جدول جو
جدول جو

معنی مقراضک - جستجوی لغت در جدول جو

مقراضک(مِ ضَ)
فنی است از کشتی و آن چنان باشد که هر دو پای خود را در گردن حریف انداخته زور کردن. (غیاث). نام فنی از کشتی و آن هر دو پای خود در کمر حریف بند کرده همچون مقراض پیچیدن. (آنندراج) :
لطف گفتی که چه حلواست مراد است به جنگ
گرد خلق تو و طور تو شوم مقراضک.
میرنجات (از آنندراج).
قدرتم چون پا به میدان زبردستی نهد
فن مقراضک همین بر پور دستان می زنم.
فوقی یزدی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
مقراضک
دو کاردک: در کشتی فنی است از کشتی و آن چنانست که کشتی گیرد و پای خود را بر گردن یا کمر حریف گذاشته زور دهد: (قدرتم چون پا بمیدان زبر دستی نهد فند مقراضک همی بر پور دستان میزنم) (فوقی یزدی)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محراک
تصویر محراک
ابزار هم زدن مرکّب دوات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقروض
تصویر مقروض
بریده شده، وام دار، بدهکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قراضه
تصویر قراضه
ویژگی هر چیر مستعمل و از کار افتاده، زر و سیم و پول اندک، هر چیز فلزی شکسته و خرده ریزه، ریزههای فلز که هنگام بریدن یا تراشیدن آن می ریزد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقراض
تصویر مقراض
قیچی، وسیله ای با دو تیغۀ دسته دار برای بریدن کاغذ، پارچه و مانند آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ممراض
تصویر ممراض
آنکه بسیار مریض شود
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ کِ)
دوانندۀ اسبان به سوی چیزی. (آنندراج). اسبهای هم ساز در دوانیدن به سوی کسی. (ناظم الاطباء). و رجوع به تراکض شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
وام داری و قرض و وام و دین. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(طَ)
پاداش دادن. قراض. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مجازات کردن. (از اقرب الموارد) ، تجارت کردن از مال غیری. (منتهی الارب) (آنندراج). تجارت کردن با دیگری به اینکه موافق شرطی که با صاحب مال کرده است سود تجارت مابین آنها توزیع شود. (ناظم الاطباء). مضاربه. (اقرب الموارد). شرکت مضاربه. (صراح). شرکتی که مال از احد شریکین و عمل از دیگری باشد، بخشی معلوم از سود و ضرر برعهدۀ صاحب مال باشد و آن را مضاربه نیز گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، یکدیگر را وام دادن. (المصادر زوزنی) ، با یکدیگر شعر گفتن بر سبیل مجاوبه. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مِ گَ)
از عالم کاردگر و شمشیرگر. (آنندراج). سازندۀ مقراض. قیچی ساز:
چه گوییم از وصف مقراضگر
کزو شد مراریزه ریزه جگر.
میرزاطاهر وحید (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ضِ)
همدیگر را سنگ اندازنده. (آنندراج). مشغول به سنگ اندازی یکدیگر. (ناظم الاطباء). و رجوع به تراضخ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
یکدیگر خوشنود شونده. (آنندراج). خشنود وراضی از هم. (ناظم الاطباء). و رجوع به تراضی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَرْ رَ ءَ)
زن که انقضای اقراء وی را انتظار کنند. (منتهی الارب). زنی که انقضای ایام حیض آن را انتظار کشند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ناخن پیرای. (مهذب الاسماء). گاز. (صراح). دوکارد. (دهار). گاز و دوکارد، وهما مقراضان. ج، مقاریض. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). افزار معروف که بدان جامه و کاغذ و امثال آن می برند و آن را در عرف هند کترنی گویند. (آنندراج). آنچه بدان پارچه و جز آن برند و هما مقراضان و در معنی مجازی گویند لسان زید مقراض الاعراض. (از اقرب الموارد). ابزاری آهنین و مرکب از دو تیغۀ برنده که بواسطۀ میخ یا پیچی آن دو تیغه روی هم قرار می گیرند و هر چیز جامدی را به اعانت آن می برند و کازود و برنس و برنیش گویند. (ناظم الاطباء). قیچی. دو کارد. قطاع. مقص ّ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
زو به مقراض برشی دوسه برداری
کیسه ای دوزی و درزش نه پدید آری.
منوچهری.
گرچنو زر صیرفی بودی و بزازی یکی
دیبه و دینار نه مقراض دیدی و نه گاز.
منوچهری.
آنجا آلات آهن ممتاز سازند چون مقراض و کارد و غیره و مقراضی دیدم که از آنجا به مصر آورده بودند، به پنج دینار مغربی می خواستند. (سفرنامۀ ناصرخسرو).
بر چنین بالا مپر گستاخ کز مقراض ’لا’
جبرئیل پربریده ست اندر این ره صدهزار.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 114).
بریده است به مقراض عزت و تقدیس
زبان تیغ خلیقت ز مدحتش در قال.
سنائی (ایضاً ص 192).
ز دام کام نپرم برون چو آز و نیاز
همی برند به مقراض اعتراض پرم
سنائی (ایضاً ص 200).
شاعر آن درزی است دانا کو به اندام کریم
راست آرد کسوت مدحت به مقراض کلام.
سوزنی.
با من دو زبان بسان مقراض
یک چشم به عیب خود چو سوزن.
مجیرالدین بیلقانی.
مقراضۀ بندگان چو مقراض
اوداج بریده منکران را.
خاقانی.
دی که ز انصاف تو صورت منقار کبک
صورت مقراض گشت بر پر و بال عقاب.
خاقانی.
به دست عدل توباشه پر عقاب برید
کبوتران را مقراض نوک منقار است.
خاقانی.
به خیاط و مقراض محتاج نگشت. (سندبادنامه ص 2).
زهر مقراضه کو چون صبح رانده
عدو چون میخ در مقراض مانده.
نظامی.
هست او مقراض احقاد و جدال
قاطع جنگ دو خصم و قیل و قال.
مولوی.
مقراض به دشمنی سرش برمی داشت
پروانه به دوستیش درپا می مرد.
سعدی.
در حدیث معراج آمده است از حضرت رسالت که آن شب بر جماعتی بگذشتم که لبهای ایشان به مقراض آتشین می بریدند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 57).
بر دست گرفتیم همه داس ز مقراض
بر مزرعۀ سبز سقرلاط گذشتیم.
نظام قاری (دیوان البسه ص 96).
تصویر ’لا’ به صورت مقراض بهر چیست
یعنی برای قطع تعلق ز ماسواست.
جامی.
مقراض ره دور نظرهای بلند است
قطع نظر از مردم کوتاه نظر کن.
صائب.
مقراض که آلت جدایی است
در نامۀ دوستان نگنجد.
(از امثال و حکم ص 1721).
- مقراض بر کسی راندن، مرادف سر تراشیدن. (آنندراج).
- ، کنایه از نواختن و قدر و منزلت بخشیدن. (آنندراج). تملق کردن و نوازش نمودن. (ناظم الاطباء) :
آنکه بخشیدش کلاه و بر سرش مقراض راند
گر سرش برد نشاید سر ز حکمش تافتن.
خواجه جمال الدین سلمان (از بهار عجم).
- مقراض زدن، به معنی بریدن. (آنندراج) :
بستند ملایک کمر از صدق یقین
در خدمت شمع روضۀ خلدآیین
مقراض به احتیاطزن ای خادم
ترسم ببری شهپر جبریل امین.
صحیفی شیرازی (از آنندراج).
- مقراض شتر گردن، نوعی از مقراض که کج باشد. (غیاث) (آنندراج). قسمی از مقراض که تیغه های آن کج باشد. (ناظم الاطباء) :
سر جمازۀ خلقم تواضع با زمین دارد
چو مقراض شتر گردن مهار کاغذین دارد.
ملاطغرا (از آنندراج).
- مقراض شمع، گل گیر. (ناظم الاطباء). آلتی که بدان شمع را پیرایند نیک سوختن را.
- مقراض کردن، بریدن به مقراض. (آنندراج). بریدن پارچه و یا کاغذ و جز آن با مقراض. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قیچی کردن:
بس که نتوانم به یکبار از جوانی دل برید
می کنم مقراض هر مویی که می گردد سفید.
میرزااسماعیل ایما (از آنندراج).
درازی شب ما گو به هر دم افزون شو
برید دست که زلف ترا کند مقراض.
ملانظیری نیشابوری (از آنندراج).
- مقراض هندی، مقراض هند که بهتر باشد و بعضی گویند که نوعی از مقراض که برگ تنبول فروشان دارند که پان را به آن پیرایش می کنند یا آنچه فوفل را به آن ریزه ریزه کنند. (غیاث) (آنندراج).
- امثال:
مثل مقراض، دوزبان. (امثال وحکم)
لغت نامه دهخدا
(مِ ضَ / ضِ)
نوعی از پیکان تیر باشد و آن را دوشاخه سازند. (برهان). نوعی از پیکان دو شاخه. (فرهنگ رشیدی) (غیاث). نوعی از تیر که پیکانش دوسر باشد و کارش بریدن است چنانکه اگر شاخی مطلوب بود بدان می توان برید خلاف تیرهای دیگر که شکافتن و سوراخ کردن کار آنهاست. (آنندراج). نوعی از پیکان تیر که دوشاخه باشد. (ناظم الاطباء) :
مقراضۀ بندگان چو مقراض
اوداج بریده منکران را.
خاقانی.
شاه را دیدم در او پیکان مقراضه به کف
راست چون بحری نهنگ انداز در نخجیرجا.
خاقانی.
چو سوزن سنان سینه را دوخته
ز مقراضه مقراضی آموخته.
نظامی.
به مقراضۀ تیر پهلوشکاف
بسی آهو افکند با نافه ناف.
نظامی.
همه مقراضه های پرنیان پوش
همه زهرآبهای خوشتر از نوش.
نظامی (از گنجینۀ گنجوی).
از میان دو شاخهای خدنگ
جست مقراضۀ فراخ آهنگ.
نظامی.
، نوعی از حلوا هم هست. (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (از غیاث) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). و رجوع به مقراضی شود، مرادف مقراضک. (آنندراج) :
در رهگذر قاسم با حسن و ادب
گرعاشق دلخسته بیفتد چه عجب
زیراکه به هرگام بر آن خسته زند
تنگ شکر از دهان و مقراضۀ لب.
نظام دست غیب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
چون مقراض بودن. حالت و چگونگی مقراض. برندگی. قاطعیت:
چو سوزن، سنان سینه را دوخته
ز مقراضه مقراضی آموخته.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مِ ضی ی)
منسوب است به مقراض که نام اجدادی است. (ازانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قراضه
تصویر قراضه
ریزه های زر وسیم و جز آن که وقت تراشیدن برافتد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقراص
تصویر مقراص
کارد پیوند از ابزارهای باغبانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقراء
تصویر مقراء
میهماندوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقروض
تصویر مقروض
مدیون، قرض دار و وامدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممراض
تصویر ممراض
همیشه بیمار، بیمار غنج آنکه بسیار بیمار گردد، سخت بیمار: (... چون مزاج ممراض که هر چند در ترتیب غذا و قاعده احتما شرط احتیاط بیشتر بجای آرد باندک زیادتی که بکار برد زود از سمت اعتدال منحرف گردد) (مرزبان نامه. 1317 ص 115)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محراک
تصویر محراک
آتش کاو، جنباننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقراض
تصویر اقراض
پولی را قرض دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقارضه
تصویر مقارضه
پاداش دادن، مجازات کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقراض
تصویر مقراض
دوکارد، گاز، قیچی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقراضه
تصویر مقراضه
در تازی نیامده بنگرید به مقراضک (کشتی) مقراضک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقراضی
تصویر مقراضی
بریده، پرند (پارچه مقراضی) منسوب به مقراض، نوعی حلواست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقراض
تصویر مقراض
((مِ))
قیچی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قراضه
تصویر قراضه
((قُ ض))
براده های فلز که هنگام تراشیدن می ریزد، هرچیزی که از شکل درآمده و خراب شده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ممراض
تصویر ممراض
((مِ مْ))
سخت بیمار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقروض
تصویر مقروض
وامدار، بدهکار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از قراضه
تصویر قراضه
لت پاره
فرهنگ واژه فارسی سره
قیچی
فرهنگ گویش مازندرانی