جدول جو
جدول جو

معنی مقذه - جستجوی لغت در جدول جو

مقذه(مِ قَذْ ذَ)
مقذّ. (اقرب الموارد). رجوع به مقذ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مقله
تصویر مقله
درون چشم، سفیدی و سیاهی چشم، تمام چشم، میانۀ چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقره
تصویر مقره
آلت چینی یا شیشه ای که سیم برق یا تلفن را به آن می بندند
فرهنگ فارسی عمید
(مِ ذَ)
بیل کشتی. (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مقداف. ج، مقاذف. (اقرب الموارد). و رجوع به مقذاف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ)
همه چشم. (مهذب الاسماء). پیه درون چشم جامع سیاهی و سپیدی چشم است یا آن سیاهی و سفیدی چشم است یا سیاهی چشم. ج، مقل. (منتهی الارب) (آنندراج). کرۀ چشم که در آن سپیدی و سیاهی هر دو باشد و سیاهی و سپیدی چشم و سیاهی چشم که عبارت از حدقه باشد. (ناظم الاطباء). پیه چشم که جامع سیاهی و سپیدی است یا سیاهی و سپیدی یا حدقه یا چشم. (از اقرب الموارد). شیخ درشفا گوید مرکب از حدقه و سپیدی چشم است که ملتحمه نامیده می شود. (از بحر الجواهر) : هذا خیر من مائه ناقه المقله، یعنی این بهتر است از صد ناقه که برگزیده آن را به نظر خود. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
- سوادالمقله، مردمک چشم. (ناظم الاطباء).
، میانۀ هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، مندیل بسیار فراخ که پیشوای مذهبی بر سر نهد. (دزی)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
سنگی که بدان آب بخش کنند در سفر چون آب کم گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). سنگی که در بیابانها چون آب تنگ شود درآوند می اندازند و به قدری روی آن آب می ریزند تا آن را بپوشاند و سپس هر کسی را به اندازۀ بهرۀ خود آب می دهند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سنگریزه که در آب افکنند تا قعر آن دریابند. (آنندراج) ، ته چاه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَذْ ذَ)
واحد ملاذّ. (از اقرب الموارد). رجوع به ملاذّ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ وَقْ قَ ذَ)
ماده شتری که پستان بند در پستان وی اثر کند، ماده شتر بزرگ پستان که شیرش کم کم بیرون آید و مکیدن و دوشیدن بسیار در پستان وی اثر کند چندانکه ورم کند و بیمار گردد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ ذی یَ)
چشم خاشاک افتاده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد). قذیّه. قذیه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ ذی ی)
کسی که در چشم وی خاشاک افتاده باشد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ / لِ)
تمام کاسۀ چشم با سفیدی و سیاهی. (غیاث). کرۀ چشم. (ناظم الاطباء). مقله به اندام بینائی که به شکل کرۀ نامنظم است اطلاق می گردد و آن را کرۀ چشم نیز نامند که در درون حفرۀاستخوانی صورت بنام حدقه جایگزین شده است و فضای درونی آن از مایعی غلیظ بنام زجاجیه پرشده است این کره توسط اندامهائی محافظت شده و بوسیلۀ ماهیچه هائی به حرکت در می آید. و رجوع به چشم شود، مجازاً چشم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چنان خطی که اگر ابن مقله زنده شود
تراشۀ قلمش را به مقله بردارد.
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا بدون ذکر نام شاعر).
، مردمک چشم. (گنجینۀ گنجوی) :
گر خراشیده شد سپیدی توز
مقله در پیه مانده بود هنوز.
نظامی (از گنجینۀ گنجوی)
لغت نامه دهخدا
(مُذِ)
دشنام دهنده و بدگوینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). من قال فی الاسلام شعراً مقذعاً فلسانه هدر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ ذَ)
رجل مقذر، مردپلید و آن که دور باشند از وی مردم و پلید دانند اورا. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). آن که مردم از او دوری کنند و گویند آن که به علت چرکینی و آلودگی از وی دوری کنند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَذْ ذَ ذَ)
گوش گرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، امراءه مقذذه، زن سبک روح و میانه بالا. (مهذب الاسماء). زنی که دراز نباشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَذْذَ)
آراسته و پیراسته. (منتهی الارب) (آنندراج). مزین و گویند رجل مقذذ الشعر و مقذوذه، ای مزین. (از اقرب الموارد) ، بریده موی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، مرد سبک پیکر. رجل مقذذ، مرد سبک روح و میانه بالا. (مهذب الاسماء) ، هر چیز هموار و لطیف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَدْ دَ)
راه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مقدّ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قَثْ ثَ)
افزونی و بسیاری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کثرت. (محیط المحیط). کثرت و گویند: بنو فلان ذوومقثه، ای ذوو عدد کثیر، و ما اکثر مقثتهم، ای عددهم. (از اقرب الموارد) ، چوبی است پهن که کودکان بدان بازی کنند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط). چوب مستدیر و عریضی که کودکان بدان بازی کنند. بدینگونه که چیزی رانصب کنند و سپس با آن چوب، آن را از جای خود برمی کنند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَذْ ذَ)
دور کرده و رانده. (منتهی الارب) (آنندراج). دورکرده و رانده و ملعون. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مرد بسیارگوشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجل مقذف، مردی به گوشت آکنده از فربهی. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مِ قَطْ طَ)
آنکه بر او سرقلم بزنند. (دهار). قطزن، یعنی استخوان و جز آن که بر آن زبان قلم را برند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مقطّ. (اقرب الموارد). و رجوع به مقط شود
لغت نامه دهخدا
(مِ قَمْ مَ / مَ قَمْ مَ)
دهن گاو و گوسفند و آهو. (مهذب الاسماء). لب ستور شکافته سم همچو گاو و گوسفند و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). دهان یا لب ستور سم شکافته مانند گاو و گوسفند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ قَ)
بزغالگان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، نادانان. (منتهی الارب) (آنندراج). مردمان نادان و جاهل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، نوشندگان نبیذ را اندک اندک. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی است که در شهرستان بوشهر واقع است و 110 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج 7)
لغت نامه دهخدا
(طَ بَ لَ)
رجوع به مقو (معنی آخر) شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فِذْ ذَ)
رجوع به مفذ شود
لغت نامه دهخدا
(مِ جَذْ ذَ)
سم تراش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
شیر آمیخته با آب. (یادداشت مؤلف). الطائفه من المذیق. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ)
فی الحدیث: مذقه من اللبن، ای شربه من اللبن الممذق. (ناظم الاطباء) ، جرعه ای از شیر به آب آمیخته
لغت نامه دهخدا
(مُ رَذْ ذَ)
ارض مرذه، زمینی که بر آن باران نرمه باریده. (از متن اللغه). رجوع به مرذّ و ارذاذ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قَرْ رَ / رِ)
گوی مانند از چینی و جز آن که بر تیرهای تلگراف و تلفن و برق نصب کنند و سیم را بر آن گذرانند. گلوله گونه ای از چینی و جز آن که سیم تلگراف و تلفن و غیره بر آن قرار گیرد و از خاصیت عائق بودن آنها استفاده کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ملذه
تصویر ملذه
ورن (شهوت)
فرهنگ لغت هوشیار
مقره در فارسی: تالابک، غلغلک، در فارسی: گیره چینی حوض کوچک، سبوی کوچک، آلتی چینی یا شیشه یی که سیم تلفن یا برق را بان متصل سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقشه
تصویر مقشه
جارو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقذف
تصویر مقذف
نفرین شده، گوشتالود فربه، جنگدیده
فرهنگ لغت هوشیار
مقله در فارسی تخم چشم کره چشم را گویند که قسمت اصلی عضو حس باصره است. کره چشم در حقیقت بشکل کره کامل نیست بلکه قسمت قدامی آن برجسته تر از سایر نقاطش میباشد. کره مذکور در قسمت قدامی کاسه چشم قرار دارد و کمی نیز از آن تجاوز میکند برین معنی که قسمت قدامی کره چشم نسبت به لبه های خارجی و تحتانی و داخلی کاسه چشم جلوتر قرار دارد ولی از لبه فوقانی کاسه چشم تجاوز نمیکند تخم چشم، سیاهی و سفیدی چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقله
تصویر مقله
((مُ لِ))
سیاهی چشم، جمع مقل
فرهنگ فارسی معین