جدول جو
جدول جو

معنی مقروء - جستجوی لغت در جدول جو

مقروء
(مَ)
خوانده شده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) : و باید که شعراو بدان درجه رسیده باشد که در صحیفۀ روزگار مسطورباشد و بر السنۀ احرار مقروء. (چهارمقاله چ معین ص 47). تا مسطور و مقروء نباشد این معنی بحاصل نیاید. (چهارمقاله ایضاً ص 47). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
مقروء
خواندنی قرائت شده خوانده شده: (و باید که شعر او بدان درجه رسیده باشد که در صحیفه روزگار مسطور باشد و برالسنه احرار مقروء... و تا مسطور و مقروء نباشد این معنی بحاصل نیاید) (چهارمقاله. 47)
تصویری از مقروء
تصویر مقروء
فرهنگ لغت هوشیار
مقروء
((مَ))
قرائت شده، خوانده شده
تصویری از مقروء
تصویر مقروء
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مقروع
تصویر مقروع
کوفته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقرو
تصویر مقرو
قرائت شده، خوانده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقرون
تصویر مقرون
نزدیک، پیوسته، همراه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقروض
تصویر مقروض
بریده شده، وام دار، بدهکار
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
کوفته شده. (آنندراج). کوفته. کوبیده. کوفته شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، شتر داغ قرعه یا قرعه کرده شده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شتری که بر ساق وی داغ نهاده باشند یا شتر داغ کرده به داغ بینی. (ناظم الاطباء) ، شتر گزیده به جهت گشنی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، مهتر قوم. (منتهی الارب) (آنندراج). مهترقوم و سید قوم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مهمانی کننده وبسیار مهمانی. مقری (م را) . (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجل مقراء للضیف، مرد بسیار پذیرایی کننده مهمانی و کذلک امراءه مقراء. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ)
شهری است به یمن و در آنجای است کان عقیق، مقرئی منسوب به وی و منه المقرئیون من المحدثین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نام شهری در یمن که کان عقیق در آنجا می باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ رُوْ وَ)
از ’ق رو’، گوسپندی که سر وی را در چوبی کشند تا شیر خود نمکد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
از ’ق رء’، رجوع به مقروءه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شترنشان قرمه کرده. (منتهی الارب) (آنندراج). شتری که در وی نشان قرمه باشد. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
متهم. (منتهی الارب) (آنندراج). تهمت زده و متهم. (ناظم الاطباء) ، رجل مقروف، مرد لاغر باریک اندام. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خنک و سرمارسیده. (منتهی الارب) (آنندراج). خنک و سرمازده و سرمارسیده و گرفتار سرما. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) :
پنجۀ سرو و شاخ گل گویی
دست مفلوج و پای مقرور است.
مسعودسعد.
تهتز فی الکأس من ضعف و من هرم
کانها قبس فی کف مقرور.
ابی فراس (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، یوم مقرور،روز سرد. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ادیم مقروظ، پوست به برگ سلم پیراسته یا رنگ کرده به آن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بریده شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آن که گرفتار سرمای سخت شده باشد. ج، مهروؤون. (از ناظم الاطباء). و رجوع به هرء شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ریش برآمده و آبله رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زخمی. زخمدار. (از اقرب الموارد) : اشک دیدۀ انام مسفوح و چشم شخص اسلام مقروح و مجروح. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 444) ، طریق مقروح، راه نیک پاسپرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ رُءْ)
مقرو. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ءَ)
صحیفه مقروءه، نامۀ خوانده و صحیفه مقروّه و مقریّه، مثله. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به مقروء شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از سرء. رجوع به سرء و مسروءه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مقرور
تصویر مقرور
خنک و سرما زده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقروض
تصویر مقروض
مدیون، قرض دار و وامدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقروع
تصویر مقروع
سرور مهتر، کوفته کوفته شده کوفته، مهتر قوم، شتر گزیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقروف
تصویر مقروف
بد نام شده چفته بسته، باریک اندام: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقرون
تصویر مقرون
بسته شده، متصل بهم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقریء
تصویر مقریء
مقری در فارسی: نپی خوان (نپی قرآن)، نپی آموز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقراء
تصویر مقراء
میهماندوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقرو
تصویر مقرو
خوانده شده و خوانا و قابل خواندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقروض
تصویر مقروض
((مَ))
کسی که به دیگری وام دارد، مدیون، قرض دار، بدهکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقروع
تصویر مقروع
((مَ))
کوفته شده، مهتر قوم، شتر گزیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقرون
تصویر مقرون
((مَ))
پیوسته، نزدیک به هم، نزدیک شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقروض
تصویر مقروض
وامدار، بدهکار
فرهنگ واژه فارسی سره
پیوسته، قرین، نزدیک، همراه
متضاد: مفروق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اسم بده کار، قرض دار، وام دار، وامی
متضاد: بستان کار، طلب کار
فرهنگ واژه مترادف متضاد