جدول جو
جدول جو

معنی مقمع - جستجوی لغت در جدول جو

مقمع
گرز، از آلات جنگ که در قدیم به کار می رفته و از چوب و آهن ساخته می شده و سر آن بیضی شکل یا گلوله مانند بوده و آن را بر سر دشمن می زدند، کوپال، گرزه، دبوس، لخت، چماق، سرپاش، سرکوبه، عمود، مقمعه
تصویری از مقمع
تصویر مقمع
فرهنگ فارسی عمید
مقمع
(مِ مَ)
دبوس. (دهار). و رجوع به مقمعه شود
لغت نامه دهخدا
مقمع
بته: سنگی باشد که بدان دارو ها سایند
تصویری از مقمع
تصویر مقمع
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مدمع
تصویر مدمع
گوشۀ چشم که اشک از آن می ریزد، مجرای اشک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسمع
تصویر مسمع
گوش، عضو شنوایی در جانداران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقطع
تصویر مقطع
محل قطع، جای بریدن، محل جدایی
پایان سخن
در علوم ادبی بیت آخر غزل یا قصیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطمع
تصویر مطمع
چیزی که به آن طمع کنند، آنچه مورد طمع و رغبت واقع شود، مورد حرص و آز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقامع
تصویر مقامع
مقمعه ها، گرزهای آهنین، کوپال ها، جمع واژۀ مقمعه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقطع
تصویر مقطع
بریده شده، چیزی که زواید آن را بریده و آراسته و پیراسته کرده باشند
کوتاه، مقابل موصل
در ادبیات در فن بدیع مصراع یا بیتی که حروف آن قابل اتصال نباشد و نتوان آن ها را سرهم نوشت، منفصل الحروف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقمر
تصویر مقمر
ویژگی شبی که مهتابی و روشن باشد، ماهتابی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقنع
تصویر مقنع
کسی که سر و صورت خود را پوشانیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجمع
تصویر مجمع
جای جمع شدن، محل اجتماع، انجمن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقنع
تصویر مقنع
اقناع کننده، قانع کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشمع
تصویر مشمع
شمع آلود، موم آلوده، پارچه یا چیز دیگر که با شمع یا موم آلوده شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقمعه
تصویر مقمعه
گرز آهنین، از آلات جنگ که در قدیم به کار می رفته و از چوب و آهن ساخته می شده و سر آن بیضی شکل یا گلوله مانند بوده و آن را بر سر دشمن می زدند، کوپال، گرزه، دبوس، لخت، چماق، سرپاش، سرکوبه، عمود
فرهنگ فارسی عمید
(مُ مَ عِدد)
آن که با وی به جهد و کوشش تمام حرف زنی و او با تو نرمی نکند و منقاد و فرمانبر نشود. (منتهی الارب). آن کسی که هر چه با وی سخن گویند و جهد و کوشش کنند نرمی نکند و رام و منقاد نگردد و فرمانبردار نشود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آن که اعلای شکم او بزرگ باشد و پایین شکم ژولیده و فروهشته. (منتهی الارب). کسی که بالای شکم وی بزرگ و پایین آن فروهشته باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ مَ عَ)
مقمعه. عمود آهنین: اول نفس خود را به مقمعه توبت نصوح از تورط و انهماک در مناهی و ملاهی قلع و قمع کند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 373). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مِ مَ عَ)
دبوس. (ترجمان القرآن). عمود آهنی و آکس که بدان پیل رانند. (منتهی الارب) (آنندراج). عمودی آهنین و سرکج که بدان بر سر فیل زده و آن را می رانند. (ناظم الاطباء). عمودی آهنی و گویند همچون چوگان که با آن بر سر فیل زنند. (از اقرب الموارد). رجوع به مقمعه شود، چوبی است که آن را بر سر مردم زنند. ج، مقامع. (منتهی الارب) (آنندراج). چوبی که بر سر مردم زنند تا خوار و ذلیل گردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مطمع
تصویر مطمع
چیزی که به آن طمع کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقلع
تصویر مقلع
کان سنگ کلوخ کوب، کلوخ کش
فرهنگ لغت هوشیار
سر به زیر، سرما زده، گشته انگشت کژ انگشت کسی که همیشه سرش بطرف پایین باشد سرافکنده سر بزیر، کسی که دستهایش بر اثر سرما و جز آن شل و لرزان باشد، آنکه انگشتانش ترنجیده و برگشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقطع
تصویر مقطع
بریدن، قطع و برش بریده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملمع
تصویر ملمع
روشن کننده و درخشان شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقرع
تصویر مقرع
پشک اندازنده، کوبنده کوبنده، فال زننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقمر
تصویر مقمر
تابان، درخشان، روشن، نورانی
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته مغنا مکنا روسری خرسند کننده پارچه ای که زنان سر خود را بدان پوشانند روسری مقنعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشمع
تصویر مشمع
موم آلوده شده، اندود شده با موم و شمع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسمع
تصویر مسمع
گوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدمع
تصویر مدمع
اشک گاه جای اشک، کنج چشم کنج چشم جمع مدامع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجمع
تصویر مجمع
جای گرد آمدن، اجتماع، انجمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقمع
تصویر تقمع
بر گزینی گزینش بهین، تنها نشستن، سرگشتگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقمع
تصویر اقمع
پیس چشم مژه سوز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجمع
تصویر مجمع
((مَ مَ))
محل اجتماع، محل گرد آمدن، نهادی که تصدی امور خاصی را بر عهده دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقطع
تصویر مقطع
پلکان، برش، پایه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مجمع
تصویر مجمع
گردهمایی، گرد هم آیی، همایش
فرهنگ واژه فارسی سره