جدول جو
جدول جو

معنی ملاعبه - جستجوی لغت در جدول جو

ملاعبه
(مُ عَ بَ /عِ بِ)
با کسی بازی کردن. (غیاث). ملاعبه. رجوع به ملاعبه شود، عشقبازی. (ناظم الاطباء). لاس. لاس زدن. دست بازی. دست بازی کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، بازی و شوخی. (ناظم الاطباء). و رجوع به ملاعبت و مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
ملاعبه
(عُ)
با کسی بازی کردن. لعاب. (تاج المصادربیهقی). با هم بازی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بازی کردن با زن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
ملاعبه
ملاعبه و ملاعبت در فارسی: لاس زدن، بازیگوشی، مالشگری (ملاعبت با زنان بازی کردن با هم، شوخی کرد مرد با زن، بازی، شوخی
فرهنگ لغت هوشیار
ملاعبه
بازی، شوخی، سرگرمی، تجمش، عشق بازی، معاشقه، مغازله، لاس، لاسیدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ملاعب
تصویر ملاعب
ملعب ها، جاهای بازی، جمع واژۀ ملعب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملاعبت
تصویر ملاعبت
بازی کردن با هم، با یکدیگر بازی و شوخی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملاعب
تصویر ملاعب
بازی کننده، شوخی کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملعبه
تصویر ملعبه
وسیلۀ بازی، بازیچه، پیراهن بی آستین که کودکان هنگام بازی کردن می پوشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملاعنه
تصویر ملاعنه
جمع واژۀ ملعون، رانده و دور شده از نیکی و رحمت، لعن و نفرین شده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ عِ)
جمع واژۀ ملعب. (دهار) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بازیگاهها:
لاچین که چو او لعب نماید به ملاعب
گوید اجل اندر دل اعدای ملاعین.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 436).
در ملاعب صبیان پشت ما نردبان هوا نبوده است وساق و ساعد ما را به عادت نسوان مسور و مخلخل نیافته اند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 210).
- ترکته فی ملاعب الجن، او را ترک کردم در جایی که دانسته نشود که کجاست. (از اقرب الموارد).
- ملاعب الریح، نوردهای باد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مدارج باد یعنی مدخلها و مخرجهای آن. (از اقرب الموارد).
، بازیها. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(عِتی ی / عُ تی ی)
با هم طپانچه زدن. (منتهی الارب) (آنندراج). برهم تپانچه زدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ)
بازیگر. بازی کننده:
سپهر ملاعب بساط مزور
چو برجنبد افراد گردند ضایع.
عمعق (دیوان چ نفیسی ص 198)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ / عِ بَ)
بازی و شوخی. ملاعبه. (ناظم الاطباء). ملاعبه: صدق مصاحبت او در آن مداعبت و ملاعبت که ما را بود از ایام صبی... الی یومنا هذا تضاعف یافته. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 147). چندانکه نشاط ملاعبت کرد و بساط مداعبت گسترد جوابش نگفتم. (گلستان) ، عشقبازی. (ناظم الاطباء) : وقتی هر دو در خلوت خانه عشرت بر تخت شادمانی در مداعبت و ملاعبت آمدند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 248). و رجوع به ملاعبه و ملاعبه شود
لغت نامه دهخدا
(عُ ثی ی)
دشوار شدن کار بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ ثَ)
بر یکدیگر لعنت خواندن شوی و زن. لعان. (منتهی الارب) (آنندراج). نفرین و لعنت کردن یکدیگر را. لعان. (از اقرب الموارد) ، (اصطلاح فقه) قذف شوی زن را در حال آبستنی و چهار بار شاهد گرفتن خدای بر راستگویی خویش و گفتن بار پنجم که لعنت خدای بر من اگر دروغ گویم و سپس شاهد گرفتن زن خدای را چهار بار بر پاکی خویش و گفتن به پنجم که خشم خدای مرا فراگیرد اگر شوی من راست گوید. از آن پس مرد ولد را نفی کند و فرقت میان زن و شوی واقعشود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نوعی از رسیدگی کیفری است در مورد اسناد زنا از طرف زوج به زوجه (درشرایط خاص) و نفی انتساب فرزندی که ملحق به فراش اوست (به شرط اینکه قبلاً اقرار به فرزندی او نکرده باشد). تشریفات مزبور چنین است: قاذف (زوج) چهار بار در حضور قاضی بگوید: ’اشهدباللّه انّی لمن الصادقین فیما رمیتها به من الزنا’ سپس به دستور قاضی می گوید: ’ان لعنه اﷲ علی ّ ان کنت من الکاذبین’ سپس زوجه به دستور قاضی می گوید: ’اشهدباللّه انه لمن الکاذبین فیما رمانی به من الزنا’ سپس به دستور قاضی می گوید: ’ان غضب اﷲ علی ّ ان کان من الصادقین’ پس از انجام یافتن این مراسم قاذف معاف از حد قذف می شود و زن همیشه به شوهر مزبور حرام می گردد. و فرزند مورد لعان که اصطلاحاً او را ’ابن الملاعنه’ گویند منتسب به قاذف (مردی که زنش را به زنا متهم سازد) نخواهد بود. (از ترمینولوژی حقوق تألیف جعفر لنگرودی). و رجوع به لعان شود.
- ابن الملاعنه، فرزندی که نسب او بر اساس لعان نفی شده باشد.
، حکم کردن حاکم بین دو تن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ)
رجوع به ملاعنه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ نَ)
صیغۀ اسم مفعول از مفاعله است، و تاء در آخر برای تأنیث است چراکه این لفظ در صفت لفظ جمع واقع است و لفظ جمع نزد نحویان حکم مؤنث دارد. (غیاث) (آنندراج). صیغۀ اسم مفعول مؤنث از ملاعنه. رجوع به ملاعنه و ملاعن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ عِ نَ)
جمع ملعون است خلاف القیاس. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَث ث)
جای گرفتن و اقامت کردن به جایی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). اقامت کردن. لذوب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ فَ)
با کسی بازی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). ممازحه. (تاج المصادر بیهقی) (متن اللغه) (اقرب الموارد). ملاعبه. (اقرب الموارد). با کسی مزاح و شوخی کردن. با هم خوش طبعی و مزاح کردن
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ بَ / بِ)
مداعبه. مداعبت. ملاعبه. شوخی و مزاح. رجوع به مداعبت و مداعبه شود
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ حَ)
دور کردن. یقال: شاعبه، اذا باعده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد) ، مردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ملعبه در فارسی باریچه آنچه که با آن بازی کنند ملعب بازیچه. یا ملعبه دست کسی شدن، بازیچه دست وی شدن تا هر طور که بخواهد با شخص رفتار کند توضیح درتداول بفتح اول گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملاعب
تصویر ملاعب
جمع ملعب، بازیچه ها بازیگو ش لاس زننده جمع ملعب: (و در ملاعب صبیان پشت ما نردبان هوا نبودست و ساعد ما را بعادت نسوان مسور و مخلخل نیافته اند) (مرزبان نامه 1317 ص 21- 220) بازی کننده، مرد شوخی کننده با زن. بازیگر و بازی کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاعبه
تصویر لاعبه
مونث لاعب بازیگر مونث جمع لواعب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مداعبه
تصویر مداعبه
شوخی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملاعنه
تصویر ملاعنه
لعن کردن یکدیگر را، لعن. یکدیگر را لمس کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملاعبت
تصویر ملاعبت
بازی کردن با هم، شوخی کرد مرد با زن، بازی، شوخی. شوخی و بازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مداعبه
تصویر مداعبه
((مُ ع بِ))
شوخی کردن، مزاح کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملاعب
تصویر ملاعب
((مَ عِ))
جمع ملعب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملعبه
تصویر ملعبه
((مَ عَ بِ))
پیراهن بی آستین که کودکان هنگام بازی می پوشند، بازیچه،ء دست کسی شدن بازیچه دست وی شدن تا هرطور بخواهد با شخص رفتار کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملاعبت
تصویر ملاعبت
((مُ عِ بَ))
شوخی و عشق بازی کردن
فرهنگ فارسی معین
بازی، تجمش، شوخی، عشق بازی، لودگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ملعونان، لعنت شدگان، گجستگان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شوخی، مزاح، شوخ طبعی، شوخی کردن، مزاح کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد