تأنیث مقنن. رجوع به مقنن شود. - قوه مقننه، قوه ای که حق قانونگذاری دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به همین ترکیب ذیل ’قوه’ شود. - هیئت مقننه، مجموع مردمی که حق وضع قانون دارند. قوه مقننه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
تأنیث مقنن. رجوع به مقنن شود. - قوه مقننه، قوه ای که حق قانونگذاری دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به همین ترکیب ذیل ’قوه’ شود. - هیئت مقننه، مجموع مردمی که حق وضع قانون دارند. قوه مقننه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
عروس آرای. (مهذب الاسماء). مشاطۀ عروس. (منتهی الارب) (آنندراج). مشاطه. (ناظم الاطباء). زنی که مشاطگی کند. ماشطه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ قبل شود
عروس آرای. (مهذب الاسماء). مشاطۀ عروس. (منتهی الارب) (آنندراج). مشاطه. (ناظم الاطباء). زنی که مشاطگی کند. ماشطه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ قبل شود
قانون برآرنده و قانون شناس. (غیاث) (آنندراج). قانون آور وقانون گذار. (ناظم الاطباء). واضع قانون. قانون گذار. آیین گر. شارع. صادع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - مقنن قوانین، برقرارکننده قوانین. (ناظم الاطباء)
قانون برآرنده و قانون شناس. (غیاث) (آنندراج). قانون آور وقانون گذار. (ناظم الاطباء). واضع قانون. قانون گذار. آیین گر. شارع. صادع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - مقنن قوانین، برقرارکننده قوانین. (ناظم الاطباء)
الحیه المقرنه، مار شاخدار. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). قسمی مار است درازای او از یک گز تا دو گز بر سر او چیزی چون دو سرو برآمده و لون او همچون لون ریگ است و بر شکم او فلسهاست صلب و خشک و در رفتن بر زمین از صلبی و خشکی آن فلوس بتوان دانست و دندانهای او راست و اندر زمین ریگناک مأوی دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی یادداشت ایضاً) : و با زفت و قطران و انگبین بر گزیدگی ماری که او را الحیه المقرنه گویند یعنی مار با سرو... ضماد کنند. (ذخیرۀخوارزمشاهی یادداشت ایضاً). و رجوع به مقرنی شود
الحیه المقرنه، مار شاخدار. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). قسمی مار است درازای او از یک گز تا دو گز بر سر او چیزی چون دو سرو برآمده و لون او همچون لون ریگ است و بر شکم او فلسهاست صلب و خشک و در رفتن بر زمین از صلبی و خشکی آن فلوس بتوان دانست و دندانهای او راست و اندر زمین ریگناک مأوی دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی یادداشت ایضاً) : و با زفت و قطران و انگبین بر گزیدگی ماری که او را الحیه المقرنه گویند یعنی مار با سرو... ضماد کنند. (ذخیرۀخوارزمشاهی یادداشت ایضاً). و رجوع به مقرنی شود
پیرزن بدخوی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شترماده ای که نخستین عشراء معلوم شود، پس تر، کشوف برآید. (منتهی الارب) (آنندراج). ماده شتری که گمان کنند عشراء است و سپس معلوم گردد که کشوف می باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
پیرزن بدخوی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شترماده ای که نخستین عشراء معلوم شود، پس تر، کشوف برآید. (منتهی الارب) (آنندراج). ماده شتری که گمان کنند عشراء است و سپس معلوم گردد که کشوف می باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
بر سر افکندنی. مقنع. (منتهی الارب) (از آنندراج). آنچه زنان سر خود را بدان پوشانند. (از اقرب الموارد). پوشاکی از پارچۀ اعلا که درازی آن به اندازۀ دو گز است و از پیش رو گشاده و باز است و زنان تازی آن را در خانه و در بیرون از خانه به روی سر می اندازند و مقنع نیز می گویند. ج، مقانع. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ بعد و مقنع شود
بر سر افکندنی. مِقنَع. (منتهی الارب) (از آنندراج). آنچه زنان سر خود را بدان پوشانند. (از اقرب الموارد). پوشاکی از پارچۀ اعلا که درازی آن به اندازۀ دو گز است و از پیش رو گشاده و باز است و زنان تازی آن را در خانه و در بیرون از خانه به روی سر می اندازند و مقنع نیز می گویند. ج، مقانع. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ بعد و مقنع شود
به معنی دامنی است. (جهانگیری) ، چادر باریک که یک عرض باشد. (غیاث). باشامه. واشامه. دامک. ربوسه. ربوشه. سراویزه. گواشمه. ورپوشه. ورپوشنه. چادر باریک یک عرض که زنان بر سر اندازند. (ناظم الاطباء). آنچه زن بدان سر و محاسن خود پوشد. رو پاک. چارقد. نصیف. معجر. روسری. دامنک. دامنی. مقنع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بادام بنان مقنعه بر سر بدریدند شاه اسپرمان چینی در زلف کشیدند. منوچهری. هیچکس روی زشت او ندیدی از آنکه مقنعۀ سبزی بر روی خویش داشتی. (تاریخ بخارا ص 86). رو به تدبیر نفسانی کرده و بفرمود تا مقنعه از سر وی فرو کشیدند و موی او برهنه کردند. (چهارمقالۀ نظامی ص 114). پسر را در کنار گرفت و دو مقنعه برگرفت و به نزدیک آمد و گفت: راست گفتی پسر من آمد. (چهارمقالۀ نظامی ص 96). او را بدان نوع طلا برآراست و مقنعه و قباچه و قصبچه و سربند طلا بر وی مهیا کرد و نامش دل افروز نهاد. (سمک عیار ج 1 ص 50). دستار درربوده سران را به باد زلف شوریده زلف و مقنعۀ عید بر سرش. خاقانی. زان مقنعه کان شاه به بهرام فرستاد یک تار به صد مغفر رستم نفروشم. خاقانی. از مقنعه ماه غبغب تو صد ماه مقنعم نموده. خاقانی. نه هر زنی به دو گز مقنعه است کدبانو نه هر سری به کلاهی سزای سالاری است. ظهیر فاریابی. هزار مقنعه باشد به از کلاه از آنک کلاه و مقنعه نز بهر ذلت و خواری است. ظهیر فاریابی. جمعی از جواری و سراری پدرش در آن قلعه بودند و ایشان را نظری بر مجلس او افتاد و بر حالت وی رقت آوردند، مقنعه های خویش درهم بستند و او را بر روی قلعه فروگذاشتند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 315). به یک گز مقنعه تا چند کوشم سلیح مردمی تا چند پوشم. نظامی. پری دختی پری بگذار ماهی به زیر مقنعه صاحب کلاهی. نظامی. گوشۀ مقنعۀ او سایه بر هیچ کله داری نمی انداخت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 67). مقنعه و حلۀ عروسانه نکو کنگ امرد را بپوشانید او. مولوی (مثنوی چ خاور ص 356). مرد کز بستن دستار خود آمد عاجز چون زنان مقنعه حالی به سرش باید کرد. نظام قاری (دیوان البسه ص 78). زنخدان از کردکی ابریشم سیبکی و غبغب از چین مقنعه. (دیوان البسه نظام قاری ص 134). و رجوع به مادۀ قبل و مقنع شود
به معنی دامنی است. (جهانگیری) ، چادر باریک که یک عرض باشد. (غیاث). باشامه. واشامه. دامک. ربوسه. ربوشه. سراویزه. گواشمه. ورپوشه. ورپوشنه. چادر باریک یک عرض که زنان بر سر اندازند. (ناظم الاطباء). آنچه زن بدان سر و محاسن خود پوشد. رو پاک. چارقد. نصیف. معجر. روسری. دامنک. دامنی. مِقنَع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بادام بنان مقنعه بر سر بدریدند شاه اسپرمان چینی در زلف کشیدند. منوچهری. هیچکس روی زشت او ندیدی از آنکه مقنعۀ سبزی بر روی خویش داشتی. (تاریخ بخارا ص 86). رو به تدبیر نفسانی کرده و بفرمود تا مقنعه از سر وی فرو کشیدند و موی او برهنه کردند. (چهارمقالۀ نظامی ص 114). پسر را در کنار گرفت و دو مقنعه برگرفت و به نزدیک آمد و گفت: راست گفتی پسر من آمد. (چهارمقالۀ نظامی ص 96). او را بدان نوع طلا برآراست و مقنعه و قباچه و قصبچه و سربند طلا بر وی مهیا کرد و نامش دل افروز نهاد. (سمک عیار ج 1 ص 50). دستار درربوده سران را به باد زلف شوریده زلف و مقنعۀ عید بر سرش. خاقانی. زان مقنعه کان شاه به بهرام فرستاد یک تار به صد مغفر رستم نفروشم. خاقانی. از مقنعه ماه غبغب تو صد ماه مقنعم نموده. خاقانی. نه هر زنی به دو گز مقنعه است کدبانو نه هر سری به کلاهی سزای سالاری است. ظهیر فاریابی. هزار مقنعه باشد به از کلاه از آنک کلاه و مقنعه نز بهر ذلت و خواری است. ظهیر فاریابی. جمعی از جواری و سراری پدرش در آن قلعه بودند و ایشان را نظری بر مجلس او افتاد و بر حالت وی رقت آوردند، مقنعه های خویش درهم بستند و او را بر روی قلعه فروگذاشتند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 315). به یک گز مقنعه تا چند کوشم سلیح مردمی تا چند پوشم. نظامی. پری دختی پری بگذار ماهی به زیر مقنعه صاحب کلاهی. نظامی. گوشۀ مقنعۀ او سایه بر هیچ کله داری نمی انداخت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 67). مقنعه و حلۀ عروسانه نکو کنگ امرد را بپوشانید او. مولوی (مثنوی چ خاور ص 356). مرد کز بستن دستار خود آمد عاجز چون زنان مقنعه حالی به سرش باید کرد. نظام قاری (دیوان البسه ص 78). زنخدان از کردکی ابریشم سیبکی و غبغب از چین مقنعه. (دیوان البسه نظام قاری ص 134). و رجوع به مادۀ قبل و مِقنَع شود