بریده شده، چیزی که زواید آن را بریده و آراسته و پیراسته کرده باشند کوتاه، مقابل موصل در ادبیات در فن بدیع مصراع یا بیتی که حروف آن قابل اتصال نباشد و نتوان آن ها را سرهم نوشت، منفصل الحروف
بریده شده، چیزی که زواید آن را بریده و آراسته و پیراسته کرده باشند کوتاه، مقابلِ موصل در ادبیات در فن بدیع مصراع یا بیتی که حروف آن قابل اتصال نباشد و نتوان آن ها را سرهم نوشت، منفصل الحروف
فرومانده از دلیل و جواب و ساکت وخاموش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنکه حجت وی بریده شده باشد. (از اقرب الموارد) ، بازمانده شده از یاران در سفر خصوصاً در صفر حج. (ناظم الاطباء) ، قطع کننده معاملات ودعاوی مردمان. (غیاث) (آنندراج) ، به اقطاع دهنده زمینی یا دهی را. و رجوع به اقطاع شود
فرومانده از دلیل و جواب و ساکت وخاموش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنکه حجت وی بریده شده باشد. (از اقرب الموارد) ، بازمانده شده از یاران در سفر خصوصاً در صفر حج. (ناظم الاطباء) ، قطع کننده معاملات ودعاوی مردمان. (غیاث) (آنندراج) ، به اقطاع دهنده زمینی یا دهی را. و رجوع به اقطاع شود
دستار بزرگ یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج). دستار و دستار بزرگ. (ناظم الاطباء). عمامه، و زمخشری گوید مقعطه و مقعط چیزی که بدان سر را پیچند. (از اقرب الموارد)
دستار بزرگ یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج). دستار و دستار بزرگ. (ناظم الاطباء). عمامه، و زمخشری گوید مقعطه و مقعط چیزی که بدان سر را پیچند. (از اقرب الموارد)
بریده شده، چیزی که زواید را از اطرافش بریده و آراسته و پیراسته کرده باشند. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، نزد علمای فن بدیع عبارت است از اینکه سخنی که ایراد کنند حروف هر یک از کلمات آن از یکدیگر جدا باشد در نوشتن مانند این جمله: ادرک داود رزقا. (از کشاف اصطلاحات الفنون). معنی او پاره پاره بود و این صنعت چنان باشد که شاعر در بیت کلماتی آرد که حروف هیچ کلمه از آن درنبشتن به هم نپیوندد، مثالش مراست (رشید و طواط) : و انی یعظمنی کل حر و یلبسنی من ایادیه برداً و ادرک ان زرت دار و دود دراً و دراً و ورداً و ورداً. مثال از شعر پارسی هم مراست (رشید و طواط) : تا دل من هوای جانان کرد شدم از لهو و شادمانی فرد زار و زردم ز درد آن دل دار درد دل دار زار دارد و زرد. و غرض از این دو قطعه هر دو بیتهای آخر است. (حدائق السحر فی دقائق الشعر)، مرد کوتاه قامت و گویند: فلان مقطع مجذر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)، حدید مقطع، آهن ساز و سلاح ساخته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آهنی که از آن سلاح سازند. (از اقرب الموارد)، مقطعالاسحار، خرگوش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، رجل مقطع، مرد مجرب. (از اقرب الموارد)
بریده شده، چیزی که زواید را از اطرافش بریده و آراسته و پیراسته کرده باشند. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، نزد علمای فن بدیع عبارت است از اینکه سخنی که ایراد کنند حروف هر یک از کلمات آن از یکدیگر جدا باشد در نوشتن مانند این جمله: ادرک داود رزقا. (از کشاف اصطلاحات الفنون). معنی او پاره پاره بود و این صنعت چنان باشد که شاعر در بیت کلماتی آرد که حروف هیچ کلمه از آن درنبشتن به هم نپیوندد، مثالش مراست (رشید و طواط) : و انی یعظمنی کل حر و یلبسنی من ایادیه برداً و ادرک ان زرت دار و دود دراً و دراً و ورداً و ورداً. مثال از شعر پارسی هم مراست (رشید و طواط) : تا دل من هوای جانان کرد شدم از لهو و شادمانی فرد زار و زردم ز درد آن دل دار درد دل دار زار دارد و زرد. و غرض از این دو قطعه هر دو بیتهای آخر است. (حدائق السحر فی دقائق الشعر)، مرد کوتاه قامت و گویند: فلان مقطع مجذر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)، حدید مقطع، آهن ساز و سلاح ساخته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آهنی که از آن سلاح سازند. (از اقرب الموارد)، مقطعالاسحار، خرگوش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، رجل مقطع، مرد مجرب. (از اقرب الموارد)
آنچه بسبب حرارت لطیفه نفوذ کند مابین خلط لزج و سطح عضو و ملاصق آن و دفع اونماید بدون تصرف در قوام خلط مانند سکنجبین. (تحفۀحکیم مؤمن). دوایی که به سبب لطافت خود بین سطح عضو و خلط لزج چسبیده به آن نفوذ کند و آن را از سطح عضو دور سازد، مانند اشق. (از بحرالجواهر). و رجوع به کتاب دوم قانون ص 149 و کشاف اصطلاحات الفنون شود
آنچه بسبب حرارت لطیفه نفوذ کند مابین خلط لزج و سطح عضو و ملاصق آن و دفع اونماید بدون تصرف در قوام خلط مانند سکنجبین. (تحفۀحکیم مؤمن). دوایی که به سبب لطافت خود بین سطح عضو و خلط لزج چسبیده به آن نفوذ کند و آن را از سطح عضو دور سازد، مانند اشق. (از بحرالجواهر). و رجوع به کتاب دوم قانون ص 149 و کشاف اصطلاحات الفنون شود
دارودان که بدان دارو در بینی ریزند. (منتهی الارب). ظرفی است که در آن سعوط نهند. (از اقرب الموارد). چیزی باشد چون منخر که بدان دارو به حلق کشند. (بحر الجواهر). دارودان. (دهار)
دارودان که بدان دارو در بینی ریزند. (منتهی الارب). ظرفی است که در آن سعوط نهند. (از اقرب الموارد). چیزی باشد چون منخر که بدان دارو به حلق کشند. (بحر الجواهر). دارودان. (دهار)