جدول جو
جدول جو

معنی ملقبه - جستجوی لغت در جدول جو

ملقبه
(مُ لَقْ قَ بَ)
تأنیث ملقب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ملقب شود
لغت نامه دهخدا
ملقبه
مونث ملقب زنی که دارای لقب است
تصویری از ملقبه
تصویر ملقبه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ملعبه
تصویر ملعبه
وسیلۀ بازی، بازیچه، پیراهن بی آستین که کودکان هنگام بازی کردن می پوشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرقبه
تصویر مرقبه
جای دیدبان در بلندی، مرقب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملقب
تصویر ملقب
کسی که لقب دارد یا لقبی به او داده شده، لقب دار
فرهنگ فارسی عمید
(مَقَ بَ / بِ)
منقبه. منقبت:
به گاه منقبه چون خانه براهیم است
به وقت مظلمه چون قبۀ سلیمان است.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفاج 1 ص 63).
اخلاص و صدق و منقبه داریم و خود نداشت
غدر و نفاق و منقصه تا خاندان ماست.
خاقانی.
رجوع به منقبه و منقبت شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَقْ قَبَ)
یک دانه مروارید سفته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ قَ عَ)
امراءه ملقعه، زن پلیدزبان. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَقَ مَ / مِ)
آلیاژ جیوه با فلزات است. (فرهنگ اصطلاحات علمی). مأخوذ از عربی ’ملغمه’، ترکیبی از جیوه با فلزی دیگر. (از لاروس). ملغمه. و رجوع به ملغمه و ذیل آن شود.
- ملقمه کردن، روشی است برای استخراج طلا و نقره از کانیهای آنها به وسیلۀ جیوه. از قرن شانزدهم تا نوزدهم مهمترین روش استخراج طلا بوده است. روش عمل چنین بوده است: کانی طلا و نقره را پس از آسیا کردن، با جیوه به صورت مخلوط یکنواختی درمی آورند. طلا و نقره با جیوه به صورت ملقمه درمی آید و از ناخالصی جدا می شود. پس از آن به وسیله تقطیر ملقمه در ظرفهای آهنی مخصوص جیوه را از آن جدا می کنند تا طلا و نقره به صورت خالص درآید. (از فرهنگ اصطلاحات علمی)
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ بَ)
شتر مادۀ پرگوشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ بَ)
مایۀ ناز و بزرگی و آنچه بدان نازند. (منتهی الارب) (از آنندراج). مایۀ ناز و بزرگی و مفخرت و آنچه بدان نازند. (ناظم الاطباء). مفخرت. (از اقرب الموارد) ، هنر. (زمخشری). هنر و ستودگی مردم. ضد مثلبه. (منتهی الارب). هنر و ستایش. (آنندراج). هنر و کار نیک. ج، مناقب. (ناظم الاطباء). کار نیک. ضد مثلبه. (از اقرب الموارد). رجوع به منقبت و منقبه شود، راه در کوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، راه تنگ در میان دو خانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). راه تنگ در میان دو خانه که نتوان از آن گذشت. (از اقرب الموارد) ، دیوار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، جسر و پل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ قَ بَ)
نیش بیطار که بدان آب گشاید از ناف ستور. (یادداشت مرحوم دهخدا). ابزاری که بیطار بدان سوراخ کند. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَبْ بَ قَ)
رجوع به ملبق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
هر چیز استعمال شده و افکنده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ قَ بَ / بِ)
مثقب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
تاشرط شغل سوزن و سوزنگری به عرف
آخر بود به مثقبه اول به مطرقه.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
با آلات و اسبابی مخصوص که فی المثل بمنزلۀ مثقبۀ نجاری است. (المآثر و الاّثار، ص 114). و رجوع به مثقب شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ بَ)
مرقب. جای دیده بان بر بلندی. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). ج، مراقب. و رجوع به مرقب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ حَ)
مادۀ باردار. ج، ملاقح. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شعبه سر زهدان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، ملاقی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ عَ بَ / مُ عِ بَ)
نوعی از جامۀ بی آستین که کودکان بدان بازی کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ عَ بَ / بِ)
بازیچه. آنچه با آن بازی کنند. ج، ملاعب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ملعبه:
بازیگر است این فلک گردان
امروز کرد ملعبه تلقینم.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 270).
- ملعبۀ دست کسی شدن،دستخوش او شدن. دستکش او شدن. بازیچۀ دست او شدن چنانکه هر طور خواهد رفتار کند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آلت دست او شدن.
، کاری. حراره. قول. تصنیف. زجل. کخ کخ. موشح. موشحه. شرقی. کان و کان. عروض البلد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مِ بِ)
سیاره ای کوچک به شمارۀ 137 که بوسیلۀ ’پالیزا’ در سال 1874 میلادی کشف گردید. (از لاروس بزرگ)
لغت نامه دهخدا
(مِ بِ)
در اساطیر یونان یکی از دختران ’نیوبه’ است که مانند خواهرش ’امیکلا’ بوسیلۀ ’ارتمیس’ از آسیب و آزار مصون ماند. (از لاروس بزرگ)
در اساطیر یونان دختر اقیانوس که با ’پلاسگوس’ زناشوئی کرد و ’لیکون’ را زائید. (از لاروس بزرگ)
لغت نامه دهخدا
(مُ قِ حَ)
مفرد ملاقح. (منتهی الارب). بادی که از ابر بارانهای سودمند فرود می آورد. (ناظم الاطباء). ریح ملقحه، باد که درخت را باردار کند و از ابر باران آرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ملاقح شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ملقب
تصویر ملقب
لقب نهاده شده، لقب دار
فرهنگ لغت هوشیار
منقبت در فارسی ستای انگیز، کوچه تنگ کوچه آشتی کنان، راه کوهستانی آنچه مایه ستایش دیگران و فخر و مباهات شخص باشد هنر: (داوود را صلی الله علیه با منقبت نبوت بدین ارشاد و هدایت مخصوص گردانید) (کلیله. مصحح مینوی 6)، جمع مناقب
فرهنگ لغت هوشیار
ملعبه در فارسی باریچه آنچه که با آن بازی کنند ملعب بازیچه. یا ملعبه دست کسی شدن، بازیچه دست وی شدن تا هر طور که بخواهد با شخص رفتار کند توضیح درتداول بفتح اول گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملقحه
تصویر ملقحه
بار دار آبستن بار گرفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملقمه
تصویر ملقمه
آلیاژ جیوه با فلزات است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرقبه
تصویر مرقبه
جای دیده بان بر بلندی جایی که دیده بانی کنند
فرهنگ لغت هوشیار
مثقبه در فارسی: مته بر ماهه مثقب: با آلات و اسبابی مخصوص که فی المثل بمنزله مثقبه نجاری است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملعبه
تصویر ملعبه
((مَ عَ بِ))
پیراهن بی آستین که کودکان هنگام بازی می پوشند، بازیچه،ء دست کسی شدن بازیچه دست وی شدن تا هرطور بخواهد با شخص رفتار کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرقبه
تصویر مرقبه
((مَ قَ بِ یا بَ))
جای دیده بان بربلندی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملقب
تصویر ملقب
((مُ لَ قَّ))
دارای لقب، لقب دار
فرهنگ فارسی معین
آلت دست، بازیچه، ملعب، مسخره، مضحکه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر دید چوبی به مثقبه سوراخ کرد، دلیل که به حیله از مردم چیزی ستاند. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب