلا
بس ممتحن کو را رهاند از محن
ایزد کند رحمت بر آن کس که او
رحمت کند بر مرد ممتحن.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 316).
نشان کریمی و آزادگی است
برآوردن مردم ممتحن.
فرخی.
او کند بر همه احرار دل سلطان گرم
او رسد ممتحنان را بر سلطان فریاد.
فرخی.
هر دو گریانیم و هر دو زرد و هر دو در گداز
هر دو سوزانیم و هر دو فرد و هر دو ممتحن.
منوچهری.
بر او ممتحن را دستگاه است
بر او منهزم را زینهار است.
عنصری.
سخن متظلمان و ممتحنان شنید. (تاریخ بیهقی ص 385).
بی هنر گر گنج یابد ممتحن بایدش بود
باهنر بی چیز اگر ماند نباشد ممتحن.
ناصرخسرو.
شاخ را بنگر چو پشت دال خم
برگ را بنگر چو روی ممتحن.
ناصرخسرو.
همچو غریب ممتحن، پژمرده باغ بینوا.
ناصرخسرو.
بس خاطر و دل که ممتحن گردد
چون خاطر و دل در امتحان بندم.
مسعودسعد.
یاریی یاریی که رنجورم
رحمتی رحمتی که ممتحنم.
سیدحسن غزنوی.
باقر (ع) در عهد عبدالعزیز درمانده و ممتحن. (کتاب النقض ص 426).
وین جاهلان ملمعکارند و منتحل
زآن گاه امتحان بجز از ممتحن نیند.
خاقانی.
غلطم من چراغ دلتان مرد
شاید ار سوکوار و ممتحنید.
خاقانی.
ای شده بدخواه تو مضطرب اضطراب
همچو بداندیش تو ممتحن امتحان.
خاقانی.
اهل مکنت به فقر و فاقت ممتحن گشتند. (ترجمه تاریخ یمینی).
هر کجا اسبی با بار خری درمانده است
هر کجا شیری از زخم سگی ممتحن است.
(از تاج المآثر).
جان در بلای تن شده رنجور و بی قرار
تن در هوای جان شده مهجور وممتحن.
پیغوملک (از لباب الالباب چ نفیسی ص 56).
اخیار ممتحن و خوار و اشرار ممکن و درکار. (جهانگشای جوینی).
یک جهان پر شر و شور است از آنک
دولت شاه جهان ممتحن است.
(از جهانگشای جوینی).
هر کجا شیری از پیکار کلبی ممتحن. (جهانگشای جوینی).
ازسماع بانگ آب آن ممتحن
گشت خشت انداز وز آنجا خشت کن.
مولوی.
آمدی اندر جهان ای ممتحن
هیچ می بینی طریق آمدن.
مولوی.
لیک پیر عقل نی پیر مسن
می ندانی ممتحن از ممتحن.
مولوی.
- ممتحن ساختن، گرفتار درد و اندوه کردن. بدحال ساختن:
ز خاقانی چه خواهد دیگر این دل
که صد بارش به محنت ممتحن ساخت.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خِ)
بچۀ در شکم مادر جنبنده. (از منتهی الارب). بچه ای که در شکم مادر می جنبد، شیر جنبنده در شیرزنه. (ناظم الاطباء). و رجوع به امتخاض شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عِ)
خشم گیرنده. (از منتهی الارب). خشمناک. (ناظم الاطباء). خشمگین: بهاءالدوله بدان ممتعض و خشمناک شد و بفرمود تا آن غلام را پوست از سر تا پای بیرون کشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی). امیر ناصرالدین از بی حفاظی و عذر او ممتعض شد و عزم ناحیت سیستان پیش گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی) ، دشوار. (ناظم الاطباء). رجوع به امتعاض شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حِ)
رسواشده. بی آبرو گشته. (ناظم الاطباء). نعت است از ارتحاض به معنی افتضاح. رجوع به ارتحاض شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مَحْ حَ)
خالص و بی آمیغ و محض و پاک کرده شده
لغت نامه دهخدا
تصویری از ممتحن
تصویر ممتحن
آزماینده، آزمایشگر آزموده شده، امتحان شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممحض
تصویر ممحض
نابیده خالص کرده محض شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممتحن
تصویر ممتحن
((مُ تَ حِ))
امتحان کننده، آزماینده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ممتحن
تصویر ممتحن
((مُ تَ حَ))
امتحان شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ممحض
تصویر ممحض
((مُ مَ حَّ))
خالص کرده، محض شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ممتحن
تصویر ممتحن
آزمونبان
فرهنگ واژه فارسی سره
صفت آزما، آزمایشگر، آزماینده، امتحان کننده
فرهنگ واژه مترادف متضاد