جدول جو
جدول جو

معنی مقحوف - جستجوی لغت در جدول جو

مقحوف
(مَ)
رجل مقحوف، مرد کاسۀ سربریده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مقطوف
تصویر مقطوف
چیده شده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
چیده شده و گویند ثمر مقطوف. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، (در اصطلاح عروض) اجزای عروضی که بدان قطف راه یافته باشد. (از اقرب الموارد). فعولن چون از مفاعلتن خیزد آن را مقطوف خوانند و بسبب آنکه بدین زحاف از این جزو دو حرف و دو حرکت افتاده است آن را به قطف (ثمار) تشبیه کردند. (المعجم چ دانشگاه ص 74)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَوْ وَ)
گردگرفته: محوف به الوان نعمتهای گزین. (ترجمه محاسن اصفهان ص 26)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
جمع واژۀ قحف. (منتهی الارب). رجوع به قحف شود، کفلیزها. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
لاغر و نزار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نحیف. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
متهم. (منتهی الارب) (آنندراج). تهمت زده و متهم. (ناظم الاطباء) ، رجل مقروف، مرد لاغر باریک اندام. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بازگردانیده شده. (ناظم الاطباء) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
قحطزده و گرفتارقحط و خشکسالی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آنکه به ارتکاب زنا یا لواط منسوب است. و رجوع به قذف شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خمی که گل سر آن را برداشته باشند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از سحف. رجوع به سحف شود، مسلول. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرد مبتلا به هیضه. (منتهی الارب) (آنندراج). مردی که از تخمه شکم روش گرفته باشد و گرفتار هیضه. (ناظم الاطباء) ، (در اصطلاح عروض) جحف آن است که فاعلاتن را خبن کنند تا فعلاتن بماند، آنگه فاصله از آن بیندازند ’تن’بماند ’فع’ به جای آن بنهند و ’فع’ چون از فاعلاتن خیزد آن را مجحوف خوانند و جحف پاک ببردن و فرارفتن چیزی باشد از روی زمین... (المعجم چ دانشگاه ص 54).
- مجحوف مسبغ، چون جزو مجحوف را اسباغ کنند، ’فاع’ گردد، و ’فاع’ چون از فاعلاتن خیزد آن را مجحوف مسبغ خوانند
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَوْوِ)
آن که چیزی از کناره کم کند. (آنندراج). کسی که کم می کند از کناره و رنده می کند و می تراشد کنارۀ چیزی را. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحوف شود
لغت نامه دهخدا
(مَ حُوو)
دواء مقحو، داروی بابونه آمیخته. مقحی ّ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). داروی اقحوان و بابونه آمیخته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
پاک ببرده فرا رفته از روی زمین، جحف آنست که فاعلاتن را خبن کنند تا فعلاتن بماند آنگه فاصله از آن بیندازند تن بماند فع بجای آن بنهند و فع چون از فاعلاتن خیزد آنرا مجحوف خوانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منحوف
تصویر منحوف
لاغر نزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقروف
تصویر مقروف
بد نام شده چفته بسته، باریک اندام: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
چیده چیده شده، فعولن چون از مفاعلتن خیزد آنرا مقطوف خوانند وسبب آنکه بدین زحاف از این جزو دو حرف و دو حرکت افتاده است آنرا به قطف (ثمار) تشبیه کردند (المعجم. چا. دانشگاه . 74)
فرهنگ لغت هوشیار
دور شده از اصل، دارای زحاف: و چون کسی گوید این بیت زحفی دارد یا مزحوف است همگنان پندارند ناموزون است و در نظم آن خللی هست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقطوف
تصویر مقطوف
((مَ))
چیده شده، در علم عروض «فعولن» چون از «مفاعلن» خیزد، آن را مقطوف خوانند و سبب آن که بدین زحاف از این جزو دو حرف و دو حرکت افتاده است آن را به قطف (ثمار) تشبیه کردند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزحوف
تصویر مزحوف
((مَ))
دور شده از اصل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجحوف
تصویر مجحوف
((مَ))
پاک ببرده، فرا رفته از روی زمین، در علم عروض جحف آن است که «فاعلاتن» را خبن کنند تا «فعلاتن» بماند، آنگه فاصله از آن بیندازند «تن» بماند، «فع» به جای آن بنهند و «فع» چون از «فاعلاتن» خیزد آن را مجحوف خوانند
فرهنگ فارسی معین