جدول جو
جدول جو

معنی مقیدی - جستجوی لغت در جدول جو

مقیدی(مُ قَیْ یَ)
بستگی. (ناظم الاطباء). مقید بودن. و رجوع به مقید شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مقتدی
تصویر مقتدی
اقتدا کننده، پیروی کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقید
تصویر مقید
بند شده، پابند، در قید و بند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ عَ دی ی)
تصغیر معدّی ّ است. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). تصغیر معدی است که منسوب به معدّ است. تصغیر معدی منسوب به معدبن عدنان است و در تصغیر دال مشدد او را تخفیف داده و معیدی گفته اند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به نوشتۀجمهره الامثال مصغر معدّی ّ است که منسوب به معدّاست و از بعضی نقل کرده که معید نام قبیله ای است و مصغر کلمه دیگر نیست. (از ریحانه الادب ج 5 ص 347). و رجوع به همین مأخذ ذیل معیدی ضمرۀبن ضمره شود
لغت نامه دهخدا
(دا)
آخر و انتها و انجام. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مؤیدیه. سکۀ درهمی که ملک مؤید شیخ عز نصره به سال 818 هجری قمری آن را در قاهره زد و میان مردم رایج گشت. و آن را به میایده جمع می بستند. (از نقودالعربیه ذیل ص 63)
لغت نامه دهخدا
(مَ دی ی)
آهویی که دست وی به دام افتاده باشد. (ناظم الاطباء). وحش به دام افتاده. (از مهذب الاسماء). آهوی دست به دام افتاده مقابل مرجول یعنی آهوی پای به دام درافتاده. (یادداشت مؤلف) ، رجل میدی، مرد بریده دست. (ناظم الاطباء). بریده دست. اقطع. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَدْ دی ی)
منسوب به مقدّ، شرابی است که از انگبین سازند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قسمی شراب از عسل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). شرابی که درمقد سازند. (ناظم الاطباء). و رجوع به مقدّ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَیْ یی)
هر دارویی و هر چیزی که قی آورد. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
شاعر فاضلی بوده، در زمان شاه طهماسب صفوی میزیسته، بشوق جایزه بقزوین آمده و قبل از گرفتن انعام، آن شاه والاتبار بعالم باقی خرامیده مولانا ناچار بمکه مشرف شده و از آنجا به وطن عودت نموده است. این چند بیت از اوست:
ز بیم دشمنیم ای رقیب فارغ باش
که مهر او به دلم جای کین کس نگذاشت.
ای قدم ننهاده هرگز از دل تنگم برون
حیرتی دارم که چون در هر دلی جا کرده ای.
جز عهد دل آزاری عشاق که بستی
یک عهد نبستی که همان دم نشکستی.
(از آتشکدۀ آذر چ شهیدی ص 298). و در مجمع الخواص آمده: قیدی شیرازی خودپسند و آلفتۀ غریبی است و علاوه بر اشعار مذکور این اشعار از اوآرد:
متاع شکوه بسیار است عاشق را همان بهتر
که جز درروز بازار قیامت بار نگشاید.
کدام مرهم لطف از تو بر دل است مرا
که جانگدازتر از داغهای حسرت نیست.
سبب خندۀ آن لب شده تا گریۀ من
قطرۀ اشک بصد خون جگر می طلبم.
رجوع به مجمع الخواص ص 282 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
پیروی کننده. (غیاث) (آنندراج). پیروی کننده. اقتداکننده. (از ناظم الاطباء) :
طمع خلق مقتدی است بر او
کعبۀ جود مقتدا باشد.
ابوالفرج رونی (دیوان ص 35).
شاها زمانه گوید من مقتدی شدم
در بیش و کم به دولت تو اقتدا کنم.
مسعودسعد.
چه عجب زآنکه چو خورشید کسی را شد امام
سایه چون مقتدیان گام زند بر اثرش.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 184).
مقتدای عالم آمد، مقتدی در دین او
من غلام مقتدی و خاکپای مقتدا.
سنائی (ایضاً ص 21).
به انوار سنت وآثار مساعی بدو مقتدی و مهتدی بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 398) ، جماعتی. (السامی) (مهذب الاسماء). مأموم. جماعتی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که پشت سر امام جماعت نماز گزارد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). کسی که امام جماعت را با تکبیر افتتاح درک کند. (از تعریفات)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دا)
آنکه به او اقتدا کنند. (مهذب الاسماء). آنکه مردم پیروی او کنند یعنی پیشوا. (غیاث) (آنندراج). آنکه مردمان پیروی آن کنند. (ناظم الاطباء). که مورد اقتدا قرار گیرد:
فرزند بمرد مقتدی هم
ماتم ز پی کدام دارم.
خاقانی.
فرمان ربانی را... امام و مقتدی سازند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 11). چون سخن پیرانه از زفان پادشاه زادۀ یگانه به اسماع حاضران رسید آن را دستور و مقتدی ساختند. (جهانگشای جوینی ایضاً ج 1 ص 157). و رجوع به مقتدا شود، پیشنماز. امام جماعت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
از شعرای عثمانی و از مردم مرعش است. اجداد وی از صدور امرای ذوالقدریه بودند. وی به سال 994 هجری قمری درگذشته است. (از قاموس الاعلام ترکی)
از شعرای قرن دهم عثمانی و از مردم قالقاندلن است. شاعری کثیرالشعر بود و دارای خمسه ای است. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ دی ی)
ضمره بن ضمره. از بلغای عرب در زمان جاهلیت است. گویند کوتاه قامت و زشت روی بود و مثل معروف تسمع بالمعیدی خیر من أن تراه یا تسمع بالمعیدی لا أن تراه در حق اوست و اولین کسی که این جمله را بر زبان آورد نعمان منذر بن ماءالسماء است. ضمره از قبیله معد یا معیدبن عدنان بود و آب برکه های نعمان را آلوده می کرد و نعمان نمی توانست بر او دست یابد و از شجاعت وی در عجب بود. سرانجام وی را امان داد و ضمره به حضور نعمان راه یافت اما به جهت قبح منظر و حقارت جثه مورد استخفاف نعمان واقع گردید و گفت تسمع بالمعیدی خیر من أن تراه. ضمره وی را جواب داد مردانگی اشخاص را باپیمانه نمی سنجند بلکه ’انما المرء باصغریه قلبه و لسانه ان قاتل قاتل بجنان و ان نطق نطق بلسان’. (از ریحانه الادب ج 5 ص 348). و رجوع به همین مأخذ و فراید الادب المنجد و البیان و التبیین ج 1 ص 152 و 201 و جمهره الامثال و مجمع الامثال و نیز رجوع به معیدی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَلْ لِ)
مسخرگی و بذله گویی. (ناظم الاطباء). شغل و عمل مقلد. و رجوع به مقلد شود
لغت نامه دهخدا
(مَزْ یَ)
شیخ رضی الدین ابوالحسن علی بن الشیخ سعید جمال الدین احمد بن یحیی المزیدی الحلی ملقب به ملک الادباءفقیهی فاضل بود. ذکر او دائماً در اجازات علما با شیخ زین الدین ابوالحسن علی بن احمد بن طراد المطار آبادی می آید، چنانکه صاحب مجالس المؤمنین آورده این دو نفر از شاگردان علامۀ حلی بوده اند و از وی و از تقی الدین حسن بن داود و صفی الدین محمد بن معد موسوی روایت میکنند. وی استاد شهید اول است و شهید او را به عنوان امام علامه و ملک الادباء و عزه الفضلاء یاد میکند. مولی نظام القرشی او را رضی الدین و از مشایخ امامیه خوانده است. (از روضات الجنات ص 398). و رجوع به ابوالحسن علی بن سعید احمد بن یحیی رضی الدین المزیدی و نیز رجوع به علی بن سعید بن احمد بن یحیی مزیدی حلی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ صَ)
از شاعران و طبیبان و از مردم ساوه بود. به قول مؤلف تذکرۀ صبح گلشن ’درنظم ید بیضا می نمود و ازحذاقت طب رونق بازار مسیحی هم می افزود’. از اوست:
خواهم که کسی حال مرا پیش تو گوید
اما چه کنم بیکسم و هیچکسم نیست.
و نیز:
تو کاری کن که مردم آفت جانها ندانندت
و گرنه سهل باشد کار این یک جان که من دارم.
و رجوع به تذکرۀ صبح گلشن ص 438 و تذکرۀ آتشکدۀ آذر طبع دکتر شهیدی ص 227 و فرهنگ سخنوران شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
مقیم بودن. اقامت:
بر درگه جبار ترا باد مقیمی
زیرا به از آن در، به جهان هیچ دری نیست.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 62).
، دلالی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مُ سَ)
به معنی مکانهای وسیع، شهری که آشور یا نمرود تأسیس نمود. (قاموس کتاب مقدس)
اسم چاهی است که اسحاق حفر نمود. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَیْ یَ دَ)
بنومقیده، کژدمها. (از اقرب الموارد) ، مقیدهالحمار، زمین سنگلاخ سوخته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ نِ)
دهی از دهستان میشه پاره است که در بخش کلیبر شهرستان اهر واقع است و 189 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ دا)
سویق مقندی، پست قندآمیخته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نام سکه ای معادل پنج قران از نقره در عثمانی منسوب به سلطان عبدالمجید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قطعه ای از نقره و ارزش آن بیست قرش خالص است و به عبدالمجید از سلاطین عثمانی منسوب است و گویند: ’ریال مجیدی’. (از اقرب الموارد). مجیدی بر دو نوع است: مجیدی بزرگ و مجیدی کوچک و هر دو از سکه های نقرۀ رایج درترکیه و عراق است. مجیدی بزرگ به ارزش 80 قرش و مجیدی کوچک به ارزش 8 قرش رایج است. نصف مجیدی به ارزش 40 قرش و ربع مجیدی به ارزش 20 قرش نیز داشتند و مجیدی منسوب است به سلطان عبدالمجید (1823- 1861 میلادی) که به سال 1839 م عهده دار سلطنت گردید. (النقود العربیه ص 184). و رجوع به ص 79 و80 و 95 همین مأخذ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
حالت و چگونگی مرید. مرید بودن. شاگردی و اطاعت وفرمانبرداری. (ناظم الاطباء). و رجوع به مرید شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مقتدی
تصویر مقتدی
پیروی کننده، اقتدا کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقلدی
تصویر مقلدی
عمل و شغل مقلد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقید
تصویر مقید
پابند به زنجیر، بسته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقید
تصویر مقید
((مُ قَ یَّ))
بند شده، در قید و بند، بسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقتدی
تصویر مقتدی
((مُ تَ))
پیروی کننده، کسی که پشت سر امام جماعت نماز خواند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقید
تصویر مقید
پایبند، پابسته
فرهنگ واژه فارسی سره
بسته، مشروط، منوط، وابسته، پای بست، پای بند، دامنگیر، دچار، اسیر، حبس، دربند، گرفتار، علاقه مند، مطلق
متضاد: رها، معتقد، متعهد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تیره ای از طایفه ی علی شاهی ساکن در کتول
فرهنگ گویش مازندرانی
زندانی
دیکشنری اردو به فارسی