جدول جو
جدول جو

معنی مله - جستجوی لغت در جدول جو

مله
نوعی پنبۀ زرد رنگ، نوعی پارچۀ خاکی رنگ
تصویری از مله
تصویر مله
فرهنگ فارسی عمید
مله
(مِلْ لَ)
کیش. دین. (ترجمان القرآن). کیش. (السامی) (مهذب الاسماء). کیش و شریعت. (منتهی الارب) (آنندراج). شریعت و دین. ج، ملل. (ناظم الاطباء). شریعت یا دین و گویند مله و طریقه یکی است و آن اسم است از ’املیت الکتاب’، سپس به اعتبار اینکه پیغمبر آن را املا می کند به اصول شرایع نقل شده است. (از اقرب الموارد) (از کشاف اصطلاحات الفنون) : ومن یرغب عن مله اًبراهیم اًلاّ من سفه نفسه. (قرآن 130/2). و قال الذین کفروا لرسلهم لنخرجنکم من أرضنا أو لتعودن فی ملتنا فأوحی ̍ اًلیهم ربهم لنهلکن الظالمین. (قرآن 13/14). رجوع به ملت شود، خون بها. (منتهی الارب) (آنندراج). دیه و خونبها. (ناظم الاطباء). دیه. ج، ملل. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مله
(مِ لِ)
دهی از دهستان خورخوره است که در بخش دیواندرۀ شهرستان سنندج واقع است و 287 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
مله
(مُلْ لِ / مَلْ لَ)
دوخت نخستین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دوخت نخستین قبل از دوباره دوزی. ج، ملل. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مله
(مَلْ لَ / لِ مَ لَ / لِ)
قسمی پارچه شبیه به کرباس. نسیجی از پنبه شبیه به کرباس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام قسمی پارچۀ خاکی رنگ بوده. (از فرهنگ فارسی معین) (از فرهنگ نظام) : خود رنگ و ملۀ نائینی در این روزگار بی نظیر است. (تذکرۀ دولتشاه در ترجمه عبدالقادر نائینی).
از همه رختی به بر می کنی مله
هیچ رنگی به ز رنگ خاک نیست.
نظام قاری (از فرهنگ نظام).
مله را آستر حنقی و والا نرسد
همه کس را به جهان منصب والا نرسد.
نظام قاری (ایضاً).
به صوف ارچه بود رشک خاکسار مله
سموریقه و گوی طلا خداداد است.
نظام قاری (دیوان ص 40).
چشمهای الجه باز به روی مله ای است
همچو عاشق که کند دیده به روی دلدار.
نظام قاری (دیوان ص 14).
اطلس ماویت آب است روان وین دریاب
ملۀ خاک که آن است لباس ابرار.
نظام قاری (دیوان ص 11).
ارمک و قطنی و عین البقر و رومی باف
ملۀ میلک و لالایی بی حد و شمار.
نظام قاری (دیوان ص 15).
، سفید خودرنگ. کرم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : خشینه... به معنی سفید و خودرنگ هم به نظر آمده است که آن را ملّه گویند. (برهان، ذیل خشینه) ، قسمی از پنبه که زرد خودرنگ است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مله
(مَلْ لَ)
خاکستر گرم. (دهار) (از اقرب الموارد). خاکستر گرم و ریگ گرم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- خبزالمله، نان کماج. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نان پخته شده در مله و گویند: ’اطعمنا خبز مله’ و نگویند: ’اطعمنا مله’، زیرا مله خاکستر گرم است و ابوعبید گوید: مله خود گودالی را گویند که در آن نان پزند. (از اقرب الموارد). نان که درخاکستر گرم (خلواره) پزند. مضباه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و اما الذی یخبز فی الطابق او یدفن فی الجمر و خبزالمله فکله ردی ٔ. (ابن البیطار، یادداشت ایضاً).
، خدرک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شرارۀ آتش. (از اقرب الموارد) ، گودالی که در آن نان پزند. (ناظم الاطباء) ، خوی تب. (منتهی الارب). خوی و عرق تب. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، رجل مله، مردی که دوستانش را زود ملول سازد. (ازاقرب الموارد).
- ذومله، به ستوه آمده. (ناظم الاطباء).
- رجل ذومله، مرد باملال. (از اقرب الموارد)
خاکستر گرم. ریگ گرم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ملّه. رجوع به مله شود.
- نان مله، خبزالمله: و بفرمود تا به پیش خربنداد نان مله که به شیر سرشته بودند و... آوردند. (تاریخ قم ص 247). و رجوع به ترکیب خبزالمله، ذیل ملّه شود
لغت نامه دهخدا
مله
(مَ لَ / لِ)
قسمی حشره که چون بگزد تبهای طولانی صعب العلاج ایجاد کند. نوعی حشره که چون بگزد در گزیده بیماری دراز پدید آرد. قسمی غریب گز. غریب گز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
مله
کیش، دین، شریعت
تصویری از مله
تصویر مله
فرهنگ لغت هوشیار
مله
ده، روستا، کوی و برزن، سگ ماده
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شمله
تصویر شمله
شال، دستار، عبا، چادری که به خود می پیچند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حمله
تصویر حمله
یورش، هجوم در جنگ،
در پزشکی صرع، در پزشکی اختلال ناگهانی در یکی از اعضای بدن مانند قلب یا مغز،
کنایه از اعتراض یا انتقاد شدید
حمله آوردن: هجوم آوردن، یورش آوردن
حمله بردن: هجوم بردن، یورش بردن
حمله کردن: هجوم بردن، یورش بردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جمله
تصویر جمله
در دستور زبان کلام و سخنی که مفید معنی بوده و مرکب از مسند و مسندالیه باشد، همه، همگی، همه، همگی، تماماً، خلاصه
جملۀ شرطیه: در نحو، جمله ای که در آن ادات شرط از قبیل آن، «لو» و «لولا» باشد
جملۀ معترضه: جمله ای خارج از موضوع که میان کلام وارد شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عمله
تصویر عمله
عامل، کارگر ساختمان. در فارسی به صورت مفرد استعمال می شود، کارکنان، کارگران
عملۀ طرب: مطربان، خوانندگان و نوازندگان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آمله
تصویر آمله
درختی هندی به بزرگی درخت گردو، برگ هایش ریز و انبوه، میوه ای ترش مزه به اندازۀ آلو که دو نوع سیاه و زرد دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حمله
تصویر حمله
حامل ها، حمل کنندگان، میوده داران، جمع واژۀ حامل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قمله
تصویر قمله
شپش
فرهنگ لغت هوشیار
مونث عمل کار، کاریدار، پیشه ور، کاریکر کارگر کارگر ساختمانی کارمزد، چگونگی کار، کار انجام شده کار جمع عامل کارکنان کارگران: ... عمله کارخانه دو نفر. یا عمله طبع. کارگران چاپخانه. یا عمله طرب. گروه مطربان و موسیقی دانان: عمله طرب ناصر الدین شاه. یا عمله کشتی. جاشوان ملاحان، (به معنی مفرد) یک کارگر (مخصوصا کارگر بنایی) : یک عمله حاضر حاضر کن خ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمله
تصویر خمله
ناکسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمله
تصویر شمله
چادر کوتاه که بر خود پیچند، اندک بر خود پیچیدن جامه را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمله
تصویر حمله
آهنگ بر دشمن در جنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمله
تصویر زمله
همراهیان (همسفران)، گروزه بال (اهل و عیال) کویک بلند (کویک نخل)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمله
تصویر رمله
ریگ یک دانه یا یک توده سمیره سیاه (سمیره خط)
فرهنگ لغت هوشیار
نباتی است میان شجر و گیاه که برگش چون مورد و میوه اش باندازه بار سرو است. ابتدا سبزاست و چون برسد سیاه و نرم گردد. چوب آن سخت و اندرون آن سپید و زرد مایل بسرخی و ریشه هایش باریک است و در طب مورد استعمال دارد صفیراء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جمله
تصویر جمله
همگی چیزی، همه، تماماً
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جمله
تصویر جمله
((جُ لِ))
همگی، همه، کلام و سخنی که معنی داشته و کامل باشد (دستور)، سخن، کلام، تماماً، سراسر، خلاصه، مجمل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عمله
تصویر عمله
((عَ مَ لِ))
جمع عامل، در فارسی به معنی کارگر، مزدبگیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حمله
تصویر حمله
((حَ لِ یا لَ))
آهنگ جنگ کردن، هجوم بردن، هجوم، یورش، غش (پزشکی)، دفعه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حمله
تصویر حمله
((حَ مَ لَ))
جمع حامل، حمل کنندگان، برندگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حمله
تصویر حمله
آفند، تاختن، تازش، تک، تاخت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از جمله
تصویر جمله
رسته، فراز، گزاره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عمله
تصویر عمله
کارگر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آمله
تصویر آمله
آملج
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حمله
تصویر حمله
Attack
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از جمله
تصویر جمله
Sentence
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از جمله
تصویر جمله
предложение
دیکشنری فارسی به روسی