جدول جو
جدول جو

معنی مقنعی - جستجوی لغت در جدول جو

مقنعی
(مِ نَ عی ی)
منسوب به مقنعه و این نسبت، ساختن مقنعه و خرید و فروش آن را می رساند. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مقنعه
تصویر مقنعه
پارچه ای که زنان سر خود را با آن می پوشانند، روسری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقنی
تصویر مقنی
کسی که کاریز حفر می کند، چاه کن، کسی که قنات را لای روبی می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقنع
تصویر مقنع
کسی که سر و صورت خود را پوشانیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقنع
تصویر مقنع
اقناع کننده، قانع کننده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ قَنْ نَ)
خوددار. (مهذب الاسماء). رجل مقنع، مرد خود بر سرنهاده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مقنع پوشیده. به مقنعه پوشیده. قناع بر سر. با قناع: فرمان رسانیدند تا کایناً من کان هرکه در زرنوق بود از صاحب کلاه و دستار و مقنع به معجر و خمار بیرون آمدند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 77).
عروسان مقنع بی شمارند
عروسی رابدست آور معمم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مُ)
از ’ق ع و’، بر کون نشسته، و فی الحدیث: انه علیه السلام اکل مقعیا. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ نَ)
بر سرافکندنی زنان. مقنعه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه زنان سر خود را بدان بپوشانند. (از اقرب الموارد). ج، مقانع. (ناظم الاطباء). چارقد. لچک. روسری. سرپوش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بهرام نیم که طیره گردم
چون مقنع و دوکدان ببینم.
خاقانی.
احمد بن عبدالملک به هروقت به شهرآمدی و از بهر دختران و غلامان جامه و مقنع و متاع و قماش خریدی. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 4).
مقنعی گر حوریی بر سر کند
من گلیمی دوست دارم دربری.
سعدی.
یک جفت مقنع کنفی در دست. (ترجمه محاسن اصفهان ص 55). ریسمان و جامه های کرباسینه می فروشند یک مثقال به سی و شش درم و از آن مقنع و خاز می بافند. (ترجمه محاسن اصفهان ص 55). پس مادرش مقنع از سر درکشید و موی و پستان را در دست گرفت و شفاعت کرد. (تاریخ قم ص 260). و رجوع به مقنعه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نِ)
اقناع کننده. راضی کننده. خرسند کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مقنعی که دل خرسند گرداند نشنوده ام و مشبعی که غلت ضمیر بنشاند استماع نکرده. (نفثه المصدور چ یزدگردی ص 11).
- جواب مقنع، پاسخی بسنده. پاسخی که شنونده را راضی کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، آن که سر را راست می دارد و به چپ و راست التفات نمی کند و نگاه را موازی در میانۀ دو دست قرار می دهد. ج، مقنعون، قوله تعالی: مهطعین مقنعی رؤسهم. (ناظم الاطباء). و رجوع به اقناع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ)
فم مقنع، دهان که دندان آن مایل به درون باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
مقرعه زن. (مهذب الاسماء). طبل زن:
ز بهر مقرعیان تاج شاه چین بستان
ز بهر کاسه زنان تخت میر روم بیار.
مسعودسعد.
و رجوع به ترکیب مقرعه زن، ذیل مقرعه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَنْ نَ)
هاشم بن حکیم یا حکیم بن عطا، صاحب ماه نخشب، پیشوای سپید جامگان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به زیبقی مقنع به احمقی کیال
به روز کوری صباح وشبروی جناب.
خاقانی.
از مقنعه ماه غبغب تو
صد ماه مقنعم نموده.
خاقانی.
چو خورشید آوازۀ او برآمد
همانگاه ماه مقنع فروشد.
خاقانی.
برده مهش به مقنع عیدی و چاه سیم
آب چه مقنع و ماه مزورش.
خاقانی.
اگر جای تو را بگرفت بدخواه
مقنع نیز داند ساختن ماه.
نظامی.
و رجوع به المقنع و حکیم بن عطا و سپیدجامگان و چاه نخشب و ماه نخشب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
صاحب نیزه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ نِ عی ی)
منسوب است به مقنعه. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ دا)
سویق مقندی، پست قندآمیخته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ نَ عَ)
بر سر افکندنی. مقنع. (منتهی الارب) (از آنندراج). آنچه زنان سر خود را بدان پوشانند. (از اقرب الموارد). پوشاکی از پارچۀ اعلا که درازی آن به اندازۀ دو گز است و از پیش رو گشاده و باز است و زنان تازی آن را در خانه و در بیرون از خانه به روی سر می اندازند و مقنع نیز می گویند. ج، مقانع. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ بعد و مقنع شود
لغت نامه دهخدا
(مِ نَ عَ / عِ)
به معنی دامنی است. (جهانگیری) ، چادر باریک که یک عرض باشد. (غیاث). باشامه. واشامه. دامک. ربوسه. ربوشه. سراویزه. گواشمه. ورپوشه. ورپوشنه. چادر باریک یک عرض که زنان بر سر اندازند. (ناظم الاطباء). آنچه زن بدان سر و محاسن خود پوشد. رو پاک. چارقد. نصیف. معجر. روسری. دامنک. دامنی. مقنع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بادام بنان مقنعه بر سر بدریدند
شاه اسپرمان چینی در زلف کشیدند.
منوچهری.
هیچکس روی زشت او ندیدی از آنکه مقنعۀ سبزی بر روی خویش داشتی. (تاریخ بخارا ص 86).
رو به تدبیر نفسانی کرده و بفرمود تا مقنعه از سر وی فرو کشیدند و موی او برهنه کردند. (چهارمقالۀ نظامی ص 114). پسر را در کنار گرفت و دو مقنعه برگرفت و به نزدیک آمد و گفت: راست گفتی پسر من آمد. (چهارمقالۀ نظامی ص 96).
او را بدان نوع طلا برآراست و مقنعه و قباچه و قصبچه و سربند طلا بر وی مهیا کرد و نامش دل افروز نهاد. (سمک عیار ج 1 ص 50).
دستار درربوده سران را به باد زلف
شوریده زلف و مقنعۀ عید بر سرش.
خاقانی.
زان مقنعه کان شاه به بهرام فرستاد
یک تار به صد مغفر رستم نفروشم.
خاقانی.
از مقنعه ماه غبغب تو
صد ماه مقنعم نموده.
خاقانی.
نه هر زنی به دو گز مقنعه است کدبانو
نه هر سری به کلاهی سزای سالاری است.
ظهیر فاریابی.
هزار مقنعه باشد به از کلاه از آنک
کلاه و مقنعه نز بهر ذلت و خواری است.
ظهیر فاریابی.
جمعی از جواری و سراری پدرش در آن قلعه بودند و ایشان را نظری بر مجلس او افتاد و بر حالت وی رقت آوردند، مقنعه های خویش درهم بستند و او را بر روی قلعه فروگذاشتند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 315).
به یک گز مقنعه تا چند کوشم
سلیح مردمی تا چند پوشم.
نظامی.
پری دختی پری بگذار ماهی
به زیر مقنعه صاحب کلاهی.
نظامی.
گوشۀ مقنعۀ او سایه بر هیچ کله داری نمی انداخت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 67).
مقنعه و حلۀ عروسانه نکو
کنگ امرد را بپوشانید او.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 356).
مرد کز بستن دستار خود آمد عاجز
چون زنان مقنعه حالی به سرش باید کرد.
نظام قاری (دیوان البسه ص 78).
زنخدان از کردکی ابریشم سیبکی و غبغب از چین مقنعه. (دیوان البسه نظام قاری ص 134). و رجوع به مادۀ قبل و مقنع شود
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ)
شاهد مقنع، گواه عدل بسنده که بس است ذات او یا شهادت او یا حکم او. (منتهی الارب) (آنندراج). شاهدی که عادل و بسنده باشد و به گواهی و یا حکم او قناعت کنند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، مقانع و گویند لی شهود مقانع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ عی ی)
بسیارخورندۀ خرچنگ. (منتهی الارب). بسیارخورندۀ خرچنگ و آن نسبت است به منع به معنی خرچنگ. (از اقرب الموارد) ، نزد نحویان، نامی است از نامهای غیر منصرف. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(مَ عا)
از ’م ن ع’، بازداشت و بازایستاد. اسم است. (منتهی الارب). بازداشت و امتناع و بازایستادگی. (ناظم الاطباء). اسم است به معنی امتناع. (از اقرب الموارد)
از ’ن ع ی’، خبر مرگ. منعاه. ج، مناعی. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَنْنی)
کاریزگر. (دهار). کاریزکننده. (غیاث). این کلمه اشتغال به ساختن قنات را می رساند. (ازانساب سمعانی). دانای مواضع آب در زمین و کننده کاریز. (ناظم الاطباء). کاریزکنه. کاریزکن. کان کن. کن کن. چاه کن. چاه جو. ابّار. کموش. کومش. کمانه. چاه گر. آنکه قنات یا چاه کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مقنی الارض، هدهد. یعنی دانای مواضع آب از زمین. (منتهی الارب). هدهد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
پارسی تازی گشته مغنا مکنا روسری خرسند کننده پارچه ای که زنان سر خود را بدان پوشانند روسری مقنعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقنی
تصویر مقنی
کاریز کننده، آنگه قنات یا چاه کند
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به مقفع، منسوب به ابن المقفع، نوعی قلم تحریری (شاید منسوب باشد به داذبه معروف به ابن المقفع) : (و بزمین عراق دوانزده قلم است هر یکی را قد و اندام و تراشی دیگر و هر یکی را ببزرگی از خطاطان باز خوانند یکی مقلی به ابن مقله باز خوانند... سدیگرمقفعی که به ابن مقفع باز خوانند) (نوروزنامه. 49)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقنعه
تصویر مقنعه
آنچه زنان سر خود را بدان پوشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقنع
تصویر مقنع
((مُ قَ نَّ))
کسی که سر و صورت خودرا پوشانیده، مردی که کلاه خود بر سر نهاده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقنی
تصویر مقنی
((مُ قَ نّ))
چاه کن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقنعه
تصویر مقنعه
((مِ یا مَ نَ عَ))
روسری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقطعی
تصویر مقطعی
دوره ای
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مقنی
تصویر مقنی
چاه کن
فرهنگ واژه فارسی سره
برقع، روسری، مقصوره، نقاب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چاه کن، کاریزکار، قناعت ساز، کاریزگر
فرهنگ واژه مترادف متضاد