جدول جو
جدول جو

معنی ملقح - جستجوی لغت در جدول جو

ملقح
(مُ لَقْ قِ)
بارورکننده: چه امروز خاطر من کهتر را بر خواطر جملۀ اصحاب قلم، نظماً و نثراً، حق است خاصه برخاطر مشرف مجلس مهذب الدینی، که ابدالدهر ملقح خاطر منقح عبارت باد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 145)
لغت نامه دهخدا
ملقح
(مُ لَقْ قَ)
مرد آزموده کار. (آنندراج) : رجل ملقح، مرد آزموده کار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ملقح
(مُ قِ)
گشن. ج، ملاقح. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنکه گشن می دهد خرمابن را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به القاح شود
لغت نامه دهخدا
ملقح
آزموده کار کار آزموده: مزد
تصویری از ملقح
تصویر ملقح
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ملیح
تصویر ملیح
نمک دار، گندمگون، خوب صورت، نمکین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملقب
تصویر ملقب
کسی که لقب دارد یا لقبی به او داده شده، لقب دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منقح
تصویر منقح
ویژگی کلام پاکیزه، کلام اصلاح شده و پاکیزه شده از عیب و نقص، پاک شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملحق
تصویر ملحق
کسی یا چیزی که به دیگری پیوسته و متصل شده باشد، پیوسته، وابسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملاح
تصویر ملاح
کشتیبان، ملوان
فرهنگ فارسی عمید
(مُ حِ)
دررسنده. (غیاث) (آنندراج). رسنده. (ناظم الاطباء) ، رساننده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، دریابنده، آنچه به آخر چیزی پیوسته شود. (غیاث) (آنندراج) ، درچفساننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَقْ قِ)
ناقه که آبستن وار نماید. (آنندراج) (ازمنتهی الارب) (ازاقرب الموارد). رجوع به تلقح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قِ حَ)
مفرد ملاقح. (منتهی الارب). بادی که از ابر بارانهای سودمند فرود می آورد. (ناظم الاطباء). ریح ملقحه، باد که درخت را باردار کند و از ابر باران آرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ملاقح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ حَ)
مادۀ باردار. ج، ملاقح. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
آبستن وار نمودن ناقه، منسوب کردن کسی را به گناه ناکرده، بدست اشاره کردن در سخن گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
پیرا پاک شده، ویراسته پیراینده، ویراستار پاک کرده شده، اصلاح شده تهذیب شده: (کتابی است مصحح و منقح { پاک کننده، اصلاح کننده تهذیب کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملقب
تصویر ملقب
لقب نهاده شده، لقب دار
فرهنگ لغت هوشیار
انداخته شده افتاده، نویسیده اندازنده، نویسنده انداخته شده (بر زمین و جز آن)، املا کرده. اندازنده (بر زمین و جز آن)، املا کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملحق
تصویر ملحق
آنچه به آخر چیزی پیوسته شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملقحه
تصویر ملقحه
بار دار آبستن بار گرفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلقح
تصویر متلقح
آبستن وار
فرهنگ لغت هوشیار
جا شو ملون نمکین، جمع ملیح ملیحه، نمکین ها با نمک ها و باد یار (باد شرطه) ملوان دریا نورد: (ملاحان بدرگاه سلطان فریاد کردند که ای خداوند عالم، معیشت ما قومی درویشان از عبور این آب باشد اگر از ما جوانی بانطاکیه رود پیر باز آید) (سلجوقنامه ظهیری. چا. خاور. 31)، جمع ملاحین، جمع ملح، جمع ملیح و ملیحه کشتیبان، دریانورد، آب نورد، ملوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملقن
تصویر ملقن
تلقین کننده، سخن بزبان نهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملیح
تصویر ملیح
مردی شیرین و خوب صورت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملوح
تصویر ملوح
سیاسرمه (قره پازی) از گیاهان زود تشنه قره پازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملقی
تصویر ملقی
((مُ))
اندازنده (بر زمین و جز آن)، املاء کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملقی
تصویر ملقی
((مُ قا))
انداخته شده (بر زمین و جز آن)، املاء کرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملقن
تصویر ملقن
((مُ لَ قَ))
تلقین شده، فهمانیده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملیح
تصویر ملیح
((مَ))
نمکین، نمک دار، دارای
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملقب
تصویر ملقب
((مُ لَ قَّ))
دارای لقب، لقب دار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملحق
تصویر ملحق
((مُ حَ))
پیوسته، متصل گشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منقح
تصویر منقح
((مُ نَ قَّ))
پاک کرده شده، کلام اصلاح شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملاح
تصویر ملاح
((مَ لّ))
کشتی بان، ناخدا، جمع ملاحان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملقق
تصویر ملقق
((مُ لَ قِ))
تلقین کننده، فهمانده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملاح
تصویر ملاح
ملوان، دریانورد
فرهنگ واژه فارسی سره
ناوبر، ملوان
دیکشنری اردو به فارسی