جدول جو
جدول جو

معنی ملال - جستجوی لغت در جدول جو

ملال
به ستوه آمدن، بیزاری، دلتنگی و افسردگی، رنج و اندوه
تصویری از ملال
تصویر ملال
فرهنگ فارسی عمید
ملال(کِ)
به ستوه آمدن. ملل. ملاله. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). به ستوه آمدن و دلتنگ و بیزار شدن. (از اقرب الموارد). سیر برآمدن. (المصادر زوزنی) ، بی قرار و آرام ساختن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). فتوری که از کثرت پرداختن به چیزی عارض گردد و موجب شود که انسان خسته و مانده گردد و از آن روی برتابد. (از تعریفات جرجانی). ستوهی. ستهی. سیرآمدگی. سیردلی. ضجرت. بیزاری. رنجش. تنگدلی. دلتنگی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آزار. آزردگی. (ناظم الاطباء) :
گر حلال است حلالی است کز آن نیست گزیر
ور حرام است حرامی است کز آن نیست ملال.
فرخی.
نه بس بود که تو بر خلق رحمتی ز ایزد
به جای رحمت ایزد خطاست لفظ ملال.
عنصری.
پشت و پهلوی شور و فتنه بدوست
ساکن بستر کلال و ملال.
ابوالفرج رونی.
قوی رای او را ثبات است لیکن
ثباتی که نفزاید از وی ملالی.
ابوالفرج رونی.
سر و دل فرحت را مباد رنج و ملال
گل و مل طربت را مباد خار و خمار.
مسعودسعد.
نعم ز جود تو عز ولی و ذل عدوست
بلی ز لفظ تو نفی ملال و دفع بلاست.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 83).
نه ز سیر او را قرار و نه ز دور او را شکیب
نه ز رزم او را نهیب ونه ز صید او را ملال.
امیرمعزی (ایضاً ص 441).
منزه است گه جود طبع او ز ملال
مقدس است گه شکرعقل او ز ملام.
امیرمعزی (ایضاً ص 459).
ترا ملال نگیرد همی ز بخشیدن
مگر ز طبعتو راه عدم گرفت ملال.
امیرمعزی (ایضاً ص 449).
لئیم را از دیدار کریم... ملال افزاید. (کلیله و دمنه). آنچه شیر برای تو می سگالد از این معانی که برشمردی چون... ملال ملوک... نیست. (کلیله و دمنه).
چون پدیدآمد ملال آدم ازحور و قصور
جفت او حوا نکوتر قصر او دارالفنا.
سنائی.
ز مجلس تو گر ابرام دور داشته ام
نه از فراغت من بود بل ز بیم ملال.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 286).
دلش ملال نداند همی به بخشش و جود
مگر ز بخشش و جودش ملول گشت ملال.
انوری (ایضاً ص 281).
سخن بنده همین است و بر این نفزاید
که نیفزاید از این بیهده الا که ملال.
انوری (ایضاً ص 671).
گه دست بوس کردم گه ساعدش گزیدم
لب خواستم گزیدن ترسیدم از ملالش.
خاقانی.
چندان اضطراب کرد که طبع خسرو را ملال افزود. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 109). از سر دلال و ملال و تبرم سخن می گفت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 356).
ما را که ز خوی خود ملال است
با خوی تو ساختن محال است.
نظامی.
چون نباشد روز و شب یا ماه و سال
کی بود سیری و پیری و ملال.
مولوی.
کودکان مکتبی از اوستاد
رنج دیدند از ملال و اجتهاد.
مولوی.
اگرملول شدی یا ملامتم گویی
اسیر عشق نیندیشد از ملال و ملام.
سعدی.
از این مختصر آمد تا به ملال نینجامد. (گلستان).
به آستین ملالی که بر من افشانی
گمان مدار که از دامنت بدارم دست.
(گلستان).
مدح تو غایت ندارد لیکن از بیم ملال
بعد از این خواهم ثنا را بر دعا کرد اختصار.
ابن یمین.
قوت شاعرۀ من سحر از فرط ملال
متغیرشده از بنده گریزان می رفت.
حافظ.
هرکه ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال
سر ما و قدمش یا لب ما و دهنش.
حافظ.
در پیش شاه عرض کدامین جفا کنم
شرح نیازمندی خود یا ملال تو.
حافظ.
نفس از سر کلال و ملال با دل به حدیث پراکنده درآید. (مصباح الهدایه چ همایی ص 323). بعد از تخلیص نیت طریق اعتدال نگاه داردو پیش از تولد ملال خاطر آن را ترک گیرد. (مصباح الهدایه ایضاً ص 431). اکنون به چه امید زبان سخن گزاری توان گشود و به کدام نوید رنگ حزن و ملال از آیینۀ خاطر بدحال توان زدود. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 6). مطالعۀ فن سیر و آثار زنگ حزن و ملال از مرآت جنان ناظمان مناظم فضل و کمال بزداید. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 2).
- بی ملال، بدون سیرآمدگی. بدون ضجرت:
گر ببخشاید بود بخشایش او بی ملام
ور بیامرزد بود آمرزش او بی ملال.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 447).
دل در ستایش هنرش هست بی ملال
جان در پرستش خردش هست بی ملام.
امیرمعزی (ایضاً ص 468).
بر زمین آزادگان در خدمت تو بی ملال
بر فلک سیارگان در بیعت تو بی ملام.
امیرمعزی (ایضاً ص 473).
- ملال آوردن، موجب بیزاری شدن. آزردگی خاطر فراهم کردن. دلتنگ ساختن:
سخن دراز کشیدیم و همچنان باقی است
که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال.
سعدی.
- ملال پیدا کردن، ملال یافتن. رجوع به ترکیب ملال یافتن شود.
- ملال خاستن، آزردگی پیدا شدن:
ملک از بخشش بسیار اگر نیست ملول
بنده را باری از این بیش شدن خاست ملال.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 225).
- ملال دادن، به ستوه آوردن. دلتنگ ساختن:
من آن کسم که فغانم به چرخ زهره رسید
ز جود آن ملکی کم ز مال داد ملال.
غضایری.
- ملال داشتن، به ستوه بودن. آزرده بودن. ضجرت داشتن. بیزار بودن. مکدر بودن:
من به دیدار تو مشتاقم و از غیر ملول
گر ترا از من و از غیر ملالی دارد.
سعدی.
دل تیره نشود صاف به صوفی صائب
زشت از دیدن آیینه ملالی دارد.
صائب (از آنندراج).
- ملال کشیدن، به ستوه آمدن. آزرده شدن. مکدر شدن:
می کشد مجنون من ز آمدشد مردم ملال
پاسبانها از پلنگ و شیر می باید مرا.
صائب (از آنندراج).
- ملال گرفتن کسی را، به ستوه آمدن وی. آزردگی یافتن او. مکدر شدن او:
روا بود که زبس بار شکر نعمت شاه
فغان کنم که ملالم گرفت زین اموال.
غضایری.
وآن چیز که او را همی بجویی
حقا که گرفته است ازو ملالم.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 302).
ترا ملال نگیرد همی ز بخشیدن
مگر زطبع تو راه عدم گرفت ملال.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 449).
کار او در دین یزدان بخشش و بخشایش است
نه ز بخشش گیرد او را نه ز بخشایش ملال.
امیرمعزی (ایضاً ص 455).
آز را از کثرت برت گرفت
در طباع اکنون ز استغنا ملال.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 288).
یک هفته ریخت چندان خون سباع کز خون
هفتم زمین ملا شد بگرفت زآن ملالش.
خاقانی.
بازآی که ز اشتیاق رویت
بگرفت ز خویشتن ملالم.
سعدی.
می گو نه بدان سان که ملالش گیرد
می گو سخنی و در میانش می گو.
حافظ (دیوان چ غنی ص 383).
- ملال یافتن، به ستوه آمدن. بیزار شدن. دلتنگ شدن. آزردگی خاطر یافتن.
، رنج و اندوه و با لفظ چیدن و کشیدن وگرفتن مستعمل. (آنندراج). غم و حزن و پژمردگی. (ناظم الاطباء). اندوه. افسردگی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به جهان بادی پیوسته و از دور فلک
بهرۀ تو طرب و بهر بداندیش ملال.
فرخی.
مگوی خیره که چون خسته شد فلان ز عنا
مگوی خیره که چون بسته شد فلان به ملال.
قطران.
دل مدار اندر تفکر زین خبر
ره مده در دل ملال و غم مخور.
مولوی.
در مجالس متعدد به مصقل مواعظ و نصایح زنگ کربت و ملال از مرآت ضمیر منیر می زدودند. (ظفرنامه یزدی).
چو درویشان دلم هر صبح گردد بردر دلها
که از هر جا ملالی بهر قوت شام برچیند.
امیرمغیث محوی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
ملال(مُلْ لا لَ)
دهی از دهستان خشابر طالشدولاب است که در بخش رضوان ده شهرستان طوالش واقع است و 925 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
ملال(مَ)
لکهنویی دهلوی، از شعرای قرن دوازدهم هجری است. صاحب تذکرۀ صبح گلشن آرد: در زمان حکومت وزیرالممالک نواب آصف الدوله بهادر به فوجداری بعض محالات اوقات به سر می برد و در عین ریعان شباب از این جهان پرملال جادۀ انتقال پیمود. از اوست:
تا دیده ست دیدۀ من آن جمال را
یاد آورد جمال رخ ذوالجلال را
بی دیدن جمال تو دارد بسی ملال
بنما جمال و شاد بفرما ملال را
لغت نامه دهخدا
ملال(مُ)
خوی و عرق تب، چوب قبضۀ شمشیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، چوب پشت کمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پشت کمان. (از اقرب الموارد) ، دستۀ کمان. (ناظم الاطباء) ، گرمی پنهان در استخوان، درد پشت، بی آرامی از بیماری یا از اندوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ملال
اندوه تنگدلی فرم نا آرامی بستوه آمدن، بیزاری
تصویری از ملال
تصویر ملال
فرهنگ لغت هوشیار
ملال((مَ))
اندوه، پژمردگی، افسردگی
تصویری از ملال
تصویر ملال
فرهنگ فارسی معین
ملال
آزردگی، افسردگی، اندوه، اندوهگینی، بیزاری، حزن، رنج، رنجش، غم، ملالت
متضاد: انبساط
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ملال
هوای گرم، شرجی و ابری که باد نوزد، هوای گرفته، نیم گرم
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلال
تصویر بلال
(پسرانه)
نام اولین مؤذن اسلام
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از جلال
تصویر جلال
(پسرانه)
عظمت، بزرگی، شکوه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از املال
تصویر املال
ملول کردن، به ستوه آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مذال
تصویر مذال
درازدامن، دامن دار، در علوم ادبی در علم عروض ویژگی پایه ای که در آن مستفعلن به مستفعلان تغییر کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حلال
تصویر حلال
گشاینده، حل کنندۀ مشکلات، در علم شیمی ماده ای که مادۀ دیگر را در خود حل می کند مانند آب و الکل
فرهنگ فارسی عمید
(اِ مِ)
بستوه آوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ملول کردن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (غیاث اللغات) (آنندراج). گویند: املنی و امل علی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و گویند: ادل فأمل. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، خستۀ مقل. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). هستۀ مقل، درختی در بادیه، شاخۀ نرم، و گویند ریشه ای از ریشه های درخت که در عرض دو شب در خاک فرومی رود. (از اقرب الموارد). ج، امالیج. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به اقرب الموارد شود
لغت نامه دهخدا
آستر موزه ساغ موزه مانداب آب بر گشته رنگ جمع صل مارهای افسون ناپذیر
فرهنگ لغت هوشیار
جمع شله، کلاف ها کلاف های نخ و گروه پراکنده آبشار نوعی دوختن که در آن دو طرف پارچه را بهم نهند و کوکهای خرد و ریز بر آن زنند بطوری که دو روی آن مشابه باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلال
تصویر سلال
سل: بیماری باریک تاراجگر، سبد گر بیماری سل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلال
تصویر تلال
جمع تل، پشته ها جمع تل پشته ها
فرهنگ لغت هوشیار
سرکه فروش سراد در میان، سوراخکن، دندان کاو، جمع خل، سرکه ها، جمع خلل، تباهی ها، جمع خله، خوی ها غوره خرما سرکه فروش. در میان، در ضمن، چوب باریکی که میان چیزی گذارند تباهی و فساد
فرهنگ لغت هوشیار
زند آور شایست (سد در) روا دوخگیا، تخت روان گشاینده کار گشای بسیار گشاینده (گره مشکل) یا حلال مشکلات. آنکه مشکلات مردم را رفع کند کسی که امور سخت را حل کند، خدای تعالی، پول. طیب، مباح، جایز
فرهنگ لغت هوشیار
ورز مهستی ستر گش بر زناکی بزرگی بزرگواری عظمت، شکوه. بزرگ، معظم چیزی، قوت، شوکت، جاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثلال
تصویر ثلال
هلاک، هلاکی
فرهنگ لغت هوشیار
نوشگوار، پالوده همگ (صاف)، سپیده (آلبومین) آب صاف و گوارا، کرمی که در میان برف پدید آید و در اندرون او آب صافی است و کرم را اندک حیات و حرکت مذبوحی است. آب شیرین و خوشگوار، آب شیرین و صاف
فرهنگ لغت هوشیار
ناز کرشمه شکنه شیرین زبانی داسار میانجی جافکش (قواد) جاکش ناز کرشمه غمزه، (تصوف) اضطراب و غلقی که در جلوه محبوب از غایت شوق و عشق و ذوق بباطن سالک میرسد و هر چند در آن حال بمرتبت سکر و بیخودی نیست و لیکن اختیار خود ندارد و از کثرت اضطراب هر چه بر دل او در آن حال هیح شود بی اختیار بگوید 0 (شرح گلشن راز 561) میانجی بین بایع و مشتری کسی که با دریافت حق معینی واسطه ما بین خریدار و فروشنده میشود. واسطه بین فروشنده و خریدار
فرهنگ لغت هوشیار
خوار شدن ذلیل گردیدن، خواری ذلت مذلت، جمع ذلیل، خواران خاکیان جمع ذلیل
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است بابا گندم مک مکابج (گویش گیلکی) آذر بویه تری نمناکی، تر گردان تر کننده، نامی است در تازی آذربویه اشنان، ذرت ذرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شملال
تصویر شملال
چپ رو در روی راست شتر تند رو
فرهنگ لغت هوشیار
به ستوه آوردن ستوهاندن، دراز شدن راس (سفر)، تنگدل گرداندن، فروخواندن، بر نوشتن، نان پختن: بر ریگ گرم سنگک پختن بستوه آوردن ملول کردن ستوه کردن، ملول کردن، به ستوه آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از املال
تصویر املال
((اِ))
خسته کردن، ملول کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملاح
تصویر ملاح
ملوان، دریانورد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مثال
تصویر مثال
نمونه، مانند
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از جلال
تصویر جلال
شکوه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حلال
تصویر حلال
گمیزنده، روا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از محال
تصویر محال
نشدنی
فرهنگ واژه فارسی سره