جدول جو
جدول جو

معنی ملزوق - جستجوی لغت در جدول جو

ملزوق
(مَ)
چسب دار و چسبنده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مزوق
تصویر مزوق
نقاش، نگارنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملزوم
تصویر ملزوم
چیزی که مورد لزوم است، ملتزم، لازم شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرزوق
تصویر مرزوق
ویژگی کسی که به او رزق وروزی داده شده، روزی داده شده، بهره مند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزوق
تصویر مزوق
آراسته و زینت کرده شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ زَوْ وَ)
آراسته و درست و منقش از هر چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). هر چیز آراسته و زینت کرده شده و منقش. (ناظم الاطباء). آراسته و منقش. (دهار). بنگار. مزین. بنگاشته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- بیت مزوق، خانه نگارکرده. (مهذب الاسماء).
- شعر مزوق، شعر مروق. شعر بدون تعقید و روان. (از اقرب الموارد).
- کلام مزوق، کلام آراسته. سخن آراسته به صنایع ادبی و لفظی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
، مزأبق. (از اقرب الموارد) ، مذهب. اندود به طلا یا جیوه. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- درهم مزوق، درهمی به روی کشیده. (مهذب الاسماء). درهم مزأبق. درهم به جیوه اندوده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَوْ وِ)
آراینده و درست کننده سخن و کتاب. (منتهی الارب). آراینده. (دهار). نگارنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، نقاش. (دهار) ، مذهّب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ادریس و جم مهندس، موسی و خضر بنا
روح و فلک مزوق، نوح و ملک دروگر.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(زِ)
برچفسیدن. (منتهی الارب). بچسبیدن. چسبندگی. لصوق. چسبیدن. دوسیده شدن. (زوزنی) (تاج المصادر). دوسیدن
لغت نامه دهخدا
(لَ)
مرهمی است که تا به شدن جراحت چسبان باشد. لازوق. (منتهی الارب). و قد یهیاء منه (من جلنار) لزوق للفتق الذی یصیر فیه الامعاء الی الانثیین. (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دریده و شکافته. (ناظم الاطباء). پاره پاره. چاک چاک. ممزق
لغت نامه دهخدا
(مَ)
لازم گرفته. (مهذب الاسماء). لازم گردیده. (آنندراج). لازم شده. (ناظم الاطباء). مقابل لازم:
مرا گر دل دهی ور جان ستانی
عبادت لازم است و بنده ملزوم.
سعدی.
، پیوسته. (آنندراج). هر آنچه پیوسته با کسی و یا چیزی باشد و از آن جدا نشود.
- لازم و ملزوم، غیر ممکن التفریق. (ناظم الاطباء). دو چیز که وجود یکی بر دیگری متوقف است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ، (اصطلاح فقه) هرگاه دو چیز را در نظر بگیریم یکی ’الف’ و دیگری ’ب’ ووضع آن دو طوری باشد که هروقت ’الف’ وجود پیدا کند ’ب’ هم وجود پیدا کند در این صورت ’الف’ را ملزوم و ’ب’ را لازم نامند و رابطۀ بین آن دو را لزوم خوانند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مشرب ملزون، آبخور که مردم بسیار بر آن انبوهی کنند و گرد آیند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
برچفسیده شده. (آنندراج). برچسبیده و پیوسته. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِلْ / مُ لَ وِ)
لاف زننده به چیزی که ندارد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
روزی داده شده. روزی یافته. روزی مند. مطعم. روزی خوار. نعت مفعولی است از رزق. مقابل رازق. رجوع به رزق شود، بابخت. (از منتهی الارب). مجدود. مبخوت. (متن اللغه). بخت ور. بختیار. متمتع. بهره مند. بانصیب: همه از او مرزوق و محظوظ. (چهارمقاله نظامی).
- مرزوق گرداندن، بهره ور ساختن. متمتع کردن:
گرم مرزوق گردانی به خدمت
همان گویم که اعشی گفت و دعبل.
منوچهری.
- مرزوق الحظ، صاحب نصیب. کامیار: هرکه مرزوق الحظ و مسعودالجد باشد فر یزدانی و سعود آسمانی بدو نازل گردد. (سندبادنامه ص 337)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ابریق محزوق العنق، آبدستان تنگ گلوگاه تنگ گردن. (از منتهی الارب) (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَزْ زَ)
چیزی نااستوار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لزوق
تصویر لزوق
چسبدارو چسبدگی دوسندگی چسبیدن دوسیدن، چسبندگی دوسندگی
فرهنگ لغت هوشیار
نگاشته، راست کرده مزیق نقاشی: ادریس و جم مهندس موسی و خضر بنا روح و فلک مزوق و نوح و ملک دروگر. (خاقانی)، راست کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملزق
تصویر ملزق
پسر خوانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملزوم
تصویر ملزوم
لازم گردیده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملصوق
تصویر ملصوق
بر چسبیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرزوق
تصویر مرزوق
روزی داده شده، مطعم، متمتع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملزوم
تصویر ملزوم
((مَ))
لازم شده، چیزی که مورد لزوم است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرزوق
تصویر مرزوق
((مَ))
روزی داده شده
فرهنگ فارسی معین