جدول جو
جدول جو

معنی مقننه - جستجوی لغت در جدول جو

مقننه
(مُ قَنْ نَ نَ / نِ)
مقنّن. (ناظم الاطباء). رجوع به مقنن شود.
- شروط مقننه، شرطهای موافق قانون. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مقننه
(مُ قَنْ نِ نَ / نِ)
تأنیث مقنن. رجوع به مقنن شود.
- قوه مقننه، قوه ای که حق قانونگذاری دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به همین ترکیب ذیل ’قوه’ شود.
- هیئت مقننه، مجموع مردمی که حق وضع قانون دارند. قوه مقننه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
مقننه
قوه ای که حق قانونگذاری دارد
تصویری از مقننه
تصویر مقننه
فرهنگ لغت هوشیار
مقننه
آیین گذاری
تصویری از مقننه
تصویر مقننه
فرهنگ واژه فارسی سره
مقننه
قانونگزاری
متضاد: مجریه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قوه مقننه
تصویر قوه مقننه
در علوم سیاسی از قوای سه گانه که موظف به وضع قوانین است، مجلس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقنعه
تصویر مقنعه
پارچه ای که زنان سر خود را با آن می پوشانند، روسری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقنن
تصویر مقنن
قانون گذار، قانون شناس
فرهنگ فارسی عمید
(مُ قَیْ یِ نَ)
عروس آرای. (مهذب الاسماء). مشاطۀ عروس. (منتهی الارب) (آنندراج). مشاطه. (ناظم الاطباء). زنی که مشاطگی کند. ماشطه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مِ نَ نَ)
عنکبوت، سنگ پشت ماده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَنْ نَ)
آراسته شده و مرتب شده با قانون. مقننه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَنْ نِ)
قانون برآرنده و قانون شناس. (غیاث) (آنندراج). قانون آور وقانون گذار. (ناظم الاطباء). واضع قانون. قانون گذار. آیین گر. شارع. صادع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مقنن قوانین، برقرارکننده قوانین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ نَ)
الحیه المقرنه، مار شاخدار. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). قسمی مار است درازای او از یک گز تا دو گز بر سر او چیزی چون دو سرو برآمده و لون او همچون لون ریگ است و بر شکم او فلسهاست صلب و خشک و در رفتن بر زمین از صلبی و خشکی آن فلوس بتوان دانست و دندانهای او راست و اندر زمین ریگناک مأوی دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی یادداشت ایضاً) : و با زفت و قطران و انگبین بر گزیدگی ماری که او را الحیه المقرنه گویند یعنی مار با سرو... ضماد کنند. (ذخیرۀخوارزمشاهی یادداشت ایضاً). و رجوع به مقرنی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَرْ رَ نَ)
کوههای خرد با هم پیوسته. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَنْ نَ نَ)
پیرزن بدخوی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شترماده ای که نخستین عشراء معلوم شود، پس تر، کشوف برآید. (منتهی الارب) (آنندراج). ماده شتری که گمان کنند عشراء است و سپس معلوم گردد که کشوف می باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ ن نَ نَ)
جاریه معننهالخلق، دختر درهم پیچیده اندام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ نَ)
سزاوار و گویند هذاالامر مقمنه لک، یعنی این کار شایسته و سزاوار تست. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شایسته و سزاوار. مقمن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ طَ نَ)
پنبه زار. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مقنوه. سایه که آفتاب بر آن نتابد. (مهذب الاسماء). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مِ نَ عَ)
بر سر افکندنی. مقنع. (منتهی الارب) (از آنندراج). آنچه زنان سر خود را بدان پوشانند. (از اقرب الموارد). پوشاکی از پارچۀ اعلا که درازی آن به اندازۀ دو گز است و از پیش رو گشاده و باز است و زنان تازی آن را در خانه و در بیرون از خانه به روی سر می اندازند و مقنع نیز می گویند. ج، مقانع. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ بعد و مقنع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَنْ نَ فَ)
حجفهٌ مقنّفه، سپر فراخ و وسیع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ نُ وَ)
رجوع به مقناه و مقناءه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خَنْ نِ نَ)
مخنّه. سال فراخ. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). و رجوع به مخنه شود
لغت نامه دهخدا
(مِ نَ عَ / عِ)
به معنی دامنی است. (جهانگیری) ، چادر باریک که یک عرض باشد. (غیاث). باشامه. واشامه. دامک. ربوسه. ربوشه. سراویزه. گواشمه. ورپوشه. ورپوشنه. چادر باریک یک عرض که زنان بر سر اندازند. (ناظم الاطباء). آنچه زن بدان سر و محاسن خود پوشد. رو پاک. چارقد. نصیف. معجر. روسری. دامنک. دامنی. مقنع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بادام بنان مقنعه بر سر بدریدند
شاه اسپرمان چینی در زلف کشیدند.
منوچهری.
هیچکس روی زشت او ندیدی از آنکه مقنعۀ سبزی بر روی خویش داشتی. (تاریخ بخارا ص 86).
رو به تدبیر نفسانی کرده و بفرمود تا مقنعه از سر وی فرو کشیدند و موی او برهنه کردند. (چهارمقالۀ نظامی ص 114). پسر را در کنار گرفت و دو مقنعه برگرفت و به نزدیک آمد و گفت: راست گفتی پسر من آمد. (چهارمقالۀ نظامی ص 96).
او را بدان نوع طلا برآراست و مقنعه و قباچه و قصبچه و سربند طلا بر وی مهیا کرد و نامش دل افروز نهاد. (سمک عیار ج 1 ص 50).
دستار درربوده سران را به باد زلف
شوریده زلف و مقنعۀ عید بر سرش.
خاقانی.
زان مقنعه کان شاه به بهرام فرستاد
یک تار به صد مغفر رستم نفروشم.
خاقانی.
از مقنعه ماه غبغب تو
صد ماه مقنعم نموده.
خاقانی.
نه هر زنی به دو گز مقنعه است کدبانو
نه هر سری به کلاهی سزای سالاری است.
ظهیر فاریابی.
هزار مقنعه باشد به از کلاه از آنک
کلاه و مقنعه نز بهر ذلت و خواری است.
ظهیر فاریابی.
جمعی از جواری و سراری پدرش در آن قلعه بودند و ایشان را نظری بر مجلس او افتاد و بر حالت وی رقت آوردند، مقنعه های خویش درهم بستند و او را بر روی قلعه فروگذاشتند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 315).
به یک گز مقنعه تا چند کوشم
سلیح مردمی تا چند پوشم.
نظامی.
پری دختی پری بگذار ماهی
به زیر مقنعه صاحب کلاهی.
نظامی.
گوشۀ مقنعۀ او سایه بر هیچ کله داری نمی انداخت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 67).
مقنعه و حلۀ عروسانه نکو
کنگ امرد را بپوشانید او.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 356).
مرد کز بستن دستار خود آمد عاجز
چون زنان مقنعه حالی به سرش باید کرد.
نظام قاری (دیوان البسه ص 78).
زنخدان از کردکی ابریشم سیبکی و غبغب از چین مقنعه. (دیوان البسه نظام قاری ص 134). و رجوع به مادۀ قبل و مقنع شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مقطنه
تصویر مقطنه
پنبه زار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قوهّمقننه
تصویر قوهّمقننه
نیروی دادگذاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقنعه
تصویر مقنعه
آنچه زنان سر خود را بدان پوشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقنن
تصویر مقنن
قانون شناس، قانون گذار، آیین گر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقنعه
تصویر مقنعه
((مِ یا مَ نَ عَ))
روسری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقنن
تصویر مقنن
((مُ قَ نِّ))
قانونگزار
فرهنگ فارسی معین
قانونگذار، واضع قانون
متضاد: مجری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برقع، روسری، مقصوره، نقاب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از ترانه های فولکور در موسیقی مازندران، مادر بزرگ مادری
فرهنگ گویش مازندرانی