همه چشم. (مهذب الاسماء). پیه درون چشم جامع سیاهی و سپیدی چشم است یا آن سیاهی و سفیدی چشم است یا سیاهی چشم. ج، مقل. (منتهی الارب) (آنندراج). کرۀ چشم که در آن سپیدی و سیاهی هر دو باشد و سیاهی و سپیدی چشم و سیاهی چشم که عبارت از حدقه باشد. (ناظم الاطباء). پیه چشم که جامع سیاهی و سپیدی است یا سیاهی و سپیدی یا حدقه یا چشم. (از اقرب الموارد). شیخ درشفا گوید مرکب از حدقه و سپیدی چشم است که ملتحمه نامیده می شود. (از بحر الجواهر) : هذا خیر من مائه ناقه المقله، یعنی این بهتر است از صد ناقه که برگزیده آن را به نظر خود. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). - سوادالمقله، مردمک چشم. (ناظم الاطباء). ، میانۀ هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، مندیل بسیار فراخ که پیشوای مذهبی بر سر نهد. (دزی)
همه چشم. (مهذب الاسماء). پیه درون چشم جامع سیاهی و سپیدی چشم است یا آن سیاهی و سفیدی چشم است یا سیاهی چشم. ج، مُقَل. (منتهی الارب) (آنندراج). کرۀ چشم که در آن سپیدی و سیاهی هر دو باشد و سیاهی و سپیدی چشم و سیاهی چشم که عبارت از حدقه باشد. (ناظم الاطباء). پیه چشم که جامع سیاهی و سپیدی است یا سیاهی و سپیدی یا حدقه یا چشم. (از اقرب الموارد). شیخ درشفا گوید مرکب از حدقه و سپیدی چشم است که ملتحمه نامیده می شود. (از بحر الجواهر) : هذا خیر من مائه ناقه المقله، یعنی این بهتر است از صد ناقه که برگزیده آن را به نظر خود. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). - سوادالمقله، مردمک چشم. (ناظم الاطباء). ، میانۀ هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، مندیل بسیار فراخ که پیشوای مذهبی بر سر نهد. (دزی)
سنگی که بدان آب بخش کنند در سفر چون آب کم گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). سنگی که در بیابانها چون آب تنگ شود درآوند می اندازند و به قدری روی آن آب می ریزند تا آن را بپوشاند و سپس هر کسی را به اندازۀ بهرۀ خود آب می دهند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سنگریزه که در آب افکنند تا قعر آن دریابند. (آنندراج) ، ته چاه. (از اقرب الموارد)
سنگی که بدان آب بخش کنند در سفر چون آب کم گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). سنگی که در بیابانها چون آب تنگ شود درآوند می اندازند و به قدری روی آن آب می ریزند تا آن را بپوشاند و سپس هر کسی را به اندازۀ بهرۀ خود آب می دهند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سنگریزه که در آب افکنند تا قعر آن دریابند. (آنندراج) ، ته چاه. (از اقرب الموارد)
ماده شتری که پستان بند در پستان وی اثر کند، ماده شتر بزرگ پستان که شیرش کم کم بیرون آید و مکیدن و دوشیدن بسیار در پستان وی اثر کند چندانکه ورم کند و بیمار گردد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج)
ماده شتری که پستان بند در پستان وی اثر کند، ماده شتر بزرگ پستان که شیرش کم کم بیرون آید و مکیدن و دوشیدن بسیار در پستان وی اثر کند چندانکه ورم کند و بیمار گردد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج)
تمام کاسۀ چشم با سفیدی و سیاهی. (غیاث). کرۀ چشم. (ناظم الاطباء). مقله به اندام بینائی که به شکل کرۀ نامنظم است اطلاق می گردد و آن را کرۀ چشم نیز نامند که در درون حفرۀاستخوانی صورت بنام حدقه جایگزین شده است و فضای درونی آن از مایعی غلیظ بنام زجاجیه پرشده است این کره توسط اندامهائی محافظت شده و بوسیلۀ ماهیچه هائی به حرکت در می آید. و رجوع به چشم شود، مجازاً چشم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چنان خطی که اگر ابن مقله زنده شود تراشۀ قلمش را به مقله بردارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا بدون ذکر نام شاعر). ، مردمک چشم. (گنجینۀ گنجوی) : گر خراشیده شد سپیدی توز مقله در پیه مانده بود هنوز. نظامی (از گنجینۀ گنجوی)
تمام کاسۀ چشم با سفیدی و سیاهی. (غیاث). کرۀ چشم. (ناظم الاطباء). مقله به اندام بینائی که به شکل کرۀ نامنظم است اطلاق می گردد و آن را کرۀ چشم نیز نامند که در درون حفرۀاستخوانی صورت بنام حدقه جایگزین شده است و فضای درونی آن از مایعی غلیظ بنام زجاجیه پرشده است این کره توسط اندامهائی محافظت شده و بوسیلۀ ماهیچه هائی به حرکت در می آید. و رجوع به چشم شود، مجازاً چشم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چنان خطی که اگر ابن مقله زنده شود تراشۀ قلمش را به مقله بردارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا بدون ذکر نام شاعر). ، مردمک چشم. (گنجینۀ گنجوی) : گر خراشیده شد سپیدی توز مقله در پیه مانده بود هنوز. نظامی (از گنجینۀ گنجوی)
رجل مقذر، مردپلید و آن که دور باشند از وی مردم و پلید دانند اورا. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). آن که مردم از او دوری کنند و گویند آن که به علت چرکینی و آلودگی از وی دوری کنند. (از اقرب الموارد)
رجل مقذر، مردپلید و آن که دور باشند از وی مردم و پلید دانند اورا. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). آن که مردم از او دوری کنند و گویند آن که به علت چرکینی و آلودگی از وی دوری کنند. (از اقرب الموارد)
آراسته و پیراسته. (منتهی الارب) (آنندراج). مزین و گویند رجل مقذذ الشعر و مقذوذه، ای مزین. (از اقرب الموارد) ، بریده موی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، مرد سبک پیکر. رجل مقذذ، مرد سبک روح و میانه بالا. (مهذب الاسماء) ، هر چیز هموار و لطیف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
آراسته و پیراسته. (منتهی الارب) (آنندراج). مزین و گویند رجل مقذذ الشعر و مقذوذه، ای مزین. (از اقرب الموارد) ، بریده موی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، مرد سبک پیکر. رجل مقذذ، مرد سبک روح و میانه بالا. (مهذب الاسماء) ، هر چیز هموار و لطیف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
افزونی و بسیاری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کثرت. (محیط المحیط). کثرت و گویند: بنو فلان ذوومقثه، ای ذوو عدد کثیر، و ما اکثر مقثتهم، ای عددهم. (از اقرب الموارد) ، چوبی است پهن که کودکان بدان بازی کنند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط). چوب مستدیر و عریضی که کودکان بدان بازی کنند. بدینگونه که چیزی رانصب کنند و سپس با آن چوب، آن را از جای خود برمی کنند. (از اقرب الموارد)
افزونی و بسیاری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کثرت. (محیط المحیط). کثرت و گویند: بنو فلان ذوومقثه، ای ذوو عدد کثیر، و ما اکثر مقثتهم، ای عددهم. (از اقرب الموارد) ، چوبی است پهن که کودکان بدان بازی کنند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط). چوب مستدیر و عریضی که کودکان بدان بازی کنند. بدینگونه که چیزی رانصب کنند و سپس با آن چوب، آن را از جای خود برمی کنند. (از اقرب الموارد)
دور کرده و رانده. (منتهی الارب) (آنندراج). دورکرده و رانده و ملعون. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مرد بسیارگوشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجل مقذف، مردی به گوشت آکنده از فربهی. (مهذب الاسماء)
دور کرده و رانده. (منتهی الارب) (آنندراج). دورکرده و رانده و ملعون. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مرد بسیارگوشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجل مقذف، مردی به گوشت آکنده از فربهی. (مهذب الاسماء)
آنکه بر او سرقلم بزنند. (دهار). قطزن، یعنی استخوان و جز آن که بر آن زبان قلم را برند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مقطّ. (اقرب الموارد). و رجوع به مقط شود
آنکه بر او سرقلم بزنند. (دهار). قطزن، یعنی استخوان و جز آن که بر آن زبان قلم را برند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مِقَطّ. (اقرب الموارد). و رجوع به مقط شود
دهن گاو و گوسفند و آهو. (مهذب الاسماء). لب ستور شکافته سم همچو گاو و گوسفند و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). دهان یا لب ستور سم شکافته مانند گاو و گوسفند. (ناظم الاطباء)
دهن گاو و گوسفند و آهو. (مهذب الاسماء). لب ستور شکافته سم همچو گاو و گوسفند و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). دهان یا لب ستور سم شکافته مانند گاو و گوسفند. (ناظم الاطباء)
گوی مانند از چینی و جز آن که بر تیرهای تلگراف و تلفن و برق نصب کنند و سیم را بر آن گذرانند. گلوله گونه ای از چینی و جز آن که سیم تلگراف و تلفن و غیره بر آن قرار گیرد و از خاصیت عائق بودن آنها استفاده کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
گوی مانند از چینی و جز آن که بر تیرهای تلگراف و تلفن و برق نصب کنند و سیم را بر آن گذرانند. گلوله گونه ای از چینی و جز آن که سیم تلگراف و تلفن و غیره بر آن قرار گیرد و از خاصیت عائق بودن آنها استفاده کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
مقله در فارسی تخم چشم کره چشم را گویند که قسمت اصلی عضو حس باصره است. کره چشم در حقیقت بشکل کره کامل نیست بلکه قسمت قدامی آن برجسته تر از سایر نقاطش میباشد. کره مذکور در قسمت قدامی کاسه چشم قرار دارد و کمی نیز از آن تجاوز میکند برین معنی که قسمت قدامی کره چشم نسبت به لبه های خارجی و تحتانی و داخلی کاسه چشم جلوتر قرار دارد ولی از لبه فوقانی کاسه چشم تجاوز نمیکند تخم چشم، سیاهی و سفیدی چشم
مقله در فارسی تخم چشم کره چشم را گویند که قسمت اصلی عضو حس باصره است. کره چشم در حقیقت بشکل کره کامل نیست بلکه قسمت قدامی آن برجسته تر از سایر نقاطش میباشد. کره مذکور در قسمت قدامی کاسه چشم قرار دارد و کمی نیز از آن تجاوز میکند برین معنی که قسمت قدامی کره چشم نسبت به لبه های خارجی و تحتانی و داخلی کاسه چشم جلوتر قرار دارد ولی از لبه فوقانی کاسه چشم تجاوز نمیکند تخم چشم، سیاهی و سفیدی چشم