جدول جو
جدول جو

معنی ملتف - جستجوی لغت در جدول جو

ملتف
پیچیده، درهم پیچیده
تصویری از ملتف
تصویر ملتف
فرهنگ فارسی عمید
ملتف(مُ تَف ف)
گیاه در هم پیچیده و افزون شده. (آنندراج) (از منتهی الارب). بر هم پیچیده. (ناظم الاطباء). در هم پیچیده. پیچیده. انبوه. درهم. متکاثف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، افزون و فراوان، باغی که دارای گیاههای فراوان در هم پیچیده باشد، زلف بر هم پیچیده، سمین و فربه، گرد و غبار بر هم نشسته و توده شده، جامه بر خود پیچیده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ملتف
در هم پیچیده انبوه: گیاهان پیچیده در هم پیچیده (گیاه و جز آن)
تصویری از ملتف
تصویر ملتف
فرهنگ لغت هوشیار
ملتف((مُ تَ فّ))
پیچیده، درهم پیچیده (گیاه و جز آن)
تصویری از ملتف
تصویر ملتف
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ملطف
تصویر ملطف
رقیق کننده، نازک کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملتفت
تصویر ملتفت
آنکه برگردد و به کسی یا چیزی نگاه کند، نگاه کننده به طرف چیزی، توجه کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متلف
تصویر متلف
کسی که چیزی را ضایع و نابود می کند، تلف کننده، اسراف کننده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ هَِ)
آتش زبانه زن. (آنندراج) (از منتهی الارب). آتش زبانه زننده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ حِ)
ملحف الملح، ستیهنده. (مهذب الاسماء). ستیهنده. (آنندراج). ستیهنده و مبرم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به الحاف شود
لغت نامه دهخدا
(مِ حَ)
چادر. ملحفه. ج، ملاحف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چادر که زن خود را با آن بپوشاند. ملحفه. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). و رجوع به ملحفه شود، لباس که بالای لباسهای دیگر بپوشند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَف ف)
نعت فاعلی و مفعولی از استفاف. آنکه دوا یا سویق را کوبیده نشده و معجون ناکرده بگیرد. (از اقرب الموارد) ، دوا یا سویق که نرم نشده و معجون ناکرده گرفته شود. (از اقرب الموارد). رجوع به استفاف شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
جای هلاک. (از منتهی الارب) (آنندراج). جای هلاک و محل خوفناک. (ناظم الاطباء) ، بیابان. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
تلف کننده و خراب و ضایعکننده. (غیاث) (از آنندراج). خراب کننده و هلاک کننده. (ناظم الاطباء). مهلک. (محیط المحیط) (از اقرب الموارد). مهلک. کشنده. قاتل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، تلف کننده و بر باد دهنده و اسراف کننده و مسرف و بی جا خرج نماینده و ضایع کننده و مبذر. (ناظم الاطباء). مسرف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ)
بسیار تلف کننده. یقال رجال مخلاف متلاف و مخلف متلف. (منتهی الارب). بسیار تلف کننده. یقال رجل مخلف متلف. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ)
مأخوذ از ترکی، بادهای موسمی شمال شرقی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَفْ فَ)
ملتف. (ناظم الاطباء). تأنیث ملتف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ملتف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَفَ)
باز پس نگریسته شده. (آنندراج) ، رغبت کرده و التفات کرده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
آنکه روی بند بر بینی می بندد. (ناظم الاطباء). و رجوع به التفام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
برگشته به سوی کسی یا چیزی نگرنده. (غیاث) (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه برگشته می نگرد، آنکه خم می کند خود را، آنکه به یک طرف سر را می پیچاند، مأخوذ از تازی، آگاه و متوجه و خبردار نگرنده. (ناظم الاطباء) : امیر سخت تنگدل می بود و ملتفت به کار سباشی و لشکر که نامه ها رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 552). همگی خاطر و همت به جانب ایشان متعطف و ملتفت و یا لیتنی کنت معهم فافوز فوزاً عظیماً. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 140). تاش مدت سه سال به جرجان بماند و همگی خاطر او به خدمت نوح بن منصور ملتفت بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 99). اما حواس باطنه شاغل باشند و به تخیل صورتها و حالتها که خاطر بدان ملتفت باشد. (اوصاف الاشراف ص 23).
- ملتفت شدن، آگاه شدن و خبردار گشتن و متوجه شدن و نگریستن. (ناظم الاطباء). سر افتادن. حالی شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ، اعتنا کردن. التفات کردن. توجه کردن: بایدوخان... می گوید... لشکرها را خسته نگردانند و هم از اینجا عنان مراجعت معطوف فرمایند. شهزاده غازان بدان ملتفت نشد و کوچ فرمود. (تاریخ غازان ص 60). بایدوخان ملتفت سخن ایشان نشد. (تاریخ غازان ص 71).
- ملتفت کردن، آگاه کردن و مطلع کردن. (ناظم الاطباء). سر انداختن. حالی کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ملتفت گردانیدن، متوجه کردن: بیچاره میزبان ندانست که مهمان کیست لاجرم تقدیم نزلی که لایق نزول پادشاهان باشدنکرد... بهرام... خاطر بدان بی التفاتی ملتفت گردانید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 20).
- ملتفت گشتن، متوجه شدن. حالی شدن. فهمیدن.
- ، اعتنا کردن. التفات کردن. توجه کردن: سوکا در مستی سخنی چند فتنه انگیز گفت آن حکایت را به سمع اشرف رسانیدند از غایت ثبات و وقار و کرم بدان ملتفت نگشت. (تاریخ غازان ص 97)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ملفف
تصویر ملفف
نور دیده در پیچیده، مشک شیر درپیچیده نوردیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملتفی
تصویر ملتفی
دیدار کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملطف
تصویر ملطف
رقیق کننده، نازک کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملتذ
تصویر ملتذ
خوشمزه دان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملتفت
تصویر ملتفت
رغبت کرده و نگریسته شده، توجه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملتج
تصویر ملتج
توفانی کوهه دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملتد
تصویر ملتد
چاره گزیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملتص
تصویر ملتص
بر چسبنده
فرهنگ لغت هوشیار
مرگ، بیابان، مرگجای جای مرگ تباه کننده از میان برنده به باد دهنده تلف کننده تباه کننده جمع متلفین
فرهنگ لغت هوشیار
ملحفه و ملافه در فارسی: چادر رکوک که زنان بر سر کنند، بستر آهنگ، زبر پوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلف
تصویر متلف
((مُ لِ))
تلف کننده، تباه کننده، جمع متلفین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملتفت
تصویر ملتفت
((مُ تَ فِ))
آگاه، متوجه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملطف
تصویر ملطف
((مُ لَ طِّ))
تلطیف کننده، نازک کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملطف
تصویر ملطف
((مُ لَ طَّ))
تلطیف شده، نازک شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملفف
تصویر ملفف
((مُ لَ فَّ))
درپیچیده، نوردیده
فرهنگ فارسی معین
آگاه، بااطلاع، باخبر، متوجه، مراقب، مواظب
فرهنگ واژه مترادف متضاد