جدول جو
جدول جو

معنی مقصود - جستجوی لغت در جدول جو

مقصود
(پسرانه)
آنچه کسی قصد انجام آن را دارد، منظور، مطلوب و مورد نظر
تصویری از مقصود
تصویر مقصود
فرهنگ نامهای ایرانی
مقصود
قصد، نیت، مطلوب، خواسته، هدف
تصویری از مقصود
تصویر مقصود
فرهنگ فارسی عمید
مقصود
(مَ)
آهنگ نموده شده. (آنندراج). طلب شده و آهنگ شده و قصدشده. (ناظم الاطباء) ، مراد و نیت و خواهش وکام و آرزو و غرض و آهنگ و اراده و قصد و مطلوب. (ناظم الاطباء). مراد. مرام. مطلوب. منظور. کام. هدف. خواست. خواسته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هرکه یک روز در پیش او زانو زده است برای علم یا برای یافتن مقصود، بزرگ طریقت و مقتدای وقت خویش شده است. (ترجمه رسالۀ قشیریه چ فروزانفر ص 2). خبر دادن از منازل نه چنان بود که از مقصود خبر دهد. (ترجمه رسالۀ قشیریه چ فروزانفر ص 745). بفرمود تا کار ایشان بساختند و مقصود ایشان حاصل کردند. (سیاست نامه). و می گوید مقصود تو از او حاصل آید. (سیاست نامه).
به عدل و فضل وجود و حشمت و جاه
رسانیده است عالم را به مقصود.
ابوالفرج رونی.
مقصود می نیابم و می جویم
مقصد همی نبینم و می تازم.
مسعودسعد.
چون شاه کامل است و ظفر رادلایل است
مقصود حاصل است و سخن گشت مختصر.
امیرمعزی.
هرچند خرمند ز هر دو جهانیان
مقصود هردو خرمی شاه سنجر است.
امیرمعزی.
خسروا شاها ز مقصودی که حاصل شد ترا
هست از اقبالی که آن اقبال بی چون و چراست.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 93).
گویی ببر از صحبت نااهل بر من
از جان ببرم گر همه مقصود تو این است.
سنائی.
اگر مروت و جود است در جهان موجود
چرا ز هر دو بحاصل نمی شود مقصود.
ادیب صابر.
چون به مقصود پیوست گرد درگاه پادشاه برآمد. (کلیله و دمنه). و عاقل باید... پیش از آنکه قدم در راه نهد مقصود معین گرداند. (کلیله و دمنه). مرد گفت ترا از این سؤال چه مقصود است. (کلیله و دمنه). یک ماه و دوماه مقام کنند و بی حصول مقصود بازنگردند. (چهارمقاله ص 30). مقصود از تحریر این رسالت و تقریر این مقالت اظهار فضل نیست. (چهارمقاله ص 135). اگر ذکر ایشان وکیفیت آن حال کرده شود به تطویل انجامد و مقصود ما ذکر این حدیث نیست. (اسرار التوحید چ صفا ص 20). یا باسعید، صد و بیست و چهار هزار پیغامبر که آمدند به خلق خود مقصود یک سخن بود. (اسرارالتوحید چ صفا ص 26). تا آن وقت که این عالم را این مرغ از این ارزن پاک نکند تو به مقصود نخواهی رسید. (اسرار التوحید چ صفاص 44). نظام الملک زبان داد و گفت امشب با سلطان بگویم و مقصود شما حاصل گردانم. (راحه الصدور راوندی).
با این همه در میانه مقصود تویی
جای گله نیست چون توهستی همه هست.
اثیرالدین اخسیکتی.
قائم به وزیری که ز آثار وجودش
مقصود عیان گشت وجود حیوان را.
انوری.
ای تو مقصود فلک هم آز را گشتی اسیر
وی تو مسجود ملک هم دیو را گشتی شکار.
جمال الدین اصفهانی.
مرغکی را وقت کشتن می دوانید ابلهی
گفت مقصود از دوانیدنش نازک گشتن است.
خاقانی.
ذوالفخر بهاء دین محمد
مقصود نظام اهل عالم.
خاقانی.
مقصودطبیعت آدمی بود
از حیوان و نبات و ارکان.
خاقانی.
مقصد و مقصود او از آن امهال، املال اهل اسلام بود. (ترجمه تاریخ یمینی).
کزین مقصود بی مقصود گردم
تو آتش گشته ای من عود گردم.
نظامی.
زر که بر او سکۀ مقصود نیست
آن زر و زرنیخ به نسبت یکی است.
نظامی.
مراد شه که مقصود جهان است
بعینه با برادر همچنان است.
نظامی.
عود شد آن خار که مقصود بود
آتش گل مجمر آن عود بود.
نظامی.
وتا دست هم عنان ارادت نشود سر به تناول هیچ مقصود نتواند یازید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 23).
دمی زیشان یکی از پای ننشست
که تا خود کی دهد مقصودشان دست.
عطار.
آفرینش را جز او مقصود نیست
پاک دامن تر از او موجود نیست.
عطار.
مقصود از علم عروض آن است تا مردم بر نظم کلام قادر گردند. (المعجم چ دانشگاه ص 24). و معنی زحف، دوری است از اصل و تأخیر از مقصد و مقصود. (المعجم چ دانشگاه ص 40). مقبل را قلت و ضعف حالت از ادراک به مقصود مانع نیست. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 14). به هر مقصد که رسیدند با مقصود و مراد خویش خوشدل بازگشتند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 154).
باز با خود گفت صبر اولیتر است
صبر با مقصود زوتر رهبراست.
مولوی.
چونکه مقصود از شجر آمد ثمر
پس ثمر اول بود آخر شجر.
مولوی.
چونکه مقصود از وجود اظهار بود
بایدش از پند و اغوا آزمود.
مولوی.
لیک مقصودم از آن تعلیم تست
ای مسلمان بایدت تعلیم جست.
مولوی.
مرا تو غایت مقصودی ازجهان ای دوست
هزار جان عزیزت فدای جان ای دوست.
سعدی.
دشمنی ضعیف که در طاعت آید و دوستی نماید مقصودش جز این نیست که دشمنی قوی گردد. (گلستان).
نبردند پیشش مهمات کس
که مقصود حاصل نشد در نفس.
سعدی (بوستان).
مقصود هر دو کون تویی از فنا مترس
چون آب زندگی تو از منبع بقاست.
ابن یمین.
و هر چند حصول مقصود و وصول مقصد طالبان حقیقت و سالکان طریقت بر سفر موقوف نیست. (مصباح الهدایه چ همایی ص 264). و هر که قصد سفر دارد باید که دوازده ادب رعایت کند: اول تقدیم نیتی صالح و تعیین مقصودی معتبر. (مصباح الهدایه، أیضاً ص 264). مقصودی دیگر استکشاف دفاین احوال نفس است و استخراج رعونات و دعاوی او. (مصباح الهدایه، أیضاً ص 265). و لکن مراد و مقصود از تحقیر قدر زهد... دفع آفت عجب و اغترار است. (مصباح الهدایه، أیضاً ص 375).
به این شوقی که من در کعبۀ مقصود رو دارم
دلی از سنگ می باید که گردد سنگ راه من.
صائب.
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه.
خیالی (از امثال وحکم ج 4 ص 1721).
گر ره به خدا جویی در گام نخست
نقش خودی از صفحۀ جان باید شست
گم گشته ز تو گوهر مقصود و تو خود
تا گم نشوی گمشده نتوانی جست.
نشاط.
مقصود کاخ و حجره و ایوان نگاشتن
کاشانه های سربه فلک برفراشتن
آن است تا دمی به مراد دل اندر او
با دوستان یکدل دل شاد داشتن.
(امثال و حکم ص 1721، بدون ذکر نام شاعر).
- بی مقصود، مراد نایافته. به کام نارسیده. ناکام:
کزین مقصود بی مقصود گردم
تو آتش گشته ای من عود گردم.
نظامی.
- مقصود بردن، کام یافتن. کام برگرفتن:
چو خسرو ازلب شیرین نمی برد مقصود
قیاس کن که به فرهاد کوهکن چه رسد.
سعدی.
- مقصود کن فکان، اشاره به حضرت رسول صلوات اﷲ علیه وآله باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). کنایه از ذات حضرت صلی اﷲ علیه و سلم. (غیاث) (آنندراج) :
آن شاهد لعمرک و شاگرد فاستقم
مخصوص قم فانذر و مقصود کن فکان.
خاقانی.
- مقصود یافتن، به آرزو رسیدن. به مطلوب رسیدن. به مراد نایل شدن:
این منم یافته مقصود و مراددل خویش
از حوادث شده بیگانه و با دولت خویش.
(از کلیله و دمنه).
مقصود نیافت هرکه در عشق
خاقانی وار برنیامد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
مقصود
(مَ)
مولانا مقصود، از شاعران قرن نهم هجری است که در غزل مهارت داشت. از اوست:
پیش مهر روی او ره بسته شد آه مرا
تا از آن نبود غبار آینه ماه مرا.
و رجوع به مجالس النفایس ص 255 و فرهنگ سخنوران شود
لغت نامه دهخدا
مقصود
آهنگ نموده شده، مراد، مطلوب، خواسته
تصویری از مقصود
تصویر مقصود
فرهنگ لغت هوشیار
مقصود
((مَ))
مراد، نیت، خواهش
تصویری از مقصود
تصویر مقصود
فرهنگ فارسی معین
مقصود
آهنگ، آهنگیده، خواست
تصویری از مقصود
تصویر مقصود
فرهنگ واژه فارسی سره
مقصود
آرزو، حاجت، خواسته، غایت، غرض، قصد، مراد، مطلوب، منظور، نقشه، هدف
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مقصوده
تصویر مقصوده
(دخترانه)
آنچه کسی قصد انجام آن را دارد، منظور، مطلوب، مورد نظر، مؤنث مقصود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از محصود
تصویر محصود
دروشده در زراعت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقصور
تصویر مقصور
کوتاه شده، مختصر و کوتاه شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقصوص
تصویر مقصوص
بریده، جداشده، زخم شده، شکافته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرصود
تصویر مرصود
ویژگی ستاره ای که وضع آن در رصد خانه معلوم شده، رصد شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقاود
تصویر مقاود
مقودها، چیزهایی که با آن ستور را دنبال خود بکشند، افسارها، مهارها، لگام ها، جمع واژۀ مقود
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
کوتاه کرده شده. (غیاث) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، مختصرشده و کاسته شده و بازداشته شده. (ناظم الاطباء) ، منحصر. مختص: امیر وی را بنواخت و گفت اعتماد فرزند و وزیر و لشکر برتو مقصور است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 542).
کار دنیا و شغل عقبی پاک
بر هوا و رضاش مقصور است.
ابوالفرج رونی.
نیست آرامشی که در عالم
برتک تارکش نه مقصور است.
مسعودسعد.
تو می خواهی که... قربت و اعتماد برتو مقصور باشد. (کلیله و دمنه). مثال داد مبنی بر ابواب تهنیت و کرامت و مقصور برانواع بنده پروری و عاطفت. (کلیله و دمنه). یک باب که برذکر حال برزویۀ طبیب مقصور است و به بزرجمهر منسوب. (کلیله ودمنه). واضح این آیت و فرمان که برملازمت سه خصلت پسندیده مقصور است. (کلیله و دمنه). نکت آن قصه مقصور برآنکه سال پار خداوند خواجۀ بزرگ ولایت ما را به رحمت و عاطفت خویش بیاراست. (چهارمقاله ص 131). همت این بیچاره مقصور بوده است بر طلب فواید انفاس میمون. (اسرارالتوحید چ صفا ص 5). چون جوامع همت اعظم... بر احراز فواید دینی مقصور بوده است. (اسرارالتوحید، ایضاً، ص 11). همه همت من مقصور بر خورد و خواب بود. (انیس الطالبین ص 204). نظر شاکر در مقام شکر مقصور بود بر ملاحظۀ نعمت الهی که طمأنینت امن لازم آن است. (مصباح الهدایه چ همایی ص 387).
- مقصور داشتن، مقصور گردانیدن. منحصرکردن: اعتماد بر کرم عهد و حصافت رای تو مقصور داشته ام. (کلیله و دمنه). غایت نهمت بر آن مقصور داشتمی. (کلیله و دمنه). پس ادب در لباس آن است که نظر بر این دو مقصود مقصور دارند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 275). تخلیص همت از تشبث نظر مردم مقصور دارند. (مصباح الهدایه، ایضاً، ص 277).
- مقصور شدن، منحصر شدن. محدود شدن:
مقصور شد مصالح کار جهانیان
برحبس و بند این تن ناچیز ناتوان.
مسعودسعد.
مقصور شد برآنکه نشینی و می خوری
بی می بدان که جان و روان شاد خوار نیست.
مسعودسعد.
حکم فلک شد به اختیار تو مقصور
هر چه بیندیشی و بخواهی آن است.
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 47).
... همت بر کم آزاری و پیراستن راه آخرت مقصور شود. (کلیله و دمنه). هرگاه متقی در کارهای این جهان فانی... تأملی کند... همت بر کم آزاری و پیراستن راه عقبی مقصور شود. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 52).
چون نبوت به جد تو مختوم
شد فتوت به نام تو مقصور.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 114).
- مقصور کردن، منحصر کردن: ساعات عمر براستیفای خیرات مقصور کرده. (سندبادنامه ص 32). مزاج اهل روزگار فاسد گشته است و نظر از طاعت سلطان بر خداعت شیطان مقصور کرده اند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 18). و آتش در باغ شهر زدند و همت مقصور کردند تا فصیل و سور و دور و قصور را خراب کردند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 104).
- مقصور گردانیدن، منحصر کردن. محدود کردن: از این اندیشۀ ناصواب درگذر و همت بر اکتساب ثواب مقصور گردان. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 45). همت بر متابعت رای و هوای او مقصور گردانم. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 64). باید که همت برتفهم معانی مقصور گردانند و وجوه استعارات را بشناسند. (کلیله و دمنه ایضاً، ص 42). همت بر آن مقصور گردانند که اول مادۀ ف تنه او که خصم خانگی است منحسم نماید. (ترجمه تاریخ یمینی). نیت بر ادراک شهادت مقصور گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 393). برادرم همت و نهمت بر آن مقصور گردانیده است. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 13). همگی همت بر تطلب حال مقصور گرداند و از تأهب کارمآل بازماند. (مرزبان نامه، ایضاً، ص 44). حکم اندیشه بر یک جانب مقصور نگردانی. (مرزبان نامه، ایضاً، ص 87).
- مقصور گشتن، مقصور شدن. منحصر شدن: التماس او بر این مقصور گشته است. (کلیله و دمنه). این مجموع نامرتب و این ابواب نامهذب بماندتا شبی همت بر اتمام آن مقصور گشت. (جوامع الحکایات). دور آن خوشی دور شد و قصور بر خرابی مقصور گشت. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 101).
، ثوب مقصور، جامۀ قصارت کرده. (مهذب الاسماء). شسته شده. (غیاث) (آنندراج) ، (اصطلاح عروض) قصر آن است که ساکن سببی که در آخر جزوباشد بیندازی و متحرک آن را ساکن گردانی تا جزو کوتاه شود و مفاعیلن به قصر مفاعیل شود به سکون لام و آن را مقصور خوانند یعنی کوتاه کرده. (المعجم چ دانشگاه ص 37) ، اسم معربی که حرف آخر آن علّه (’و’ یا ’ی’) باشد و به الف تبدیل گردد اعم از اینکه به صورت الف، کتابت شود مانند عصا و یا به صورت یاء باشد مانند موسی. (از جامع الدروس العربیه ج 1 ص 102)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بریده. (ناظم الاطباء).
- طائر مقصوص الجناح، مرغی که پر او را با گازود بریده باشند. (منتهی الارب). مرغ بال بریده. (ناظم الاطباء) : طایر اقبال تو مکسورالقلب و مقصوص الجناح... (مرزبان نامه چ قزوینی ص 180).
، مقصوص له، عقوبت شده و پاداش داده شده از برای او. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
غلام مقصوع، کودک ریزۀ خرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کودکی که جوانی او دیر رسد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ صُوْ وَ)
ناقه مقصوه، شتر مادۀ بریده گوش. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). شاه مقصوه و مقصّاه، میشی که کنار گوش وی اندکی بریده شده باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به مقصو شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سویق مقنود، پست قندآمیخته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). قندزده. قندریخته. مقنّد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
یا حبذاالکعک بلحم مثرود
و خشکنان مع سویق مقنود.
(از المعرب جوالیقی ص 261)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ستور کشیده شده. مقووده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مقود و مقوده شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از مصدر رصد. رجوع به رصد شود. چشم داشته شده، از رصدمعلوم کرده شده. (ناظم الاطباء) ، أرض مرصود، نعت است از رصد، و رصد به معنی یک بار رسیدن باران است زمین را. (منتهی الارب). رجوع به مرصده شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
زراعت دروده. حصیده. (منتهی الارب). کشت دروشده. احاطه شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
واحد مقاصر است. (از اقرب الموارد). رجوع به مقاصر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَطْ طَ)
دهی از دهستان حومه بخش مشیز است که در شهرستان سیرجان واقع است و 146 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج 8)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مقدود
تصویر مقدود
نیکو بالا، مبتلا به درد شکم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقصور
تصویر مقصور
کوتاه کرده شده، مختصر و کاسته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقصوده
تصویر مقصوده
مونث مقصود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محصود
تصویر محصود
زراعت دروده درو شده
فرهنگ لغت هوشیار
زیگیده ستاره ای که در زیگ خانه جنب و رفتارش بررسی شده، ماننیده (انتظار کشیده) انتظار کشیده شده، ستاره ای که در رصد خانه حرکات و اوضاعش ضبط شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقاود
تصویر مقاود
جمع مقود، افسارها، لگام ها، چنبور ها، رسنها، مهارها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقاود
تصویر مقاود
((مَ وِ))
جمع مقود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقصور
تصویر مقصور
((مَ))
کوتاه، مختصر شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقصوص
تصویر مقصوص
((مَ))
شکسته و بریده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محصود
تصویر محصود
((مَ))
زراعت دروده، درو شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرصود
تصویر مرصود
((مَ))
انتظار کشیده شده، ستاره ای که در رصدخانه حرکات و اوضاعش ضبط شده است
فرهنگ فارسی معین