جدول جو
جدول جو

معنی ملحم - جستجوی لغت در جدول جو

ملحم
نوعی جامۀ ابریشمی، جامۀ سفید ابریشمی
تصویری از ملحم
تصویر ملحم
فرهنگ فارسی عمید
ملحم(مَ حَ)
جای پرگوشت و جای گوشت دار. ج، ملاحم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ملحم(مَ حَ دَ)
دهی از دهستان حومه بخش سلماس است که در شهرستان خوی واقع است و 440 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
ملحم(مُ حَ)
نوعی است از جامه. (مهذب الاسماء) (از منتهی الارب). نوعی است از جامه ها. (صراح). نوعی از پارچۀ ابریشمی که نهایت ملایم باشد. (غیاث). بافتۀ ابریشمی را گویند. (برهان). نوعی از جامۀ بافتۀ ابریشمی و در برهان به این معنی به فتح اول آورده. (آنندراج). نوعی جامه که تار ابریشم دارد و پود جز ابریشم.و گویا غالباً به رنگ سپید یک دست بوده است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد) :
خز به جای ملحم و خرگاه
بدل باغ و بوستان آمد.
رودکی (از المعجم چ مدرس رضوی ص 226).
از وی پنبۀ نیک و اشترغاز و فلاته و سرکه و آبکامه و جامه های قزین و ملحم خیزد. (حدودالعالم).
چو برزد سر از کوه گیتی فروز
زمین را به ملحم بپوشید روز.
فردوسی.
بپوشد از آن پس به دیبای چین
ز خز و ز ملحم کفن همچنین.
فردوسی.
برکشیدند به کهسارۀ غزنین دیبا
درنوشتند ز کهپایۀ غزنین ملحم.
فرخی.
تو گفتی شیر و می بودند درهم
و یا درهم فکنده خز و ملحم.
(ویس و رامین).
دراعه ای سپید پوشیدی با بسیار طاقهای ملحم مرغزی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 358). به دست هریکی دو جامۀ ملون از ششتری و سپاهانی و سقلاطون و ملحم و دیباجی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 417). قبای ملحم و عصابۀ توزی و موزۀ نمدین داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 565). نزدیک سپاه سالار رفتیم پشت به صندوقی باز نهاده (بود) و لباس از خزینه، ملحم پوشیده. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 647).
کردار مدار خار و سوزن
گفتار حریر و خز و ملحم.
ناصرخسرو.
چون باغ را به گونۀ بیمار دید ابر
از ملحم سپید بگسترد بسترش.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 249).
آن یکی را داد ابر از رایت مصری ردا
وین دگر را داد باد از ملحم رومی ثیاب.
امیرمعزی.
به جای ملحم چینی هوا مکن بالین
به جای اطلس رومی زمین مکن بستر.
انوری.
ناف شب سوخت تف مجمر روز
گوی زر یافت جیب ملحم صبح.
خاقانی.
از رفتن تست بر تن دهر
بر نقطۀ زر سیاه ملحم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 277).
،
{{صفت}} مرد گوشت خورده یا از گوشت صید خورش یافته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنکه به گوشت اطعام و بدان روزی داده شده. (از اقرب الموارد)، خبز ملحم، نانی به گوشت آکنده. (مهذب الاسماء)، مرد درچسبنده به قومی. (منتهی الارب). آنکه خود را به قومی می چسباند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، آنکه اسیر گردیده و دشمنان بر او پیروز شده باشند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ملحم(مُ حِ)
گوشت خوراننده باز را. (منتهی الارب) (آنندراج). گوشت خوراننده و آنکه به باز گوشت می خوراند. (ناظم الاطباء). گوشت خوراننده و گویندآنکه نزد او گوشت بسیار باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ملحم(مُ لَحْ حِ)
که گوشت آورد. که گوشت رویاند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنچه به سبب تجفیف لطیف و تعدیل مزاج، خونی که وارد موضع جراحت شده منعقد ساخته مستحیل به گوشت کند و او را منبت اللحم نیز گویند. و رجوع به ملحّمه شود
لغت نامه دهخدا
ملحم
گوشت خورانیده، شکست خورده، خود چسبان، پرند تار بافته، چسبیده، نوعی پارچه که تار آن از ابریشم است: (خز بجای ملحم و خرگاه بدل باغ و بوستان آمد) (رودکی. المعجم. مد. چا. 226: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
ملحم((مَ حَ))
جامه و بافته ابریشمی
تصویری از ملحم
تصویر ملحم
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مفحم
تصویر مفحم
فرومانده از سخن گفتن و حجّت آوردن، درمانده در سخن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملهم
تصویر ملهم
کسی که امری به او الهام یا تلقین شده، الهام شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملاحم
تصویر ملاحم
ملحمه ها، فتنه ها، شورش ها، جمع واژۀ ملحمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملتحم
تصویر ملتحم
لحیم شده، جوش خورده، به هم پیوسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملوم
تصویر ملوم
ملامت شده، سرزنش شده، نکوهیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملیم
تصویر ملیم
در خور ملامت، سزاوار نکوهش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملهم
تصویر ملهم
الهام کننده، تلقین کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملجم
تصویر ملجم
لجام شده، کنایه از مطیع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملزم
تصویر ملزم
کسی که کاری یا امری بر او واجب گردیده، الزام شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملحمه
تصویر ملحمه
فتنه، شورش
فرهنگ فارسی عمید
(مَ حَ)
منسوب است به ملحم و آن جامه ای است که در مرو از ابریشم بافند. (از الانساب سمعانی). و رجوع به ملحم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لَحْ حِ مَ)
تأنیث ملحم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ملحم شود.
- ادویۀ ملحمه، داروها که گوشت رویاند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : فی الادویه الملحمه للجراحات. (قانون ابوعلی سینا از یادداشت ایضاً). و رجوع به ملحم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ مَ)
فتنه و شورش و حرب بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج). فتنه و شورش و جنگ بزرگ. ج، ملاحم. (ناظم الاطباء). وقعۀ عظیمه در فتنه. (از اقرب الموارد). و رجوع به ملحمه شود.
- نبی الملحمه، پیغمبر قتال یا پیمبر صلاح و تألیف مردم. (منتهی الارب). نبی القتال او نبی الاصلاح و تألیف الناس کانه یؤلف امر الامه. (ناظم الاطباء). از القاب پیغمبر اسلام است. (از اقرب الموارد).
، حربگاه. (مهذب الاسماء) ، صلاح واصلاح، ترتیب و انتظام امور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ مَ / مِ)
فتنه و جنگ عظیم. (غیاث). حرب بزرگ. جنگ عظیم. ج، ملاحم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ملحمه: سیف الدوله دررسید و لشکر ابوعلی را در میان گرفتند و جویهای خون در صحرای آن ملحمه براندند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 150).
بردویدی چون کدو فوق همه
کو ترا پای جهاد و ملحمه.
مولوی.
گر تو باشی تنگ دل از ملحمه
تنگ بینی جوّ دنیا را همه.
مولوی.
رنج یک جزوی ز تن رنج همه است
گر دم صلح است یا خودملحمه است.
مولوی.
این قدر خود درس شاگردان ماست
کر و فر ملحمۀ ما تا کجاست.
مولوی.
و رجوع به ملحمه شود.
- بی ملحمه، بدون جنگ. بی جدل و ستیزه:
شد سیه روز سیم روی همه
حکم صالح راست شد بی ملحمه.
مولوی.
نک درافتادیم در خندق همه
خسته و کشتۀ بلا بی ملحمه.
مولوی.
، جای جنگ عظیم. (غیاث). حربگاه. رزمگاه. معرکه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مزحم
تصویر مزحم
سخت انبوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرحم
تصویر مرحم
رحیم، مرحوم، بسیار مهربانی کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجحم
تصویر مجحم
تیز نگرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلحم
تصویر کلحم
نای زبان از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
زبان بسته، دهان دوخته، خاموش گردانیده، کسی که زبانش را بسته باشند درمانده درسخن (در حجت آوردن و مجادله) : (و اگر زبان آوری و فصاحت نماید بسیار گوی نام کننده و گر بمامن خاموشی گریزد مفحم خوانند) (کلیله. مصحح مینوی. 175)
فرهنگ لغت هوشیار
رسن سخت تافته، جمع ملحمه، شورش ها جنگ های بزرگ جمع ملحمه اخباری که از فتنه های آخر الزمان خبر می دهد، جمع ملحمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شلحم
تصویر شلحم
پارسی تازی گشته شلغم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلحم
تصویر قلحم
فیرنده خود بزرگ بین، کلانسال
فرهنگ لغت هوشیار
ملحمه در فارسی: شورش آشوب، جنگ بزرگ فتنه شورش، جنگی بزرگ که در آن گروه بسیاری کشته شوند، جمع ملاحم
فرهنگ لغت هوشیار
لحیم شده، چسبیده به هم پیوسته، زخمی که سر آن به هم آمده و التیام یافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملحمه
تصویر ملحمه
((مَ حَ مَ یا مِ))
فتنه، شورش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملجم
تصویر ملجم
لگام گیر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ملزم
تصویر ملزم
بایسته
فرهنگ واژه فارسی سره