جدول جو
جدول جو

معنی ملحاح - جستجوی لغت در جدول جو

ملحاح
(مِ)
رجل ملحاح، مرد بسیار ستیهنده. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آن اشتر که از آبشخور فراتر نشود. (مهذب الاسماء) : ناقه ملحاح، ناقه ای که از حوض نرود. (منتهی الارب) (از آنندراج). ماده شتری که از حوض آب نرود. (ناظم الاطباء) ، رحی ملحاح، آسیای پیوسته آردکننده، پالان که پشت ستور را ریش گرداند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

پرنده ای که صیاد پایش را ببندد تا به وسیلۀ آن پرندۀ دیگر را صید کند، آنچه باعث انحراف دیگری شود، منحرف کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الحاح
تصویر الحاح
در طلب چیزی اصرار و پافشاری کردن، خواستن چیزی با زاری و التماس، درخواست کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملاح
تصویر ملاح
کشتیبان، ملوان
فرهنگ فارسی عمید
(اَ ذَ)
سپید سیاهی آمیز شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سیاه سپید شدن. (مصادر زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(عَ تَ)
وزیدن باد جنوب، عقیب شمال. (منتهی الارب) (آنندراج). وزیدن باد جنوب از پس باد شمال. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سرد شدن زمین وقت باریدن باران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بچه به دایه دادن، شیردادن کودک را با کودک دیگر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، دوا در کردن در فرج ناقه. (منتهی الارب) (آنندراج). دارو در فرج ماده شتر کردن. (ناظم الاطباء) ، هم سفرگی کردن. (ناظم الاطباء). نان و نمک با کسی خوردن. ممالحه. (از اقرب الموارد) ، همشیرگی کردن. (ناظم الاطباء). همشیر بودن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَلْلا)
کشتیبان. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کشتیبان و این مأخوذ از ملح به معنی هردو بال طپیدن مرغ است. (غیاث). ناوبان. ناویار. ناوکار. دریاورز. دریانورد. آب نورد. جاشو. بحّار. صاری. نوتی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ملوان. (فرهنگستان) :
برو با سپاهت هم اندر شتاب
چو کشتی که ملاح راند به آب.
فردوسی.
بدو گفت ملاح کای شهریار
بدین ژرف دریا نیابی گذار.
فردوسی.
چو ملاح روی سکندر بدید
بجست و سبک بادبان برکشید.
فردوسی.
در پادشا همچو دریا شمر
پرستنده ملاح و کشتی هنر.
فردوسی.
مرد ملاح نیز اندک رو
راند بر باد کشتی اندر ژو.
عنصری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
تو کشتیی که ز رعد و ز برق و باد ترا
چو بنگریم شراع است و لنگر و ملاح.
مسعودسعد.
درو براند ملاح طبع هر روزی
هزار کشتی بی بادبان و بی لنگر.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 392).
شب چو کشتی بود و موجش لنگر و ملاح ماه
گفتی آن کشتی سکون از جنبش لنگر گرفت.
امیرمعزی.
ملاحان به درگاه سلطان فریاد کردند که ای خداوند عالم، معیشت ما قومی درویشان از عبور این آب باشد. اگر از ما جوانی به انطاکیه رود پیر بازگردد. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 31).
ملاح خرد به کشتی وهم
در بحر دلش کران ندیده ست.
خاقانی.
بخت ملاح کشتی طرب است
بخت فلاح کشتۀ بطر است.
خاقانی.
او ینال تکین را ببست و مقود کشتی را به دست ملاح داد تا او را به لشکر سلطان سپرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 406). همچون سفینۀ شکسته که آب از رخنه های او درآید و میل رسوب کند تا در قعر بنشینداصلاح ملاح هیچ سود نکند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 98).
ملک خواند ملاح را یک تنه
روان گشت بی لشکر و بی بنه.
نظامی.
چو ملاح آمدش تا دست گیرد
مبادا کاندر آن حالت بمیرد.
(گلستان).
یکی از بزرگان گفت ملاح را که بگیر این هردوان را که به هریکی پنچاه دینارت دهم. ملاح در آب رفت. (گلستان). ملاح بی مروت به خنده برگردید و گفت... جوان را دل از طعنۀ ملاح به هم برآمد. (گلستان). ملاح طمع کرد و کشتی بازگردانید. (گلستان).
شد روان کشتی به رود نیل چون ملاح غیب
بادبان از پرنیان زرنگارش درکشید.
ابن یمین.
- امثال:
من کثرهالملاحین غرقت السفینه. (قابوس نامه چ یوسفی ص 151). نظیر خانه به دو کدبانو نارفته بماند. (قابوسنامه ایضاً ص 150). خانه ای را که دو کدبانوست خاک تا زانوست. آب انبار شلوغ کوزۀ بسیار می شکند. ماماکه دوتا شد سر بچه کج بیرون می آید. آشپز که دوتا شد آش یا شور است یا بیمزه. دیگ شراکت به جوش نیاید. (امثال و حکم ص 2). و رجوع به ملاحبان شود.
، نمک فروش. (مهذب الاسماء). نمک فروش و شوره فروش یا صاحب نمک. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). فروشندۀنمک یا صاحب آن. (از اقرب الموارد) ، متعهد بر اصلاح و درستگی جوی. (منتهی الارب) (آنندراج). متعهد بر اصلاح و درستگی نهر. (ناظم الاطباء). متعهد نهر برای اصلاح دهانۀ آن. (از اقرب الموارد) ، به لغت اهالی مراکش، جایی که در آن یهودیان سکنی دارند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
نمکین و خوب صورت. ج، ملاحون. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دارای ملاحت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
باد که کشتی بدان روان گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، توبره. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). توبره و این لغتی هذلی است. (از اقرب الموارد) ، سرنیزه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، پوشش و آنچه بدان خود را پوشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
جمع واژۀ ملح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به ملح شود، جمع واژۀ ملیح. (منتهی الارب). جمع واژۀ ملیح و ملیحه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به ملیح شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
زمین که گیاه شور در آن کم باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَحْ حا)
نیک دروغگوی. (منتهی الارب). کذاب بسیار دروغگو. (از لسان العرب). کذوب، آن که به سخن دل خوش کند کسی را و بس. (منتهی الارب). سخن فروش. (مهذب الاسماء). کسی که مردم را با سخن خود نه با کردار راضی کند. (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
گرسنگی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِلْ)
از ’ ل و ح’، ستور زود تشنه شونده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سریعالعطش. ملواح. ملوح. (اقرب الموارد). و رجوع به ملیاع شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
آنکه در برابر بیماریها بایستد و مقاومت کند. مقابل ممراض. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
برگردیده و متغیرشده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). متغیرشده از آفتاب یا سفر ومانند آن، تشنه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نام لشکری که آل منذر را بود. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
درخت برگ ریخته، گوشت پشت از دوش تا سرین، لشکر گران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مؤنث املح. گویند: نعجه ملحاء،میش سپید سیاهی آمیخته، لیله ملحاء، شبی که از ژاله و یا شبنم سپید باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
آلتی که بدان پوست درخت برکنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
ستیهیدن در سؤال و درخواست و طلب چیزی. (منتهی الارب). درخواست کردن. (تاج المصادر بیهقی). زاری کردن و درخواستن و مبالغه کردن در کاری. (آنندراج) (از غیاث اللغات). ستیزیدن و ستیزه کردن در خواستن چیزی. الحاف. (اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی). الظاظ. (اقرب الموارد). پژوژناکی. (از ترجمه رسالۀ حی بن یقظان). تقاضا و ابرام و اصرار و التماس. درخواست از روی عجز و فروتنی. (ناظم الاطباء) : از من بپرس به الحاحی تمام. (کلیله و دمنه). زن مراجعت الحاح در میان آورد. (کلیله و دمنه). و در این باب الحاح ومبالغۀ تمام بجای آوردند. (روضهالصفا).
لغت نامه دهخدا
(قَلْ لَ)
کوهی است نزدیک زبید، و در آن قلعه ای است که آن را شرف قلحاح گویند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ لَ)
مهتر. (منتهی الارب) (آنندراج). مهتر طایفه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سید. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ / مَ)
کانون ثانی که ماهی است رومی از ماههای زمستان، سمی لبیاض ثلجه. (منتهی الارب) (از آنندراج). نام ماه کانون ثانی. (ناظم الاطباء)
ماه جمادی الثانیه. (منتهی الارب) (از آنندراج). نام ماه جمادی الاخره. (ناظم الاطباء)
ماههای زمستان، روزهایی که از ژاله یا برف سپید باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ناقه ای که شتران از آن پیشی گرفتن و سبقت بردن نتوانند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
جا شو ملون نمکین، جمع ملیح ملیحه، نمکین ها با نمک ها و باد یار (باد شرطه) ملوان دریا نورد: (ملاحان بدرگاه سلطان فریاد کردند که ای خداوند عالم، معیشت ما قومی درویشان از عبور این آب باشد اگر از ما جوانی بانطاکیه رود پیر باز آید) (سلجوقنامه ظهیری. چا. خاور. 31)، جمع ملاحین، جمع ملح، جمع ملیح و ملیحه کشتیبان، دریانورد، آب نورد، ملوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملحاء
تصویر ملحاء
برگ ریخته، لشکر گران، گوشت پشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملحان
تصویر ملحان
جمادی الثانی از ماه های تازی، کانون ثانی از ماه های رومی
فرهنگ لغت هوشیار
پادام پرنده را گفته اند که نزدیک به دام بندند تا جانوران دیگر به هوای او آیند و در دام اوفتند و او را به عربی ملواح خوانند خروهه خرخشه خرخسه، بلند بالا لاغر اندام: زن، زود تشنه آلت کار اسباب صید، مرغی (مانند بوم) که بوسیله او مرغان دیگر را صید کنند: (گفت: دریغا اگر این مار را زنده بیافتمی هیچ ملواحی دام مخاریق دنیا را به ازین ممکن نشدی و بدان کسب بسیار کردمی) (مرزبان نامه. . 1317 ص 244)، خوردنیی که در دام گذارند تابطمع آن صید در دام افتد، بلند قامت و لاغر، زن زود لاغر شونده، زن چالاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الحاح
تصویر الحاح
درخواست چیزی با التماس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملاح
تصویر ملاح
((مَ لّ))
کشتی بان، ناخدا، جمع ملاحان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملواح
تصویر ملواح
((مِ))
بلندقامت، زن لاغر و چالاک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الحاح
تصویر الحاح
((اِ))
اصرار کردن، پافشاری کردن، جمع الحاحات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملاح
تصویر ملاح
ملوان، دریانورد
فرهنگ واژه فارسی سره
ابرام، اصرار، التماس، پافشاری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جاشو، دریانورد، کشتی بان، ملوان، ناخدا، ناوبان، ناوکار، شناگر، سباح، آب ورز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ناوبر، ملوان
دیکشنری اردو به فارسی