جدول جو
جدول جو

معنی مقصال - جستجوی لغت در جدول جو

مقصال
(مِ)
تیغ بران. (آنندراج). سیف مقصال، شمشیر بران. (ناظم الاطباء) ، زبان تیز گویا. (آنندراج). لسان مقصال، زبان تیز گویا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مقال
تصویر مقال
گفتگو، گفتار
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
مؤنث مقصی ̍. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به مقصی شود
لغت نامه دهخدا
(مِ صَ)
شمشیر بران. (مهذب الاسماء). سیف مقصل، شمشیربران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مقصال شود، لسان مقصل، زبان تیز گویا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، جمل مقصل، شتر نری که هر چیز را با دندانهای خود خرد می کند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
منصیل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سنگی است که بدان کوبند. (آنندراج). سنگی دراز به قدر یک ذراع که بدان چیزی می کوبند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). منصل. ج، مناصیل. (از اقرب الموارد) (محیطالمحیط) ، از لشکر جماعتی کم از سی یا چهل. (منتهی الارب). گروهی از لشکر کم از سی یا چهل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
شاه ممصال، گوسپند که شیرش در شیردوشه برگردد و جدا شود قبل از ریخته شدن بر شیر خفته. (منتهی الارب). گوسپندی که شیر وی بریده شود، پیش از مسکه برآوردن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
عصایی سرکج که بدان شاخه های درخت را گیرند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، چوگان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چوگان. ج، معاصیل. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ قَصْ صا)
به صیغۀ تثنیه، دو شاخۀ کازود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). و رجوع به مقص ّ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَصْ صا)
شاه مقصوه و مقصاه، میشی که کنار گوش وی اندکی بریده شده باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به مقصوه شود
لغت نامه دهخدا
(مِقْ)
مرد بسیارگوی. (دهار). نیکوسخن یا تیززبان بسیارگوی. مذکر و مؤنث در آن یکسان است و گویند رجل مقوال و امراءه مقوال. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). خوش بیان و گشاده زبان: امراءه مقوال و مقول، زن نیکوسخن و گویند زن زبان آور بسیارگوی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
داس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
آهن که بدان تیر تراشند (صواب آن به خاء معجمه است). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مخصال
تصویر مخصال
داس بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قصال
تصویر قصال
شیر از جانوران، شمشیربران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقال
تصویر مقال
گفتن، قول، گفتگو، سخنگویی، گفتار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقوال
تصویر مقوال
نیکو سخن، تیز زبان، بسیار گوی نیکو سخن خوش بیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معصال
تصویر معصال
کلاک کج بیل ویژه ای برای آن که شاخه را پایین بکشند، چوگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقوال
تصویر مقوال
((مِ))
نیکو سخن، خوش بیان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقال
تصویر مقال
((مَ))
گفتار، گفتگو
فرهنگ فارسی معین
بحث، سخن، قول، گفتگو، مقاله
فرهنگ واژه مترادف متضاد