- مقرب
- آنکه نزدیک به کسی شده و در نزد او قرب و منزلت پیدا کرده، نزدیک شده
معنی مقرب - جستجوی لغت در جدول جو
- مقرب
- نزدیک شده، آنکه دارای نسبت نزدیک شده باشد
- مقرب ((مُ قَ رَّ))
- نزدیک شده
- مقرب ((مُ رِّ))
- نزدیک شونده
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
نزدیکی
ویرانگر
کار آزموده
کژدم
اریب، اریبانه
برنهاده
باختر
نزدیکتر
نزدیکی جستن
دارای تقرب و نزدیکی
قرائت شده، خوانده شده
کج، خمیده، مددکار قوی
خراب کننده، ویران کننده
آورندۀ هر چیز غریب و عجیب
دگرگون کننده، برگرداننده
مقابل مبنی
در علوم ادبی در صرف ونحو عربی، ویژگی کلمه ای که قبول اعراب کند
اسمی که حرکت آخر آن به واسطۀ نقش دستوری تغییر کند
واضح، آشکار
در علوم ادبی در صرف ونحو عربی، ویژگی کلمه ای که قبول اعراب کند
اسمی که حرکت آخر آن به واسطۀ نقش دستوری تغییر کند
واضح، آشکار
آزموده، تجربه شده، مردکار آزموده
مرقبه، جای دیدبان در بلندی، مرقب
قرار دهنده، تقریر کننده، بیان کننده
آنچه سر کج داشته باشد، کج، معوج، خمیده
به طرب آورنده، نوازنده، خواننده، رقاص
لغتی که از زبان دیگر وارد زبان عربی شده و تغییراتی مطابق آن زبان پیدا کرده، عربی شده
عددی که از ضرب کردن یک عدد در عدد دیگر به دست می آید، استخوان مغزدار
ذوق و میل و هوای نفس، جای آب خوردن، آبشخور
برپا کنندۀ فتنه و غوغا، فتنه انگیز، سخن چین
جای فروشدن آفتاب، مکان غروب کردن آفتاب، باختر
محلی که چیزی را برپا می کنند، محل برپا کردن خیمه
نزدیکی جستن، نزدیک شدن، نزدیک بودن، خویشی و نزدیکی
آلت چینی یا شیشه ای که سیم برق یا تلفن را به آن می بندند
کژدم، جانوری زهردار و انواع آن بسیار است
جمع ماربه، نیاز ها نیاز جمع مارب ماربه و ماربه حاجتها نیازها ضرورتها: برادران... به تازه رویی رسول را با ایجاز مارب و عطا باز فرستادند. حاجت جمع مارب