گرز آهنین، از آلات جنگ که در قدیم به کار می رفته و از چوب و آهن ساخته می شده و سر آن بیضی شکل یا گلوله مانند بوده و آن را بر سر دشمن می زدند، کوپال، گرزه، دبوس، لخت، چماق، سرپاش، سرکوبه، عمود
گُرز آهنین، از آلات جنگ که در قدیم به کار می رفته و از چوب و آهن ساخته می شده و سر آن بیضی شکل یا گلوله مانند بوده و آن را بر سر دشمن می زدند، کوپال، گُرزِه، دَبوس، لَخت، چُماق، سَرپاش، سَرکوبِه، عَمود
اول هر چیزی، پیشانی، موی پیشانی، شتر که اول بار آورد و آبستن گردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنچه شی ٔ بر آن متوقف باشد، خواه توقف عقلی باشد و خواه توقف عادی یا جعلی. (از اقرب الموارد) (از کشاف اصطلاحات الفنون). آنچه مباحث بعدی بر آن متوقف باشد. مقدمه اعم از مبادی است. مبادی آن است که مسائل بلاواسطه بر آن متوقف باشد و مقدمه چیزی است که مسائل برآن متوقف باشد بواسطه یا بلاواسطه. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به مقدمه شود، مقدمه الکتاب، اول کتاب. (ناظم الاطباء). فصلی که در آغاز کتاب آورده شود. (از اقرب الموارد). آنچه در کتاب آورده شود پیش از شروع در مقصود به جهت ارتباط آن بامقصود. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به مقدمه شود
اول هر چیزی، پیشانی، موی پیشانی، شتر که اول بار آورد و آبستن گردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنچه شی ٔ بر آن متوقف باشد، خواه توقف عقلی باشد و خواه توقف عادی یا جعلی. (از اقرب الموارد) (از کشاف اصطلاحات الفنون). آنچه مباحث بعدی بر آن متوقف باشد. مقدمه اعم از مبادی است. مبادی آن است که مسائل بلاواسطه بر آن متوقف باشد و مقدمه چیزی است که مسائل برآن متوقف باشد بواسطه یا بلاواسطه. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به مقدمه شود، مقدمه الکتاب، اول کتاب. (ناظم الاطباء). فصلی که در آغاز کتاب آورده شود. (از اقرب الموارد). آنچه در کتاب آورده شود پیش از شروع در مقصود به جهت ارتباط آن بامقصود. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به مقدمه شود
دهی. (منتهی الارب) (آنندراج). نام قریه ای به شام از عمل اردن و شراب مقدی منسوب بدانجاست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادۀ قبل و مقد و مقدی شود
دهی. (منتهی الارب) (آنندراج). نام قریه ای به شام از عمل اردن و شراب مقدی منسوب بدانجاست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادۀ قبل و مقد و مقدی شود
مقمعه. عمود آهنین: اول نفس خود را به مقمعه توبت نصوح از تورط و انهماک در مناهی و ملاهی قلع و قمع کند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 373). و رجوع به مادۀ قبل شود
مقمعه. عمود آهنین: اول نفس خود را به مقمعه توبت نصوح از تورط و انهماک در مناهی و ملاهی قلع و قمع کند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 373). و رجوع به مادۀ قبل شود
دبوس. (ترجمان القرآن). عمود آهنی و آکس که بدان پیل رانند. (منتهی الارب) (آنندراج). عمودی آهنین و سرکج که بدان بر سر فیل زده و آن را می رانند. (ناظم الاطباء). عمودی آهنی و گویند همچون چوگان که با آن بر سر فیل زنند. (از اقرب الموارد). رجوع به مقمعه شود، چوبی است که آن را بر سر مردم زنند. ج، مقامع. (منتهی الارب) (آنندراج). چوبی که بر سر مردم زنند تا خوار و ذلیل گردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
دبوس. (ترجمان القرآن). عمود آهنی و آکس که بدان پیل رانند. (منتهی الارب) (آنندراج). عمودی آهنین و سرکج که بدان بر سر فیل زده و آن را می رانند. (ناظم الاطباء). عمودی آهنی و گویند همچون چوگان که با آن بر سر فیل زنند. (از اقرب الموارد). رجوع به مقمعه شود، چوبی است که آن را بر سر مردم زنند. ج، مقامع. (منتهی الارب) (آنندراج). چوبی که بر سر مردم زنند تا خوار و ذلیل گردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
به معنی دامنی است. (جهانگیری) ، چادر باریک که یک عرض باشد. (غیاث). باشامه. واشامه. دامک. ربوسه. ربوشه. سراویزه. گواشمه. ورپوشه. ورپوشنه. چادر باریک یک عرض که زنان بر سر اندازند. (ناظم الاطباء). آنچه زن بدان سر و محاسن خود پوشد. رو پاک. چارقد. نصیف. معجر. روسری. دامنک. دامنی. مقنع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بادام بنان مقنعه بر سر بدریدند شاه اسپرمان چینی در زلف کشیدند. منوچهری. هیچکس روی زشت او ندیدی از آنکه مقنعۀ سبزی بر روی خویش داشتی. (تاریخ بخارا ص 86). رو به تدبیر نفسانی کرده و بفرمود تا مقنعه از سر وی فرو کشیدند و موی او برهنه کردند. (چهارمقالۀ نظامی ص 114). پسر را در کنار گرفت و دو مقنعه برگرفت و به نزدیک آمد و گفت: راست گفتی پسر من آمد. (چهارمقالۀ نظامی ص 96). او را بدان نوع طلا برآراست و مقنعه و قباچه و قصبچه و سربند طلا بر وی مهیا کرد و نامش دل افروز نهاد. (سمک عیار ج 1 ص 50). دستار درربوده سران را به باد زلف شوریده زلف و مقنعۀ عید بر سرش. خاقانی. زان مقنعه کان شاه به بهرام فرستاد یک تار به صد مغفر رستم نفروشم. خاقانی. از مقنعه ماه غبغب تو صد ماه مقنعم نموده. خاقانی. نه هر زنی به دو گز مقنعه است کدبانو نه هر سری به کلاهی سزای سالاری است. ظهیر فاریابی. هزار مقنعه باشد به از کلاه از آنک کلاه و مقنعه نز بهر ذلت و خواری است. ظهیر فاریابی. جمعی از جواری و سراری پدرش در آن قلعه بودند و ایشان را نظری بر مجلس او افتاد و بر حالت وی رقت آوردند، مقنعه های خویش درهم بستند و او را بر روی قلعه فروگذاشتند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 315). به یک گز مقنعه تا چند کوشم سلیح مردمی تا چند پوشم. نظامی. پری دختی پری بگذار ماهی به زیر مقنعه صاحب کلاهی. نظامی. گوشۀ مقنعۀ او سایه بر هیچ کله داری نمی انداخت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 67). مقنعه و حلۀ عروسانه نکو کنگ امرد را بپوشانید او. مولوی (مثنوی چ خاور ص 356). مرد کز بستن دستار خود آمد عاجز چون زنان مقنعه حالی به سرش باید کرد. نظام قاری (دیوان البسه ص 78). زنخدان از کردکی ابریشم سیبکی و غبغب از چین مقنعه. (دیوان البسه نظام قاری ص 134). و رجوع به مادۀ قبل و مقنع شود
به معنی دامنی است. (جهانگیری) ، چادر باریک که یک عرض باشد. (غیاث). باشامه. واشامه. دامک. ربوسه. ربوشه. سراویزه. گواشمه. ورپوشه. ورپوشنه. چادر باریک یک عرض که زنان بر سر اندازند. (ناظم الاطباء). آنچه زن بدان سر و محاسن خود پوشد. رو پاک. چارقد. نصیف. معجر. روسری. دامنک. دامنی. مِقنَع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بادام بنان مقنعه بر سر بدریدند شاه اسپرمان چینی در زلف کشیدند. منوچهری. هیچکس روی زشت او ندیدی از آنکه مقنعۀ سبزی بر روی خویش داشتی. (تاریخ بخارا ص 86). رو به تدبیر نفسانی کرده و بفرمود تا مقنعه از سر وی فرو کشیدند و موی او برهنه کردند. (چهارمقالۀ نظامی ص 114). پسر را در کنار گرفت و دو مقنعه برگرفت و به نزدیک آمد و گفت: راست گفتی پسر من آمد. (چهارمقالۀ نظامی ص 96). او را بدان نوع طلا برآراست و مقنعه و قباچه و قصبچه و سربند طلا بر وی مهیا کرد و نامش دل افروز نهاد. (سمک عیار ج 1 ص 50). دستار درربوده سران را به باد زلف شوریده زلف و مقنعۀ عید بر سرش. خاقانی. زان مقنعه کان شاه به بهرام فرستاد یک تار به صد مغفر رستم نفروشم. خاقانی. از مقنعه ماه غبغب تو صد ماه مقنعم نموده. خاقانی. نه هر زنی به دو گز مقنعه است کدبانو نه هر سری به کلاهی سزای سالاری است. ظهیر فاریابی. هزار مقنعه باشد به از کلاه از آنک کلاه و مقنعه نز بهر ذلت و خواری است. ظهیر فاریابی. جمعی از جواری و سراری پدرش در آن قلعه بودند و ایشان را نظری بر مجلس او افتاد و بر حالت وی رقت آوردند، مقنعه های خویش درهم بستند و او را بر روی قلعه فروگذاشتند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 315). به یک گز مقنعه تا چند کوشم سلیح مردمی تا چند پوشم. نظامی. پری دختی پری بگذار ماهی به زیر مقنعه صاحب کلاهی. نظامی. گوشۀ مقنعۀ او سایه بر هیچ کله داری نمی انداخت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 67). مقنعه و حلۀ عروسانه نکو کنگ امرد را بپوشانید او. مولوی (مثنوی چ خاور ص 356). مرد کز بستن دستار خود آمد عاجز چون زنان مقنعه حالی به سرش باید کرد. نظام قاری (دیوان البسه ص 78). زنخدان از کردکی ابریشم سیبکی و غبغب از چین مقنعه. (دیوان البسه نظام قاری ص 134). و رجوع به مادۀ قبل و مِقنَع شود
زنبیل از برگ خرما. (منتهی الارب) (آنندراج). زنبیل از برگ خرما بافته. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، چاهی که بی آب برآمده گذاشته باشند آن را. ج، مقعدات. (منتهی الارب) (آنندراج). چاهی که هرچه بکنند به آب نرسد و آن را واگذارند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مؤنث مقعد. (اقرب الموارد). رجوع به مقعد شود
زنبیل از برگ خرما. (منتهی الارب) (آنندراج). زنبیل از برگ خرما بافته. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، چاهی که بی آب برآمده گذاشته باشند آن را. ج، مقعدات. (منتهی الارب) (آنندراج). چاهی که هرچه بکنند به آب نرسد و آن را واگذارند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مؤنث مُقعَد. (اقرب الموارد). رجوع به مقعد شود
الصوم مقطعه للنکاح، یعنی روزه مانع آرامش با زن و سبب قطع آن است. (منتهی الارب) ، روزه مانع جماع است و سبب قطع آن. (ناظم الاطباء). گویند: الهجر مقطعه للود، یعنی هجران موجب قطع دوستی است. (از اقرب الموارد) ، محل قطع. (از اقرب الموارد)
الصوم مقطعه للنکاح، یعنی روزه مانع آرامش با زن و سبب قطع آن است. (منتهی الارب) ، روزه مانع جماع است و سبب قطع آن. (ناظم الاطباء). گویند: الهجر مقطعه للود، یعنی هجران موجب قطع دوستی است. (از اقرب الموارد) ، محل قطع. (از اقرب الموارد)
پاره های جامۀ نیکو و جامه های کوتاه و چادرهای نگارین. (ناظم الاطباء). پاره های جامۀ نیکو و جامه های کوتاه. مقطعات کذلک. (منتهی الارب). مقطعات. (اقرب الموارد) (محیط المحیط). و رجوع به مقطعات شود، مقطعهالاسحار و مقطعهالسحور، خرگوش. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، فصحای عرب بر سکه ای اطلاق کردند که بعد از عصر عباسی مضروب گردید و آن را به ترکی آقجه می گفتند. (از النقودالعربیه ص 165). و رجوع به همین مأخذ و آقجه شود. - خمر مقطعه، می آمیخته با آب. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
پاره های جامۀ نیکو و جامه های کوتاه و چادرهای نگارین. (ناظم الاطباء). پاره های جامۀ نیکو و جامه های کوتاه. مقطعات کذلک. (منتهی الارب). مقطعات. (اقرب الموارد) (محیط المحیط). و رجوع به مقطعات شود، مقطعهالاسحار و مقطعهالسحور، خرگوش. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، فصحای عرب بر سکه ای اطلاق کردند که بعد از عصر عباسی مضروب گردید و آن را به ترکی آقجه می گفتند. (از النقودالعربیه ص 165). و رجوع به همین مأخذ و آقجه شود. - خمر مقطعه، می آمیخته با آب. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
بریده شده و جداشده. (ناظم الاطباء). - حروف مقطعه، حروفی که جدا نوشته میشوند و حروفی که جهت اختصار به جای کلمات می نویسند مانند صلعم به جای صل اﷲ علیه و سلم. (ناظم الاطباء). - ، حروف فواتح سور قرآن و آن چهارده حرف است: ا، ل، م، ر، ص، س، ک، ی، ح، ع، ق، ط، ه، ن. ج، مقطعات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
بریده شده و جداشده. (ناظم الاطباء). - حروف مقطعه، حروفی که جدا نوشته میشوند و حروفی که جهت اختصار به جای کلمات می نویسند مانند صلعم به جای صل اﷲ علیه و سلم. (ناظم الاطباء). - ، حروف فواتح سور قرآن و آن چهارده حرف است: ا، ل، م، ر، ص، س، ک، ی، ح، ع، ق، ط، هَ، ن. ج، مقطعات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
بر سر افکندنی. مقنع. (منتهی الارب) (از آنندراج). آنچه زنان سر خود را بدان پوشانند. (از اقرب الموارد). پوشاکی از پارچۀ اعلا که درازی آن به اندازۀ دو گز است و از پیش رو گشاده و باز است و زنان تازی آن را در خانه و در بیرون از خانه به روی سر می اندازند و مقنع نیز می گویند. ج، مقانع. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ بعد و مقنع شود
بر سر افکندنی. مِقنَع. (منتهی الارب) (از آنندراج). آنچه زنان سر خود را بدان پوشانند. (از اقرب الموارد). پوشاکی از پارچۀ اعلا که درازی آن به اندازۀ دو گز است و از پیش رو گشاده و باز است و زنان تازی آن را در خانه و در بیرون از خانه به روی سر می اندازند و مقنع نیز می گویند. ج، مقانع. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ بعد و مقنع شود
اول از هر چیزی و جزء پیشین و نخستین از هر چیزی. (ناظم الاطباء). - در مقدمه، از پیش. پیشاپیش. جلوتر: و در مقدمه جماعتی را از رسولان به نزدیک سلطان فرستاد به تصمیم عزیمت خود به جانب او. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 63). در مقدمه حسن حاجی را که به اسم بازرگانی از قدیم باز به خدمت شاه جهانگشای پیوسته بود... به رسالت بفرستاد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 67). - ، سابق بر این. پیش از این: بدان که از این سخنها که در مقدمه گفتیم و بپرداختیم... بر موجب طاقت خویش خواستم که بتمامی داد سخن بدهم. (قابوسنامه چ نفیسی ص 111). نهر ابله و نهر معقل به بصره به هم رسیده اند و شرح آن در مقدمه گفته آمده است. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ برلین ص 133). تکش لشکر بغداد را منهزم کرده و وزیر را کشته چنانکه ذکر آن در مقدمه نوشته آمده است. (جهانگشای جوینی دیباچه ص قید). به کفایت عیث و فساد ایشان لشکر فرستاد چنانکه در مقدمه مثبت است. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 62). ، پیش رونده و آنچه پارۀ لشکر که پیش فرستند. (غیاث). پیش آهنگ لشکر. آنچه از پیش رود از لشکر. طلیعه. طلایه. پیشقراول. هراول. گروهی از سپاه که پیشاپیش حرکت کنند. یکی از ارکان خمسۀ لشکر. مقدمهالجیش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : سرهنگی رومی بر ایشان مهتر کرد نام او یوسانوس و او را بر مقدمه فرستاد با سپاه عرب. (تاریخ بلعمی). سپاه عرب عرض کرد صد و هفتاد هزار مرد آمد، ایشان را بر مقدمه کرد. (تاریخ بلعمی). شما بر مقدمۀ ما بروید تا بر اثر شما ساخته بیاییم و این کار را پیش گرفته آید بجدتر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 666). من قصد خراسان دارم و کار می سازم چون حرکت خواهم کرد شما این جانبها محکم کنید و بر مقدمۀ من بروید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 696). مقدمه را با بیست هزار سواربر راه دنباوند به طبرستان فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 422). مقدمه چو درآمدز لشکر نیسان به باغ ساقه برون راند از سپاه خزان. مسعودسعد. پس دیگر روز تاش رایات بگشاد و کوس بزد و بر مقدمه از بخارا برفت. (چهارمقاله ص 26). و رجوع به مقدمه الجیش شود. - مقدمۀ لشکر، پیشقراول و یزک لشکر. (ناظم الاطباء) : و هارون بر مقدمۀ لشکر بنی اسرائیل بود و موسی بر ساقه بود. (تفسیر ابوالفتوح). چون موسی و بنی اسرائیل به کنار دریا رسیدند مقدمۀ لشکر فرعون به ایشان رسیده بود. (تفسیر ابوالفتوح). آلتونتاش حاجب را که والی هراه بود و ارسلان جاذب را که والی طوس بود به مقدمۀ لشکر روان کرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 323). ، مطلبی که پیشتر گفته شود برای آسانی فهم مطالب دیگر. (غیاث). هر مطلبی که از پیش گفته شود برای فهم مطالب دیگر. (ناظم الاطباء). پیش گفتار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هر آن غزل که ترا گویم ای غزال لطیف بود مقدمۀ مدح سیدالرؤسا. امیرمعزی. زاغ گفت بر این مقدمه وقوف دارم. (کلیله و دمنه). بحکم این مقدمه داعی مخلص گرد خدمتی و تحفه ای در دنیاعدیم المثل باشد گشتن اولیتر و به ادب نزدیکتر دید. (اسرارالتوحید چ صفا ص 11) ، دیباچه. سرآغاز کتاب و رساله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، چیزی است که چیز دیگری عقلاً یا عادتاً یا بحسب قرار داد و وضع و اعتبار متوقف بر آن باشد. امر موقوف بر امر دیگر باید عنوان هدف و غرض را به نحوی از انحاء دارا باشد. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). آنچه متوقف است شی ٔ بر آن اعم از آنکه توقف عقلی باشد یا عادی یا جعلی. (فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی) : و همچنانکه وجد مقدمۀ وجود است تواجد مقدمۀ وجد است. (مصباح الهدایه چ همایی ص 135). ارادت مقدمۀ همه کارها باشد و هرچه ارادت بنده بر آن مقدم نباشد نتواندکرد. (ترجمه رسالۀ قشیریه چ فروزانفر ص 308). - مقدمۀ حرام، (اصطلاح فقهی) هر عملی که ارتکاب یک نهی قانونی، مستلزم ارتکاب قبلی آن باشد مقدمۀ حرام نامیده می شود. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). - مقدمۀ شرعی، (اصطلاح فقهی) امری که شارع اسلام آن را مقدمۀ انجام کار دیگری قرار داده باشد مانند استطاعت مالی که شرط وجوب حج کردن است. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). در مقابل مقدمۀ عرفی و عقلی است. آنچه به هیچ یک از طرق نه عقل و نه عادت فعل بر او متوقف نباشد ولیکن شارع جعل کرده است که فعل موقوف بر آن باشد مانند طهارت برای نماز. (فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی). - مقدمۀ صحت، مانند طهارت نسبت به صلوه که درست بودن ذوالمقدمه متوقف بر آن باشد. (فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی). - مقدمۀ عادی، (اصطلاح فقهی) چیزی که عقلا و شرعاً مقدمۀ حصول امر دیگری نیست ولی عادتاً و معمولا مقدمۀ آن است مانند تحصیل علم که عادتاً مقدمۀ کسب احترام است و ای بسا عالم که بسبب نادانی مردم احترامی که فراخور او باشد نمی بیند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). در مقابل مقدمۀ شرعی و عقلی است. آنچه عادتاً فعل بر آن متوقف است مانند شستن جزئی از سر برای غسل تمام صورت که مقدمه و شرط عادی است. (از فرهنگ علوم نقلی دکترسجادی). - مقدمۀ عقلی، (اصطلاح فقهی) امری که عقلاً حصول آن مقدمۀ حصول امردیگری است چنانکه عقل مقدمۀ حصول عقد است تا عاقد عاقل نباشد نمی تواند عقدی را منعقدسازد. در مقابل مقدمۀ شرعی و مقدمۀ عادی بکار می رود. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). آنچه فعل بر آن متوقف است مانند ترک اضداد در فعل واجب و فعل ضد در حرام. (فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی). - مقدمۀ مستحب، اصولیان گویند شکی نیست که مقدمۀ مستحب مانند مقدمۀ واجب، مستحب است لکن مقدمۀ حرام و مکروه حرام و مکروه نمی باشد زیرا با وجود حصول مقدمه امکان ترک حرام و مکروه هست بنابراین دخلی در حصول ذی المقدمه ندارند برخلاف مقدمۀ مستحب. (از فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی). و رجوع به ترکیب مقدمۀ واجب شود. - مقدمۀ واجب، (اصطلاح فقه و اصول) هر عمل که انجام دادن آن، مقدمۀ انجام دادن یک تکلیف قانونی. (بصورت امرقانونی) باشد، آن مقدمه را مقدمۀ واجب نامند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). و رجوع به فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی شود. ، (اصطلاح منطق) قضیه ای که جزء قیاس قرار داده شود. (ازتعریفات جرجانی). قضیه ای که در صنعت قیاس بکار برند. تثنیه، مقدمتین. ج، مقدمات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قضیه ای است که جزء قیاس و یا حجت قرار داده شود که آن را مقدم و تالی و صغری و کبری نامند (در قیاس اقترانی حملی، صغری و کبری، و در شرطی یا استثنائی، مقدم وتالی). (از فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی). - مقدمۀ اولی (اول) ، نخستین مقدمۀ قیاس. هر قیاسی از دو قضیه ترکیب می شود. قضیۀ اول را مقدمۀ اولی یا صغری و قضیۀ دوم را مقدمۀ ثانی یا کبری نامند. و رجوع به فرهنگ علوم عقلی و اساس الاقتباس ص 187 به بعد و نیز رجوع به صغری و اصغر و کبری شود. - مقدمۀ ثانی. رجوع به ترکیب قبل شود. - مقدمۀ دلیل، آنچه صحت دلیل برآن متوقف باشد. (ازتعریفات جرجانی). امری است که صحت دلیل متوقف بر آن باشد اعم از آنکه جزوی از دلیل باشد مانند صغری و کبری و یا نباشد مانند شرایط ادله. (از فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی). - مقدمۀ علم، آن است که دانستن ذوالمقدمات متوقف بر آن باشد. (فرهنگ علوم نقلی). عبارت از امر یا اموری است که شروع در مسائل هر علمی متوقف بر آنهاست اعم از آنکه نفس شروع متوقف بر آنها باشد مانند تصور به وجه آن علم و تصدیق به فایدۀ آن و یا شروع بر وجه بغیره مانند معرفت به رسم آن و فوائد تفصیلی که مترتب به آن است و غیره از رؤس ثمانیه. (فرهنگ علوم عقلی). - مقدمۀ غریبه، آنچه در قیاس ذکر نشود نه بالفعل ونه بالقوه. (ازتعریفات جرجانی). - مقدمۀ کبری، مقدمه و قضیۀ دوم از قیاس اقترانی است مثلاً در قیاس ’عالم متغیر است، هر متغیری حادث است’ جملۀ ’هر متغیری حادث است’ کبرای قیاس است. (از فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی). و رجوع به کبری شود. - مقدمۀ کهین، صغری. (دانشنامۀعلایی ص 30). رجوع به صغری شود. - مقدمۀ مهین، کبری. (دانشنامه علایی ص 30). رجوع به کبری شود
اول از هر چیزی و جزء پیشین و نخستین از هر چیزی. (ناظم الاطباء). - در مقدمه، از پیش. پیشاپیش. جلوتر: و در مقدمه جماعتی را از رسولان به نزدیک سلطان فرستاد به تصمیم عزیمت خود به جانب او. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 63). در مقدمه حسن حاجی را که به اسم بازرگانی از قدیم باز به خدمت شاه جهانگشای پیوسته بود... به رسالت بفرستاد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 67). - ، سابق بر این. پیش از این: بدان که از این سخنها که در مقدمه گفتیم و بپرداختیم... بر موجب طاقت خویش خواستم که بتمامی داد سخن بدهم. (قابوسنامه چ نفیسی ص 111). نهر ابله و نهر معقل به بصره به هم رسیده اند و شرح آن در مقدمه گفته آمده است. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ برلین ص 133). تکش لشکر بغداد را منهزم کرده و وزیر را کشته چنانکه ذکر آن در مقدمه نوشته آمده است. (جهانگشای جوینی دیباچه ص قید). به کفایت عیث و فساد ایشان لشکر فرستاد چنانکه در مقدمه مثبت است. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 62). ، پیش رونده و آنچه پارۀ لشکر که پیش فرستند. (غیاث). پیش آهنگ لشکر. آنچه از پیش رود از لشکر. طلیعه. طلایه. پیشقراول. هراول. گروهی از سپاه که پیشاپیش حرکت کنند. یکی از ارکان خمسۀ لشکر. مقدمهالجیش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : سرهنگی رومی بر ایشان مهتر کرد نام او یوسانوس و او را بر مقدمه فرستاد با سپاه عرب. (تاریخ بلعمی). سپاه عرب عرض کرد صد و هفتاد هزار مرد آمد، ایشان را بر مقدمه کرد. (تاریخ بلعمی). شما بر مقدمۀ ما بروید تا بر اثر شما ساخته بیاییم و این کار را پیش گرفته آید بجدتر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 666). من قصد خراسان دارم و کار می سازم چون حرکت خواهم کرد شما این جانبها محکم کنید و بر مقدمۀ من بروید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 696). مقدمه را با بیست هزار سواربر راه دنباوند به طبرستان فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 422). مقدمه چو درآمدز لشکر نیسان به باغ ساقه برون راند از سپاه خزان. مسعودسعد. پس دیگر روز تاش رایات بگشاد و کوس بزد و بر مقدمه از بخارا برفت. (چهارمقاله ص 26). و رجوع به مقدمه الجیش شود. - مقدمۀ لشکر، پیشقراول و یزک لشکر. (ناظم الاطباء) : و هارون بر مقدمۀ لشکر بنی اسرائیل بود و موسی بر ساقه بود. (تفسیر ابوالفتوح). چون موسی و بنی اسرائیل به کنار دریا رسیدند مقدمۀ لشکر فرعون به ایشان رسیده بود. (تفسیر ابوالفتوح). آلتونتاش حاجب را که والی هراه بود و ارسلان جاذب را که والی طوس بود به مقدمۀ لشکر روان کرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 323). ، مطلبی که پیشتر گفته شود برای آسانی فهم مطالب دیگر. (غیاث). هر مطلبی که از پیش گفته شود برای فهم مطالب دیگر. (ناظم الاطباء). پیش گفتار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هر آن غزل که ترا گویم ای غزال لطیف بود مقدمۀ مدح سیدالرؤسا. امیرمعزی. زاغ گفت بر این مقدمه وقوف دارم. (کلیله و دمنه). بحکم این مقدمه داعی مخلص گرد خدمتی و تحفه ای در دنیاعدیم المثل باشد گشتن اولیتر و به ادب نزدیکتر دید. (اسرارالتوحید چ صفا ص 11) ، دیباچه. سرآغاز کتاب و رساله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، چیزی است که چیز دیگری عقلاً یا عادتاً یا بحسب قرار داد و وضع و اعتبار متوقف بر آن باشد. امر موقوف بر امر دیگر باید عنوان هدف و غرض را به نحوی از انحاء دارا باشد. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). آنچه متوقف است شی ٔ بر آن اعم از آنکه توقف عقلی باشد یا عادی یا جعلی. (فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی) : و همچنانکه وجد مقدمۀ وجود است تواجد مقدمۀ وجد است. (مصباح الهدایه چ همایی ص 135). ارادت مقدمۀ همه کارها باشد و هرچه ارادت بنده بر آن مقدم نباشد نتواندکرد. (ترجمه رسالۀ قشیریه چ فروزانفر ص 308). - مقدمۀ حرام، (اصطلاح فقهی) هر عملی که ارتکاب یک نهی قانونی، مستلزم ارتکاب قبلی آن باشد مقدمۀ حرام نامیده می شود. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). - مقدمۀ شرعی، (اصطلاح فقهی) امری که شارع اسلام آن را مقدمۀ انجام کار دیگری قرار داده باشد مانند استطاعت مالی که شرط وجوب حج کردن است. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). در مقابل مقدمۀ عرفی و عقلی است. آنچه به هیچ یک از طرق نه عقل و نه عادت فعل بر او متوقف نباشد ولیکن شارع جعل کرده است که فعل موقوف بر آن باشد مانند طهارت برای نماز. (فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی). - مقدمۀ صحت، مانند طهارت نسبت به صلوه که درست بودن ذوالمقدمه متوقف بر آن باشد. (فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی). - مقدمۀ عادی، (اصطلاح فقهی) چیزی که عقلا و شرعاً مقدمۀ حصول امر دیگری نیست ولی عادتاً و معمولا مقدمۀ آن است مانند تحصیل علم که عادتاً مقدمۀ کسب احترام است و ای بسا عالم که بسبب نادانی مردم احترامی که فراخور او باشد نمی بیند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). در مقابل مقدمۀ شرعی و عقلی است. آنچه عادتاً فعل بر آن متوقف است مانند شستن جزئی از سر برای غسل تمام صورت که مقدمه و شرط عادی است. (از فرهنگ علوم نقلی دکترسجادی). - مقدمۀ عقلی، (اصطلاح فقهی) امری که عقلاً حصول آن مقدمۀ حصول امردیگری است چنانکه عقل مقدمۀ حصول عقد است تا عاقد عاقل نباشد نمی تواند عقدی را منعقدسازد. در مقابل مقدمۀ شرعی و مقدمۀ عادی بکار می رود. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). آنچه فعل بر آن متوقف است مانند ترک اضداد در فعل واجب و فعل ضد در حرام. (فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی). - مقدمۀ مستحب، اصولیان گویند شکی نیست که مقدمۀ مستحب مانند مقدمۀ واجب، مستحب است لکن مقدمۀ حرام و مکروه حرام و مکروه نمی باشد زیرا با وجود حصول مقدمه امکان ترک حرام و مکروه هست بنابراین دخلی در حصول ذی المقدمه ندارند برخلاف مقدمۀ مستحب. (از فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی). و رجوع به ترکیب مقدمۀ واجب شود. - مقدمۀ واجب، (اصطلاح فقه و اصول) هر عمل که انجام دادن آن، مقدمۀ انجام دادن یک تکلیف قانونی. (بصورت امرقانونی) باشد، آن مقدمه را مقدمۀ واجب نامند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). و رجوع به فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی شود. ، (اصطلاح منطق) قضیه ای که جزء قیاس قرار داده شود. (ازتعریفات جرجانی). قضیه ای که در صنعت قیاس بکار برند. تثنیه، مقدمتین. ج، مقدمات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قضیه ای است که جزء قیاس و یا حجت قرار داده شود که آن را مقدم و تالی و صغری و کبری نامند (در قیاس اقترانی حملی، صغری و کبری، و در شرطی یا استثنائی، مقدم وتالی). (از فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی). - مقدمۀ اولی (اول) ، نخستین مقدمۀ قیاس. هر قیاسی از دو قضیه ترکیب می شود. قضیۀ اول را مقدمۀ اولی یا صغری و قضیۀ دوم را مقدمۀ ثانی یا کبری نامند. و رجوع به فرهنگ علوم عقلی و اساس الاقتباس ص 187 به بعد و نیز رجوع به صغری و اصغر و کبری شود. - مقدمۀ ثانی. رجوع به ترکیب قبل شود. - مقدمۀ دلیل، آنچه صحت دلیل برآن متوقف باشد. (ازتعریفات جرجانی). امری است که صحت دلیل متوقف بر آن باشد اعم از آنکه جزوی از دلیل باشد مانند صغری و کبری و یا نباشد مانند شرایط ادله. (از فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی). - مقدمۀ علم، آن است که دانستن ذوالمقدمات متوقف بر آن باشد. (فرهنگ علوم نقلی). عبارت از امر یا اموری است که شروع در مسائل هر علمی متوقف بر آنهاست اعم از آنکه نفس شروع متوقف بر آنها باشد مانند تصور به وجه آن علم و تصدیق به فایدۀ آن و یا شروع بر وجه بغیره مانند معرفت به رسم آن و فوائد تفصیلی که مترتب به آن است و غیره از رؤس ثمانیه. (فرهنگ علوم عقلی). - مقدمۀ غریبه، آنچه در قیاس ذکر نشود نه بالفعل ونه بالقوه. (ازتعریفات جرجانی). - مقدمۀ کبری، مقدمه و قضیۀ دوم از قیاس اقترانی است مثلاً در قیاس ’عالم متغیر است، هر متغیری حادث است’ جملۀ ’هر متغیری حادث است’ کبرای قیاس است. (از فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی). و رجوع به کبری شود. - مقدمۀ کهین، صغری. (دانشنامۀعلایی ص 30). رجوع به صغری شود. - مقدمۀ مهین، کبری. (دانشنامه علایی ص 30). رجوع به کبری شود
دبر و کون. (ناظم الاطباء) : کسی را که مقعده بیرون آمده باشد سود دارد. (الابنیه چ دانشگاه ص 24). تراک مقعده را به هم فراز آرد. (الابنیه ایضاً، ص 32). بلیلج... معده را قوی گرداند و رودگانی را خاصه معای مستقیم راو مقعده را. (الابنیه ایضاً ص 64). آبله ها را که از اندرون دهان برآید ببرد و آماس مقعده را همچنین. (الابنیه ایضاً ص 112). و رجوع به مقعده و مقعد شود سافلۀ شخص. (از اقرب الموارد). دبر. نشیمن. نشین. سفل. پیزی. ج، مقاعد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، نشستنگاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مکان نشستن. مقعد. (از اقرب الموارد) ، قدحی که در آن تغوط کنند. (از اقرب الموارد) ، ادبخانه. بیت التخلیه: عن ابی عبداﷲ (ع) ، السواک علی المقعده یورث البخر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
دبر و کون. (ناظم الاطباء) : کسی را که مقعده بیرون آمده باشد سود دارد. (الابنیه چ دانشگاه ص 24). تراک مقعده را به هم فراز آرد. (الابنیه ایضاً، ص 32). بلیلج... معده را قوی گرداند و رودگانی را خاصه معای مستقیم راو مقعده را. (الابنیه ایضاً ص 64). آبله ها را که از اندرون دهان برآید ببرد و آماس مقعده را همچنین. (الابنیه ایضاً ص 112). و رجوع به مَقعَدَه و مقعد شود سافلۀ شخص. (از اقرب الموارد). دبر. نشیمن. نشین. سِفل. پیزی. ج، مقاعد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، نشستنگاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مکان نشستن. مَقْعَد. (از اقرب الموارد) ، قدحی که در آن تغوط کنند. (از اقرب الموارد) ، ادبخانه. بیت التخلیه: عن ابی عبداﷲ (ع) ، السواک علی المقعده یورث البخر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
تازیانه، کوبه: در خنیا به همگی ابزار هایی که کوبیده می شوند چون کوس و تبیره و دهل گفته می شود. تازیانه، کوبه، جمع مقارع، لفظی است عام برای کلیه آلات موسیقی ضربی رزمی مانند کوس دمامه دهل و نقاره (حسینعلی ملاح مجله موسیقی (جدید) شماره 99 ص 61) : (مقرعه زن گشت رعد مقرعه او درخش غاشیه کش گشت باد غاشیه اودیم) (منوچهری. د. چا.: 2: ص 59)
تازیانه، کوبه: در خنیا به همگی ابزار هایی که کوبیده می شوند چون کوس و تبیره و دهل گفته می شود. تازیانه، کوبه، جمع مقارع، لفظی است عام برای کلیه آلات موسیقی ضربی رزمی مانند کوس دمامه دهل و نقاره (حسینعلی ملاح مجله موسیقی (جدید) شماره 99 ص 61) : (مقرعه زن گشت رعد مقرعه او درخش غاشیه کش گشت باد غاشیه اودیم) (منوچهری. د. چا.: 2: ص 59)