کشته شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)، لحیم شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و ان کانت (نحاس فیه لحامات) مما یبیض فیأمرهم (یأمر النحاسین) ان ینقشوا علیها عتیق ملحوم. (معالم القربه فی احکام الحسبه از یادداشت ایضاً)
کشته شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)، لحیم شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و ان کانت (نحاس فیه لحامات) مما یبیض فیأمرهم (یأمر النحاسین) ان ینقشوا علیها عتیق ملحوم. (معالم القربه فی احکام الحسبه از یادداشت ایضاً)
به دنبالۀ چشم نگریسته شده. (غیاث) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، مأخوذ ازتازی، ملاحظه شده به طور تأمل و غوررسی و تعمق، نگریسته شده از روی مهربانی و محبت و شفقت. (ناظم الاطباء) : اما صاحب دنیا به عین عنایت حق ملحوظ است و به حلال از حرام محنوظ. (گلستان). - ملحوظ افتادن، نگریسته شدن. ملاحظه شدن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - ملحوظ داشتن، نگریستن. مرعی داشتن: از آنجا که غریب دوستی اهل هنر و عیب پوشی ارباب فضل است آن را به عین الرضا ملحوظ داشتند. (المعجم چ دانشگاه ص 21). - ملحوظ گردانیدن، ملحوظ داشتن. مورد التفات و توجه قرار دادن: اگر شهزاده... او را به نظر عنایه و اعزاز ملحوظ و مقبول گرداند و از زمرۀ بندگان خود شمارد او را بزرگ کرده باشد. (تاریخ غازان ص 49). و رجوع به ترکیب ملحوظ داشتن شود. - ملحوظ گشتن (گردیدن) ، نگریسته شدن. مورد التفات قرار گرفتن: مساعی مشکور... و پاک روشی او در راه خدمت محقق آمد و به حسن التفات ملک ملحوظ... گشت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 221). به نظر عنایت و عاطفت پادشاهانه ملحوظ گشت. (تاریخ غازان ص 20). ملحوظ نظر تربیت گشته به تاج و خلعت و کمر مغرور و موقر شد. (ظفرنامۀ یزدی)
به دنبالۀ چشم نگریسته شده. (غیاث) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، مأخوذ ازتازی، ملاحظه شده به طور تأمل و غوررسی و تعمق، نگریسته شده از روی مهربانی و محبت و شفقت. (ناظم الاطباء) : اما صاحب دنیا به عین عنایت حق ملحوظ است و به حلال از حرام محنوظ. (گلستان). - ملحوظ افتادن، نگریسته شدن. ملاحظه شدن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - ملحوظ داشتن، نگریستن. مرعی داشتن: از آنجا که غریب دوستی اهل هنر و عیب پوشی ارباب فضل است آن را به عین الرضا ملحوظ داشتند. (المعجم چ دانشگاه ص 21). - ملحوظ گردانیدن، ملحوظ داشتن. مورد التفات و توجه قرار دادن: اگر شهزاده... او را به نظر عنایه و اعزاز ملحوظ و مقبول گرداند و از زمرۀ بندگان خود شمارد او را بزرگ کرده باشد. (تاریخ غازان ص 49). و رجوع به ترکیب ملحوظ داشتن شود. - ملحوظ گشتن (گردیدن) ، نگریسته شدن. مورد التفات قرار گرفتن: مساعی مشکور... و پاک روشی او در راه خدمت محقق آمد و به حسن التفات ملک ملحوظ... گشت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 221). به نظر عنایت و عاطفت پادشاهانه ملحوظ گشت. (تاریخ غازان ص 20). ملحوظ نظر تربیت گشته به تاج و خلعت و کمر مغرور و موقر شد. (ظفرنامۀ یزدی)
لمس شده. به دست سوده شده. (از ناظم الاطباء). ببسائیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : وآنکه را بد ز پیل ملموسش دست و پای سطبر پر بؤسش گفت شکلش چنانکه مضبوط است راست همچون عمود مخروط است. سنائی. ، اکاف ملموس الاحناء، پالان خراشیده و کجی و بلند آن درست کرده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پالان درست کرده و کجی و بلندی آن تراشیده شده. (ناظم الاطباء)
لمس شده. به دست سوده شده. (از ناظم الاطباء). ببسائیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : وآنکه را بد ز پیل ملموسش دست و پای سطبر پر بؤسش گفت شکلش چنانکه مضبوط است راست همچون عمود مخروط است. سنائی. ، اکاف ملموس الاحناء، پالان خراشیده و کجی و بلند آن درست کرده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پالان درست کرده و کجی و بلندی آن تراشیده شده. (ناظم الاطباء)
دارای غلط و ناراست. (ناظم الاطباء). و رجوع به لحن شود، توأم با لحن. همراه با آهنگ. - شعرملحون، شعری که با الحان و نغمات و مقامات موسیقی و ضرب و آهنگ و ساز و آواز خوانده شود مانند سرود و ترانه و تصنیف و قول و غزل (قدیم). (دیوان عثمان مختاری چ همایی ص 569 و 570 و 574). و رجوع به همین مأخذ و ملحونات شود
دارای غلط و ناراست. (ناظم الاطباء). و رجوع به لحن شود، توأم با لحن. همراه با آهنگ. - شعرملحون، شعری که با الحان و نغمات و مقامات موسیقی و ضرب و آهنگ و ساز و آواز خوانده شود مانند سرود و ترانه و تصنیف و قول و غزل (قدیم). (دیوان عثمان مختاری چ همایی ص 569 و 570 و 574). و رجوع به همین مأخذ و ملحونات شود
بداختر. (آنندراج). شوم و نافرجام و بداختر و نحس و بد و بدبخت. (ناظم الاطباء). ضد مسعود. نحس. نحس. (از اقرب الموارد). مشؤوم. شوم. نامیمون. مرخشه. بدشگون. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بر طالع منحوس برنشست و از شهر بیرون آمد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 685). داد به الفغدن نیکی بخواه زین تن منحوس نگونسار خویش. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 231). محبوسم و طالع است منحوسم غمخوارم و اختر است خونخوارم. مسعودسعد. جز کج نرود کار من مدبر منحوس کاین طالع منحوسم کجروسرطان است. مسعودسعد. گفتی که بر آن قوم همی طایر منحوس چون طیر و ابابیل زند سنگ به منقار. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 202). کردم آواره از مساکن عز زحل نحس و طالع منحوس. سنائی. گرچه مسعودروی منحوسند ورچه مطلق نهاد محبوسند. سنائی (مثنویها چ مدرس رضوی ص 209). گهی به باختۀ این سپهر منحوسم گهی گداختۀ این جهان غدارم. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 685). هرچند در این دیار منحوس بسته ست مرا قضای مبرم. خاقانی. ای چنبر کوست فلک، کرده زمین بوست فلک در خصم منحوست فلک، چون بخت بیزار آمده. خاقانی. بدعت فاضلان منحوس است این صناعت برای هر تدمیر. خاقانی. در سیه چال مدتی محبوس مانده بادی زطالع منحوس. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 456). - منحوس شدن، نحس شدن. نامبارک شدن. بدیمن شدن. شوم شدن: مدت عالم به آخر می رسدبی هیچ شک طالع عالم نمی بینی که چون منحوس شد. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 606). رایت دولت او منکوس و طالع او منحوس شد و از جور زمانه مقید و محبوس گشت. (لباب الالباب چ نفیسی ص 87). اختر جاه تو در برج شرف شد مستقیم طالع دشمن کنون منحوس و راجع می شود. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 273). - منحوس طالع، نگون بخت. بدطالع: منکوب طبعم آوخ منحوس طالعم بر عالم سبکسر از آن من گران بوم. خاقانی
بداختر. (آنندراج). شوم و نافرجام و بداختر و نحس و بد و بدبخت. (ناظم الاطباء). ضد مسعود. نَحس. نَحِس. (از اقرب الموارد). مشؤوم. شوم. نامیمون. مَرخَشَه. بدشگون. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بر طالع منحوس برنشست و از شهر بیرون آمد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 685). داد به الفغدن نیکی بخواه زین تن منحوس نگونسار خویش. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 231). محبوسم و طالع است منحوسم غمخوارم و اختر است خونخوارم. مسعودسعد. جز کج نرود کار من مدبر منحوس کاین طالع منحوسم کجروسرطان است. مسعودسعد. گفتی که بر آن قوم همی طایر منحوس چون طیر و ابابیل زند سنگ به منقار. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 202). کردم آواره از مساکن عز زحل نحس و طالع منحوس. سنائی. گرچه مسعودروی منحوسند ورچه مطلق نهاد محبوسند. سنائی (مثنویها چ مدرس رضوی ص 209). گهی به باختۀ این سپهر منحوسم گهی گداختۀ این جهان غدارم. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 685). هرچند در این دیار منحوس بسته ست مرا قضای مبرم. خاقانی. ای چنبر کوست فلک، کرده زمین بوست فلک در خصم منحوست فلک، چون بخت بیزار آمده. خاقانی. بدعت فاضلان منحوس است این صناعت برای هر تدمیر. خاقانی. در سیه چال مدتی محبوس مانده بادی زطالع منحوس. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 456). - منحوس شدن، نحس شدن. نامبارک شدن. بدیمن شدن. شوم شدن: مدت عالم به آخر می رسدبی هیچ شک طالع عالم نمی بینی که چون منحوس شد. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 606). رایت دولت او منکوس و طالع او منحوس شد و از جور زمانه مقید و محبوس گشت. (لباب الالباب چ نفیسی ص 87). اختر جاه تو در برج شرف شد مستقیم طالع دشمن کنون منحوس و راجع می شود. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 273). - منحوس طالع، نگون بخت. بدطالع: منکوب طبعم آوخ منحوس طالعم بر عالم سبکسر از آن من گران بوم. خاقانی
آهنگین آهنگدار مقون به لحن آهنگ دار. یا شعر ملحون. شعری که با الحان و مقامات موسیقی ساخته و خوانده شود مانند سرود و ترانه و قول و غزل (قدیم) (همائی. عثمان مختاری ص 574) : (غزلیات مختاری... از نوع اشعار غنائی ملحون است) (همائی. ایضا 569 ح)
آهنگین آهنگدار مقون به لحن آهنگ دار. یا شعر ملحون. شعری که با الحان و مقامات موسیقی ساخته و خوانده شود مانند سرود و ترانه و قول و غزل (قدیم) (همائی. عثمان مختاری ص 574) : (غزلیات مختاری... از نوع اشعار غنائی ملحون است) (همائی. ایضا 569 ح)
مرخشه آمد نوروز و نو دمید بنفشه بر ما فرخنده باد بر تو مرخشه (منجیک) بد اختر چو تو اختر خویشتن را کنی بد مدار از فلک چشم نیک اختری را (ناصر خسرو) شوم نا میمون بد اختر. یا ایام منحوس (منحوسه)، بنظر قدما در ماههای قمری روزهای ذیل نحس بشمار میرفتند: (هفت روزی نحس باشد در مهی زان حذر کن تانیابی هیچ رنج. {} سه و پنج و سیزده با شانزده بیست و یک با بیست و چار و بیست و پنج) (نصاب. چا. کاویانی 58) توضیح نحس (شوم است) فعل لازم است و اسم مفعول از آن در عربی نیامده و صفت از آن نحس و نحیس است
مرخشه آمد نوروز و نو دمید بنفشه بر ما فرخنده باد بر تو مرخشه (منجیک) بد اختر چو تو اختر خویشتن را کنی بد مدار از فلک چشم نیک اختری را (ناصر خسرو) شوم نا میمون بد اختر. یا ایام منحوس (منحوسه)، بنظر قدما در ماههای قمری روزهای ذیل نحس بشمار میرفتند: (هفت روزی نحس باشد در مهی زان حذر کن تانیابی هیچ رنج. {} سه و پنج و سیزده با شانزده بیست و یک با بیست و چار و بیست و پنج) (نصاب. چا. کاویانی 58) توضیح نحس (شوم است) فعل لازم است و اسم مفعول از آن در عربی نیامده و صفت از آن نحس و نحیس است