آزموده شده. (غیاث اللغات) (آنندراج). امتحان شده. آزمایش شده، آزموده. (دهار). مجرب. (یادداشت مرحوم دهخدا). آزموده و حاذق و کارآزموده. (ناظم الاطباء) ، بدحال. محنت زده. در بلا افتاده. پریشان روزگار. محنت رسیده: ممتحن را دیدن او باشد از غمها فرج منهزم را نام او بر دشمنان باشد ظفر. فرخی. بس مبتلا کو را رهاند از بلا بس ممتحن کو را رهاند از محن ایزد کند رحمت بر آن کس که او رحمت کند بر مرد ممتحن. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 316). نشان کریمی و آزادگی است برآوردن مردم ممتحن. فرخی. او کند بر همه احرار دل سلطان گرم او رسد ممتحنان را بر سلطان فریاد. فرخی. هر دو گریانیم و هر دو زرد و هر دو در گداز هر دو سوزانیم و هر دو فرد و هر دو ممتحن. منوچهری. بر او ممتحن را دستگاه است بر او منهزم را زینهار است. عنصری. سخن متظلمان و ممتحنان شنید. (تاریخ بیهقی ص 385). بی هنر گر گنج یابد ممتحن بایدش بود باهنر بی چیز اگر ماند نباشد ممتحن. ناصرخسرو. شاخ را بنگر چو پشت دال خم برگ را بنگر چو روی ممتحن. ناصرخسرو. همچو غریب ممتحن، پژمرده باغ بینوا. ناصرخسرو. بس خاطر و دل که ممتحن گردد چون خاطر و دل در امتحان بندم. مسعودسعد. یاریی یاریی که رنجورم رحمتی رحمتی که ممتحنم. سیدحسن غزنوی. باقر (ع) در عهد عبدالعزیز درمانده و ممتحن. (کتاب النقض ص 426). وین جاهلان ملمعکارند و منتحل زآن گاه امتحان بجز از ممتحن نیند. خاقانی. غلطم من چراغ دلتان مرد شاید ار سوکوار و ممتحنید. خاقانی. ای شده بدخواه تو مضطرب اضطراب همچو بداندیش تو ممتحن امتحان. خاقانی. اهل مکنت به فقر و فاقت ممتحن گشتند. (ترجمه تاریخ یمینی). هر کجا اسبی با بار خری درمانده است هر کجا شیری از زخم سگی ممتحن است. (از تاج المآثر). جان در بلای تن شده رنجور و بی قرار تن در هوای جان شده مهجور وممتحن. پیغوملک (از لباب الالباب چ نفیسی ص 56). اخیار ممتحن و خوار و اشرار ممکن و درکار. (جهانگشای جوینی). یک جهان پر شر و شور است از آنک دولت شاه جهان ممتحن است. (از جهانگشای جوینی). هر کجا شیری از پیکار کلبی ممتحن. (جهانگشای جوینی). ازسماع بانگ آب آن ممتحن گشت خشت انداز وز آنجا خشت کن. مولوی. آمدی اندر جهان ای ممتحن هیچ می بینی طریق آمدن. مولوی. لیک پیر عقل نی پیر مسن می ندانی ممتحن از ممتحن. مولوی. - ممتحن ساختن، گرفتار درد و اندوه کردن. بدحال ساختن: ز خاقانی چه خواهد دیگر این دل که صد بارش به محنت ممتحن ساخت. خاقانی
آزموده شده. (غیاث اللغات) (آنندراج). امتحان شده. آزمایش شده، آزموده. (دهار). مجرب. (یادداشت مرحوم دهخدا). آزموده و حاذق و کارآزموده. (ناظم الاطباء) ، بدحال. محنت زده. در بلا افتاده. پریشان روزگار. محنت رسیده: ممتحن را دیدن او باشد از غمها فرج منهزم را نام او بر دشمنان باشد ظفر. فرخی. بس مبتلا کو را رهاند از بلا بس ممتحن کو را رهاند از محن ایزد کند رحمت بر آن کس که او رحمت کند بر مرد ممتحن. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 316). نشان کریمی و آزادگی است برآوردن مردم ممتحن. فرخی. او کند بر همه احرار دل سلطان گرم او رسد ممتحنان را بر سلطان فریاد. فرخی. هر دو گریانیم و هر دو زرد و هر دو در گداز هر دو سوزانیم و هر دو فرد و هر دو ممتحن. منوچهری. بر او ممتحن را دستگاه است بر او منهزم را زینهار است. عنصری. سخن متظلمان و ممتحنان شنید. (تاریخ بیهقی ص 385). بی هنر گر گنج یابد ممتحن بایدْش ْ بود باهنر بی چیز اگر ماند نباشد ممتحن. ناصرخسرو. شاخ را بنگر چو پشت دال خم برگ را بنگر چو روی ممتحن. ناصرخسرو. همچو غریب ممتحن، پژمرده باغ بینوا. ناصرخسرو. بس خاطر و دل که ممتحن گردد چون خاطر و دل در امتحان بندم. مسعودسعد. یاریی یاریی که رنجورم رحمتی رحمتی که ممتحنم. سیدحسن غزنوی. باقر (ع) در عهد عبدالعزیز درمانده و ممتحن. (کتاب النقض ص 426). وین جاهلان ملمعکارند و منتحل زآن گاه امتحان بجز از ممتحن نیند. خاقانی. غلطم من چراغ دلتان مرد شاید ار سوکوار و ممتحنید. خاقانی. ای شده بدخواه تو مضطرب اضطراب همچو بداندیش تو ممتحن امتحان. خاقانی. اهل مکنت به فقر و فاقت ممتحن گشتند. (ترجمه تاریخ یمینی). هر کجا اسبی با بار خری درمانده است هر کجا شیری از زخم سگی ممتحن است. (از تاج المآثر). جان در بلای تن شده رنجور و بی قرار تن در هوای جان شده مهجور وممتحن. پیغوملک (از لباب الالباب چ نفیسی ص 56). اخیار ممتحن و خوار و اشرار ممکن و درکار. (جهانگشای جوینی). یک جهان پر شر و شور است از آنک دولت شاه جهان ممتحن است. (از جهانگشای جوینی). هر کجا شیری از پیکار کلبی ممتحن. (جهانگشای جوینی). ازسماع بانگ آب آن ممتحن گشت خشت انداز وز آنجا خشت کن. مولوی. آمدی اندر جهان ای ممتحن هیچ می بینی طریق آمدن. مولوی. لیک پیر عقل نی پیر مسن می ندانی ممتحن از ممتحن. مولوی. - ممتحن ساختن، گرفتار درد و اندوه کردن. بدحال ساختن: ز خاقانی چه خواهد دیگر این دل که صد بارش به محنت ممتحن ساخت. خاقانی
خشم گیرنده. (از منتهی الارب). خشمناک. (ناظم الاطباء). خشمگین: بهاءالدوله بدان ممتعض و خشمناک شد و بفرمود تا آن غلام را پوست از سر تا پای بیرون کشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی). امیر ناصرالدین از بی حفاظی و عذر او ممتعض شد و عزم ناحیت سیستان پیش گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی) ، دشوار. (ناظم الاطباء). رجوع به امتعاض شود
خشم گیرنده. (از منتهی الارب). خشمناک. (ناظم الاطباء). خشمگین: بهاءالدوله بدان ممتعض و خشمناک شد و بفرمود تا آن غلام را پوست از سر تا پای بیرون کشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی). امیر ناصرالدین از بی حفاظی و عذر او ممتعض شد و عزم ناحیت سیستان پیش گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی) ، دشوار. (ناظم الاطباء). رجوع به امتعاض شود