جدول جو
جدول جو

معنی مقر - جستجوی لغت در جدول جو

مقر
اقرار کننده، اعتراف کننده
تصویری از مقر
تصویر مقر
فرهنگ فارسی عمید
مقر
جای قرار گرفتن و ماندن، جای قرار و آرام، قرارگاه
تصویری از مقر
تصویر مقر
فرهنگ فارسی عمید
مقر
(مَ قَرر)
آرامگاه. (دهار). جای قرار وآرام. (غیاث) (آنندراج). جای آرمیدن وقرارگرفتن و آرامگاه و جای قرار و آرام و خانه و مسکن و منزل و مکان. ج، مقارّ. (ناظم الاطباء). موضع استقرار. ج، مقار. (از اقرب الموارد). قرارگاه. آرامگاه. جای آرام. نشست. نشست گاه. مستقر. جایباش. جایگاه. پایگاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چگونه کوهی چونانکه از بلندی آن
ستارگان را گویی فرود اوست مقر.
فرخی.
خانه او اهل خرد را مقر
مجلس او اهل ادب را وطن.
فرخی.
گروه دیگر گفتند نی که این بت را
بر آسمان برین بود جایگاه و مقر.
فرخی.
زر او را بر زوار مقام
سیم او را برخواهنده مقر.
فرخی.
باخاطر منور روشن تر از قمر
ناید به کار هیچ مقر قمر مرا.
ناصرخسرو.
گر بر قیاس فضل بگشتی مدار دهر
جزبر مقر ماه نبودی مقر مرا.
ناصرخسرو.
بهتر ز کدویی نباشد آن سر
کو فضل و خرد را مقر نباشد.
ناصرخسرو.
یک چندی به مقر عز مقام کرد تا بیاسودند و لشکرها جمع آمدند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 82). سلطان لگام اسب او گرفته تا در حجره برد... او را در مقر خلافت و مرکز دولت قرار داد. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 20).
مرا کنف کفن است الغیاث از این موطن
مرا مقر سقر است الامان از این منشا.
خاقانی.
لیک تبریز به اقامت را
که صدف قطره را بهین مقراست.
خاقانی.
خسرو کشور پنجم که ز عدلش به سه وقت
چارگوهر همه در یک مقر آمیخته اند.
خاقانی.
در صمیم عالم علوی مقر و مفر پدید کرد. (سندبادنامه ص 2). تا آنگاه که مقری و آرامگاهی دیگر مهیا کند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 90). در مقر عز و ساحت دولت خویش قرار گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 305). به افشین که مقر عز و مثابۀ مجد او بود رسید. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 341). او را با مقر عز خویش رسانید به غزنین. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار).
دی در مقر عز به صد ناز نشسته
تابوت شد امروز مقام و مقرمن.
عطار.
هرکه اندر شش جهت دارد مقر
کی کند در غیر حق یک دم نظر.
مولوی.
به چند روز دگر کافتاب گرم شود
مقر عیش بود سایبان و سایۀ بان.
سعدی.
بر عزیمت صوب عراق و آذربایجان که مقر سریر سلطنت و مستقر رایات مملکت است... (جامع التواریخ رشیدی).
- مقر داشتن، جای داشتن. قرارگاه داشتن:
خنک روز محشر تن دادگر
که در سایۀ عرش دارد مقر.
سعدی (بوستان).
- مقر ساختن، مسکن کردن. منزل ساختن. قرار و آرام یافتن:
دیدۀ دشمن کند تیرت چو نقش چشم بند
گرچه در ظلمت عدو چون دیده ها سازد مقر.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 158).
روزی چند در این جنه المأوی مقر و مثوی سازیم تا این درشت و نرم از پوست و چرم چگونه بیرون آید. (مقامات حمیدی).
- مقر کردن، آرام کردن. مسکن ساختن. قرار گرفتن:
پادشه زاده یوسف آنکه هنر
جز به نزدیک او نکرد مقر.
فرخی.
منتظر مانده ام ز بهر ترا
کرده ام در میان باغ مقر.
مسعودسعد.
، معدن. کان:
قیمت و رونق و بها نارد
آن گهرها که در مقر باشد.
(از مقامات حمیدی).
، مقرالبئر، گودی گردی در ته چاه که در وقت کم آبی، آب در آن جمع گردد چنانکه برداشتن آب ممکن باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مقر
(تَ)
گردن شکستن. (تاج المصادر بیهقی). به عصا کوفتن گردن را چنانکه استخوان بشکند. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، تر داشتن ماهی را در سرکه که نمک آن بدر رود. (آنندراج) (منتهی الارب). در سرکه خوابانیدن ماهی شور را. (از اقرب الموارد). در سرکه خیسانیدن ماهی نمک سود را تا نمک آن دررود. (ناظم الاطباء)
ترش شدن شیر. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، سخت تلخ شدن. (تاج المصادر بیهقی). تلخ شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مقر
اقرار کننده، اعتراف و اذعان کننده جای قرار و آرام
تصویری از مقر
تصویر مقر
فرهنگ لغت هوشیار
مقر
((مَ قَ رّ))
آرامگاه، جای قرار
تصویری از مقر
تصویر مقر
فرهنگ فارسی معین
مقر
((مُ قِ رّ))
اعتراف کننده، اقرار کننده
تصویری از مقر
تصویر مقر
فرهنگ فارسی معین
مقر
ستاد، پایگاه
تصویری از مقر
تصویر مقر
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مقرر
تصویر مقرر
ثابت و برقرار شده، قرار داده شده، قرار یافته، برقرار، تقریر شده
مقرر داشتن: برقرار کردن، معین کردن، مقرر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقرب
تصویر مقرب
آنکه نزدیک به کسی شده و در نزد او قرب و منزلت پیدا کرده، نزدیک شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقرر
تصویر مقرر
قرار دهنده، تقریر کننده، بیان کننده
فرهنگ فارسی عمید
قرار داده شده و با لفظ کردن مستعمل است قرار و آرام دهنده، برقرار کننده و ثبات ورزنده
فرهنگ لغت هوشیار
ریش انگیز خستان تولید جراحت کننده توضیح دوایی را نامند که بقوت حرارت و نفوذ و جذب خود بتحلیل بر دو فانی ساز در طوباتی (را) که میان اجزای جلد است و احداث قرحه نماید مانند: بلادر (مخزن الادویه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقرب
تصویر مقرب
نزدیک شده، آنکه دارای نسبت نزدیک شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقرب
تصویر مقرب
((مُ رِّ))
نزدیک شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقرر
تصویر مقرر
((مُ قَ رَّ))
ثابت و برقرار شده، تقریر شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقرر
تصویر مقرر
((مُ قَ رِّ))
قراردهنده، تعیین کننده، تقریرکننده، بیان کننده، کسی که درس استاد را برای دانشجویان تقریر و شرح کند، دانشیار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقرح
تصویر مقرح
((مُ قَ رِّ))
تولید جراحت کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقرب
تصویر مقرب
((مُ قَ رَّ))
نزدیک شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقرر
تصویر مقرر
برنهاده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مقرر
تصویر مقرر
devido
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از مقرر
تصویر مقرر
fällig
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از مقرر
تصویر مقرر
należny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از مقرر
تصویر مقرر
должный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از مقرر
تصویر مقرر
належний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از مقرر
تصویر مقرر
verschuldigd
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از مقرر
تصویر مقرر
debido
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از مقرر
تصویر مقرر
dovuto
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از مقرر
تصویر مقرر
निर्धारित
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از مقرر
تصویر مقرر
নির্ধারিত
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از مقرر
تصویر مقرر
jatuh tempo
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از مقرر
تصویر مقرر
beklenen
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از مقرر
تصویر مقرر
예정된
دیکشنری فارسی به کره ای