جدول جو
جدول جو

معنی مقنع - جستجوی لغت در جدول جو

مقنع
اقناع کننده، قانع کننده
تصویری از مقنع
تصویر مقنع
فرهنگ فارسی عمید
مقنع
کسی که سر و صورت خود را پوشانیده
تصویری از مقنع
تصویر مقنع
فرهنگ فارسی عمید
مقنع
(مُ قَنْ نَ)
هاشم بن حکیم یا حکیم بن عطا، صاحب ماه نخشب، پیشوای سپید جامگان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به زیبقی مقنع به احمقی کیال
به روز کوری صباح وشبروی جناب.
خاقانی.
از مقنعه ماه غبغب تو
صد ماه مقنعم نموده.
خاقانی.
چو خورشید آوازۀ او برآمد
همانگاه ماه مقنع فروشد.
خاقانی.
برده مهش به مقنع عیدی و چاه سیم
آب چه مقنع و ماه مزورش.
خاقانی.
اگر جای تو را بگرفت بدخواه
مقنع نیز داند ساختن ماه.
نظامی.
و رجوع به المقنع و حکیم بن عطا و سپیدجامگان و چاه نخشب و ماه نخشب شود
لغت نامه دهخدا
مقنع
(مِ نَ)
بر سرافکندنی زنان. مقنعه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه زنان سر خود را بدان بپوشانند. (از اقرب الموارد). ج، مقانع. (ناظم الاطباء). چارقد. لچک. روسری. سرپوش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بهرام نیم که طیره گردم
چون مقنع و دوکدان ببینم.
خاقانی.
احمد بن عبدالملک به هروقت به شهرآمدی و از بهر دختران و غلامان جامه و مقنع و متاع و قماش خریدی. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 4).
مقنعی گر حوریی بر سر کند
من گلیمی دوست دارم دربری.
سعدی.
یک جفت مقنع کنفی در دست. (ترجمه محاسن اصفهان ص 55). ریسمان و جامه های کرباسینه می فروشند یک مثقال به سی و شش درم و از آن مقنع و خاز می بافند. (ترجمه محاسن اصفهان ص 55). پس مادرش مقنع از سر درکشید و موی و پستان را در دست گرفت و شفاعت کرد. (تاریخ قم ص 260). و رجوع به مقنعه شود
لغت نامه دهخدا
مقنع
(مُ قَنْ نَ)
خوددار. (مهذب الاسماء). رجل مقنع، مرد خود بر سرنهاده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مقنع پوشیده. به مقنعه پوشیده. قناع بر سر. با قناع: فرمان رسانیدند تا کایناً من کان هرکه در زرنوق بود از صاحب کلاه و دستار و مقنع به معجر و خمار بیرون آمدند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 77).
عروسان مقنع بی شمارند
عروسی رابدست آور معمم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
مقنع
(مُ نَ)
فم مقنع، دهان که دندان آن مایل به درون باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مقنع
(مَ نَ)
شاهد مقنع، گواه عدل بسنده که بس است ذات او یا شهادت او یا حکم او. (منتهی الارب) (آنندراج). شاهدی که عادل و بسنده باشد و به گواهی و یا حکم او قناعت کنند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، مقانع و گویند لی شهود مقانع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مقنع
(مُ نِ)
اقناع کننده. راضی کننده. خرسند کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مقنعی که دل خرسند گرداند نشنوده ام و مشبعی که غلت ضمیر بنشاند استماع نکرده. (نفثه المصدور چ یزدگردی ص 11).
- جواب مقنع، پاسخی بسنده. پاسخی که شنونده را راضی کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، آن که سر را راست می دارد و به چپ و راست التفات نمی کند و نگاه را موازی در میانۀ دو دست قرار می دهد. ج، مقنعون، قوله تعالی: مهطعین مقنعی رؤسهم. (ناظم الاطباء). و رجوع به اقناع شود
لغت نامه دهخدا
مقنع
پارسی تازی گشته مغنا مکنا روسری خرسند کننده پارچه ای که زنان سر خود را بدان پوشانند روسری مقنعه
فرهنگ لغت هوشیار
مقنع
((مُ قَ نَّ))
کسی که سر و صورت خودرا پوشانیده، مردی که کلاه خود بر سر نهاده
تصویری از مقنع
تصویر مقنع
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مقنعه
تصویر مقنعه
پارچه ای که زنان سر خود را با آن می پوشانند، روسری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقطع
تصویر مقطع
بریده شده، چیزی که زواید آن را بریده و آراسته و پیراسته کرده باشند
کوتاه، مقابل موصل
در ادبیات در فن بدیع مصراع یا بیتی که حروف آن قابل اتصال نباشد و نتوان آن ها را سرهم نوشت، منفصل الحروف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مانع
تصویر مانع
باز دارنده، جلوگیری کننده، کنایه از مشکل، معضل
مانع شدن: منع کردن، جلوگیری کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقنن
تصویر مقنن
قانون گذار، قانون شناس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصنع
تصویر مصنع
جایی که آب باران در آن جمع شود مانند حوض، آب گیر، آب انبار، کارگاه، کارخانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقطع
تصویر مقطع
محل قطع، جای بریدن، محل جدایی
پایان سخن
در علوم ادبی بیت آخر غزل یا قصیده
فرهنگ فارسی عمید
(مِ نَ عی ی)
منسوب به مقنعه و این نسبت، ساختن مقنعه و خرید و فروش آن را می رساند. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(مِ نَ عَ / عِ)
به معنی دامنی است. (جهانگیری) ، چادر باریک که یک عرض باشد. (غیاث). باشامه. واشامه. دامک. ربوسه. ربوشه. سراویزه. گواشمه. ورپوشه. ورپوشنه. چادر باریک یک عرض که زنان بر سر اندازند. (ناظم الاطباء). آنچه زن بدان سر و محاسن خود پوشد. رو پاک. چارقد. نصیف. معجر. روسری. دامنک. دامنی. مقنع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بادام بنان مقنعه بر سر بدریدند
شاه اسپرمان چینی در زلف کشیدند.
منوچهری.
هیچکس روی زشت او ندیدی از آنکه مقنعۀ سبزی بر روی خویش داشتی. (تاریخ بخارا ص 86).
رو به تدبیر نفسانی کرده و بفرمود تا مقنعه از سر وی فرو کشیدند و موی او برهنه کردند. (چهارمقالۀ نظامی ص 114). پسر را در کنار گرفت و دو مقنعه برگرفت و به نزدیک آمد و گفت: راست گفتی پسر من آمد. (چهارمقالۀ نظامی ص 96).
او را بدان نوع طلا برآراست و مقنعه و قباچه و قصبچه و سربند طلا بر وی مهیا کرد و نامش دل افروز نهاد. (سمک عیار ج 1 ص 50).
دستار درربوده سران را به باد زلف
شوریده زلف و مقنعۀ عید بر سرش.
خاقانی.
زان مقنعه کان شاه به بهرام فرستاد
یک تار به صد مغفر رستم نفروشم.
خاقانی.
از مقنعه ماه غبغب تو
صد ماه مقنعم نموده.
خاقانی.
نه هر زنی به دو گز مقنعه است کدبانو
نه هر سری به کلاهی سزای سالاری است.
ظهیر فاریابی.
هزار مقنعه باشد به از کلاه از آنک
کلاه و مقنعه نز بهر ذلت و خواری است.
ظهیر فاریابی.
جمعی از جواری و سراری پدرش در آن قلعه بودند و ایشان را نظری بر مجلس او افتاد و بر حالت وی رقت آوردند، مقنعه های خویش درهم بستند و او را بر روی قلعه فروگذاشتند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 315).
به یک گز مقنعه تا چند کوشم
سلیح مردمی تا چند پوشم.
نظامی.
پری دختی پری بگذار ماهی
به زیر مقنعه صاحب کلاهی.
نظامی.
گوشۀ مقنعۀ او سایه بر هیچ کله داری نمی انداخت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 67).
مقنعه و حلۀ عروسانه نکو
کنگ امرد را بپوشانید او.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 356).
مرد کز بستن دستار خود آمد عاجز
چون زنان مقنعه حالی به سرش باید کرد.
نظام قاری (دیوان البسه ص 78).
زنخدان از کردکی ابریشم سیبکی و غبغب از چین مقنعه. (دیوان البسه نظام قاری ص 134). و رجوع به مادۀ قبل و مقنع شود
لغت نامه دهخدا
(مِ نَ عَ)
بر سر افکندنی. مقنع. (منتهی الارب) (از آنندراج). آنچه زنان سر خود را بدان پوشانند. (از اقرب الموارد). پوشاکی از پارچۀ اعلا که درازی آن به اندازۀ دو گز است و از پیش رو گشاده و باز است و زنان تازی آن را در خانه و در بیرون از خانه به روی سر می اندازند و مقنع نیز می گویند. ج، مقانع. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ بعد و مقنع شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مقمع
تصویر مقمع
بته: سنگی باشد که بدان دارو ها سایند
فرهنگ لغت هوشیار
توبره شکار، پیرا سپاه جماعتی سوار که بطمع غارت همراه لشکر شوند، جمع مقانب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقنی
تصویر مقنی
کاریز کننده، آنگه قنات یا چاه کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مانع
تصویر مانع
بازدارنده، منع کننده، عایق
فرهنگ لغت هوشیار
کار گاه، ده، کلات، کاخ، آبگیر شمر شمرهای او چون چراغ بهشت (فردوسی) محلی که آب باران در آن جمع شود جای گرد آمدن آب باران آبگیر: عرضگاه دشت موقف عرض جناتست از آنک مصنع او کوثر و سقاش رضوان دیده اند. (خاقانی)، ده قریه، قلعه، کارخانه کارگاه، جمع مصانع
فرهنگ لغت هوشیار
زشت شده، سرزنش شده زشت گرداننده، سرزنش کننده بد گفته شده زشت گردانیده بد گوینده زشت گردانیده
فرهنگ لغت هوشیار
بر ساخته از تازی دامی شکارگر (اسم ب صفت) صید کننده صیاد (مرغ آهو) : (آینه خالص نگشت او مخلص است مرغ را نگرفته است او مقنص است) (مثنوی. نیک. 318: 2)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقنن
تصویر مقنن
قانون شناس، قانون گذار، آیین گر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفنع
تصویر مفنع
خوش آواز: مرد خود بر سر خود نهاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقنع
تصویر تقنع
قناعت کردن، قناعت نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقنعه
تصویر مقنعه
آنچه زنان سر خود را بدان پوشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقنعه
تصویر مقنعه
((مِ یا مَ نَ عَ))
روسری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقطع
تصویر مقطع
پلکان، برش، پایه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مقنی
تصویر مقنی
چاه کن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مانع
تصویر مانع
بازدارنده، گیر، راهبند
فرهنگ واژه فارسی سره
برقع، روسری، مقصوره، نقاب
فرهنگ واژه مترادف متضاد