جدول جو
جدول جو

معنی مقرعه

مقرعه((مِ رَ عِ))
تازیانه، کوبه، لفظی است عام برای کلیه آلات موسیقی ضربی رزمی مانند، کوس، دمامه، دهل و نقاره
تصویری از مقرعه
تصویر مقرعه
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با مقرعه

مقرعه

مقرعه
تازیانه، کوبه: در خنیا به همگی ابزار هایی که کوبیده می شوند چون کوس و تبیره و دهل گفته می شود. تازیانه، کوبه، جمع مقارع، لفظی است عام برای کلیه آلات موسیقی ضربی رزمی مانند کوس دمامه دهل و نقاره (حسینعلی ملاح مجله موسیقی (جدید) شماره 99 ص 61) : (مقرعه زن گشت رعد مقرعه او درخش غاشیه کش گشت باد غاشیه اودیم) (منوچهری. د. چا.: 2: ص 59)
فرهنگ لغت هوشیار

مقرعه

مقرعه
تازیانه، تسمۀ چرمی با دستۀ چوبی که هنگام اسب تاختن به دست می گیرند یا با آن کسی را کتک می زنند، شلاق
مقرعه
فرهنگ فارسی عمید

مقرعه

مقرعه
چوبی که به آن زنند. (غیاث). و رجوع به معنی دوم مادۀ قبل شود، کوبه. آلت قرع. هر چیز که بدان کوبند:
طراق مقرعه بر خاک و بر سنگ
ادب کردۀ زمین را چند فرسنگ.
نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 298).
زمین لرزۀ مقرعه در دماغ
زده آتشین مقرعه چون چراغ.
نظامی (شرفنامه چ وحید ص 109).
، تازیانه و این صیغۀ اسم آلت است از قَرع که به معنی کوفتن است. (غیاث). شلاق. قمچی. سوط. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به شیب مقرعه اکنون نیابت است ترا
ز گرز سام نریمان و تیغ رستم زال.
امیرمعزی.
گر توانی بهر شیب مقرعه اش
زلف حوران هر چه پیرایی فرست.
خاقانی.
مرا شهنشه وحدت ز داغگاه خرد
به شیب مقرعه دعوت همی کند که بیا.
خاقانی.
جنبید شیب مقرعۀ صبحدم کنون
ترسم که نقره خنگ به بالا برافکند.
خاقانی.
- مقرعه دار، تازیانه دار. آن که بردرگاه ملوک و امیران تازیانه به دست گیرد، ایجاد نظم را: معتصم... روزی برنشسته بود با غلامان و سپاه مردی پیر پیش او ایستاده، او را گفت ای پسر هارون از خدای ترس که ترکان عجمی را از کافرستان آوردی و بر مسلمانان مسلط کردی... مقرعه داران خواستند که آن پیر را بزنند. (تاریخ طبری، ترجمه بلعمی).
- مقرعه زدن، تازیانه زدن:
تیر میفکن که هدف رای تست
مقرعه کم زن که فرس پای تست.
نظامی.
مرا چون نظر بر من انداختی
مزن مقرعه چونکه بنواختی.
نظامی.
، بر کوس و دمامه و دهل و نقاره اطلاق شود. (از مجلۀ موسیقی دورۀ جدید شماره 99). طبل. تبیره: بر این ترتیب به مسجد جامع آمد سخت آهسته چنانکه بجز مقرعه و بردابرد مرتبه داران هیچ آواز دیگر شنوده نیامد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292).
- مقرعه زدن، طبل زدن. دهل زدن:
سال و مه در موکب او غاشیه خاقان کشد
روزو شب بر درگه او مقرعه قیصر زند.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 114).
- مقرعه زن، طبل زن. طبال. تبیره زن. مقرعی:
مقرعه زن گشت رعد مقرعۀ او درخش
غاشیه کش گشت باد غاشیۀ او دیم.
منوچهری.
چون برون تاخت چشمۀ روشن
حاجتی نایدش به مقرعه زن.
سنائی (حدیقهالحقیقه چ مدرس رضوی ص 93).
پسر آزر است فرش افکن
پسر مریم است مقرعه زن.
سنائی.
پیش قدر تو چرخ غاشیه کش
پیش حکمت زمانه مقرعه زن.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 287).
رعد چاوش وار مقرعه زن
برق خنجرگزار می آید.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 264).
بر درت تیغ بید و تخت چمن
برق نفاطو رعد مقرعه زن.
(از ترجمه محاسن اصفهان)
لغت نامه دهخدا

مقرعه

مقرعه
تازیانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) ، کوبه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). هر چه با آن بکوبند. (ازاقرب الموارد). گویند هر آنچه بدان بکوبند و ازهری گوید آنچه چارپایان را بدان زنند و دیگری گوید چوبی است که شتران و خران را بدان زنند. ج، مقارع. (ازتاج العروس) : الحمارالفاره یفسده السوط و یصلحه المقرعه. (البیان والتبیین ج 3 ص 31). لما ضربته مائه مقرعه اشدالضرب... و لکن اقتصر علی خمسین مقرعه واعفیه من السیاط. (معجم الادباء چ مرجلیوث ج 1 ص 91)
لغت نامه دهخدا

مقرعه

مقرعه
سخت و توانا. (منتهی الارب). هر مادۀ توانا. (ناظم الاطباء). شدیده. (اقرب الموارد) (محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا

مقرعه

مقرعه
رستنگاه قَرع که قسمی کدو است. (از اقرب الموارد). مزرعۀ کدو. کدوزار
لغت نامه دهخدا