جدول جو
جدول جو

معنی ملحوس - جستجوی لغت در جدول جو

ملحوس
(مَ)
حر ملحوس، کس کم گوشت. (منتهی الارب). کس لاغر و کم گوشت، لیسیده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ملبوس
تصویر ملبوس
پوشیده شده، پوشیدنی، جامه، پوشاک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملحون
تصویر ملحون
آهنگ دار، شعری که با الحان موسیقی خوانده شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملحوظ
تصویر ملحوظ
ملاحظه شده، دیده شده، به دنبالۀ چشم نگریسته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منحوس
تصویر منحوس
شوم، کسی که هر کجا پا بگذارد بدبختی و مصیبت پیدا شود، سبز پا، تخجّم، نامبارک، بدقدم، نامیمون، نافرّخ، شنار، مرخشه، شمال، بدشگون، بدیمن، مشئوم، نحس، پاسبز، سبز قدم، خشک پی، مشوم، سیاه دست، بداغر، میشوم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملموس
تصویر ملموس
لمس شده، بسوده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ لَ وَ / مَ)
پیه خام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پختنی که نپخته باشد و گویند: طعام ملهوج و ملغوس و لحم ملغوس لم ینضج. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَوْ وِ)
دلیری نماینده. (آنندراج). بی باک و بی پروا. (ناظم الاطباء) ، حزین و اندوهگین و نالنده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تحوس شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کم گوشت (شرم زن). (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کشته شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)، لحیم شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و ان کانت (نحاس فیه لحامات) مما یبیض فیأمرهم (یأمر النحاسین) ان ینقشوا علیها عتیق ملحوم. (معالم القربه فی احکام الحسبه از یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
به دنبالۀ چشم نگریسته شده. (غیاث) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، مأخوذ ازتازی، ملاحظه شده به طور تأمل و غوررسی و تعمق، نگریسته شده از روی مهربانی و محبت و شفقت. (ناظم الاطباء) : اما صاحب دنیا به عین عنایت حق ملحوظ است و به حلال از حرام محنوظ. (گلستان).
- ملحوظ افتادن، نگریسته شدن. ملاحظه شدن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ملحوظ داشتن، نگریستن. مرعی داشتن: از آنجا که غریب دوستی اهل هنر و عیب پوشی ارباب فضل است آن را به عین الرضا ملحوظ داشتند. (المعجم چ دانشگاه ص 21).
- ملحوظ گردانیدن، ملحوظ داشتن. مورد التفات و توجه قرار دادن: اگر شهزاده... او را به نظر عنایه و اعزاز ملحوظ و مقبول گرداند و از زمرۀ بندگان خود شمارد او را بزرگ کرده باشد. (تاریخ غازان ص 49). و رجوع به ترکیب ملحوظ داشتن شود.
- ملحوظ گشتن (گردیدن) ، نگریسته شدن. مورد التفات قرار گرفتن: مساعی مشکور... و پاک روشی او در راه خدمت محقق آمد و به حسن التفات ملک ملحوظ... گشت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 221). به نظر عنایت و عاطفت پادشاهانه ملحوظ گشت. (تاریخ غازان ص 20). ملحوظ نظر تربیت گشته به تاج و خلعت و کمر مغرور و موقر شد. (ظفرنامۀ یزدی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
راه روشن. (مهذب الاسماء). راه پاسپر کرده. (آنندراج). راه پاسپرده. (ناظم الاطباء) : طریق ملحوب، راه روشن. (از اقرب الموارد) ، به درازا بریده. (آنندراج). هر چیز به درازا بریده شده. (ناظم الاطباء) ، چوب برکنده پوست. (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
لمس شده. به دست سوده شده. (از ناظم الاطباء). ببسائیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
وآنکه را بد ز پیل ملموسش
دست و پای سطبر پر بؤسش
گفت شکلش چنانکه مضبوط است
راست همچون عمود مخروط است.
سنائی.
، اکاف ملموس الاحناء، پالان خراشیده و کجی و بلند آن درست کرده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پالان درست کرده و کجی و بلندی آن تراشیده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بیت مدحوس، خانه پر از اهل آن. (منتهی الارب). دحاس. خانه پرجمعیت. خانه ای که عائلۀ سنگینی در آن سکونت دارند. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نام جزیره ای است از جزایر یونان که طین مختوم از آن جزیره آورند. و اﷲ اعلم. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دارای غلط و ناراست. (ناظم الاطباء). و رجوع به لحن شود، توأم با لحن. همراه با آهنگ.
- شعرملحون، شعری که با الحان و نغمات و مقامات موسیقی و ضرب و آهنگ و ساز و آواز خوانده شود مانند سرود و ترانه و تصنیف و قول و غزل (قدیم). (دیوان عثمان مختاری چ همایی ص 569 و 570 و 574). و رجوع به همین مأخذ و ملحونات شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بداختر. (آنندراج). شوم و نافرجام و بداختر و نحس و بد و بدبخت. (ناظم الاطباء). ضد مسعود. نحس. نحس. (از اقرب الموارد). مشؤوم. شوم. نامیمون. مرخشه. بدشگون. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بر طالع منحوس برنشست و از شهر بیرون آمد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 685).
داد به الفغدن نیکی بخواه
زین تن منحوس نگونسار خویش.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 231).
محبوسم و طالع است منحوسم
غمخوارم و اختر است خونخوارم.
مسعودسعد.
جز کج نرود کار من مدبر منحوس
کاین طالع منحوسم کجروسرطان است.
مسعودسعد.
گفتی که بر آن قوم همی طایر منحوس
چون طیر و ابابیل زند سنگ به منقار.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 202).
کردم آواره از مساکن عز
زحل نحس و طالع منحوس.
سنائی.
گرچه مسعودروی منحوسند
ورچه مطلق نهاد محبوسند.
سنائی (مثنویها چ مدرس رضوی ص 209).
گهی به باختۀ این سپهر منحوسم
گهی گداختۀ این جهان غدارم.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 685).
هرچند در این دیار منحوس
بسته ست مرا قضای مبرم.
خاقانی.
ای چنبر کوست فلک، کرده زمین بوست فلک
در خصم منحوست فلک، چون بخت بیزار آمده.
خاقانی.
بدعت فاضلان منحوس است
این صناعت برای هر تدمیر.
خاقانی.
در سیه چال مدتی محبوس
مانده بادی زطالع منحوس.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 456).
- منحوس شدن، نحس شدن. نامبارک شدن. بدیمن شدن. شوم شدن:
مدت عالم به آخر می رسدبی هیچ شک
طالع عالم نمی بینی که چون منحوس شد.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 606).
رایت دولت او منکوس و طالع او منحوس شد و از جور زمانه مقید و محبوس گشت. (لباب الالباب چ نفیسی ص 87).
اختر جاه تو در برج شرف شد مستقیم
طالع دشمن کنون منحوس و راجع می شود.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 273).
- منحوس طالع، نگون بخت. بدطالع:
منکوب طبعم آوخ منحوس طالعم
بر عالم سبکسر از آن من گران بوم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از ملحود
تصویر ملحود
سنگ نهاده گور سنگدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملحوط
تصویر ملحوط
نگریسته از کنج چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملحوظ
تصویر ملحوظ
بگوشه چشم نگریسته، دیده شده ملاحظه شده
فرهنگ لغت هوشیار
آهنگین آهنگدار مقون به لحن آهنگ دار. یا شعر ملحون. شعری که با الحان و مقامات موسیقی ساخته و خوانده شود مانند سرود و ترانه و قول و غزل (قدیم) (همائی. عثمان مختاری ص 574) : (غزلیات مختاری... از نوع اشعار غنائی ملحون است) (همائی. ایضا 569 ح)
فرهنگ لغت هوشیار
مرخشه آمد نوروز و نو دمید بنفشه بر ما فرخنده باد بر تو مرخشه (منجیک) بد اختر چو تو اختر خویشتن را کنی بد مدار از فلک چشم نیک اختری را (ناصر خسرو) شوم نا میمون بد اختر. یا ایام منحوس (منحوسه)، بنظر قدما در ماههای قمری روزهای ذیل نحس بشمار میرفتند: (هفت روزی نحس باشد در مهی زان حذر کن تانیابی هیچ رنج. {} سه و پنج و سیزده با شانزده بیست و یک با بیست و چار و بیست و پنج) (نصاب. چا. کاویانی 58) توضیح نحس (شوم است) فعل لازم است و اسم مفعول از آن در عربی نیامده و صفت از آن نحس و نحیس است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملبوس
تصویر ملبوس
پوشیده و جامه پوشیده، نهان، پنهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملموس
تصویر ملموس
لمس شده و بدست سوده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملبوس
تصویر ملبوس
((مَ))
پوشیده شده، پوشاک، هرچیز پوشیدنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملحوظ
تصویر ملحوظ
((مَ))
نگریسته شده، دیده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملحون
تصویر ملحون
((مَ))
آهنگ دار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملموس
تصویر ملموس
((مَ))
لمس شده، قابل لمس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منحوس
تصویر منحوس
((مَ))
شوم، بدیمن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منحوس
تصویر منحوس
بدشگون
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ملموس
تصویر ملموس
بسودنی
فرهنگ واژه فارسی سره
بداختر، بدبخت، شوم، مشئوم، نامبارک، نامیمون، نحس، نکبتی
متضاد: مبارک، همایون
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بسوده، قابل لمس، لمس کردنی
متضاد: غیرملموس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لحاظ، مدنظر، منظور، ملاحظه شده، لحاظشده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شوم، منزجر شده
دیکشنری اردو به فارسی