جدول جو
جدول جو

معنی مقتنع - جستجوی لغت در جدول جو

مقتنع
قناعت کننده
تصویری از مقتنع
تصویر مقتنع
فرهنگ فارسی عمید
مقتنع
(مُ تَ نِ)
قناعت کننده. قانع:
گفت مردی زاهدم من منقطع
با گیاه و برگ اینجا مقتنع.
مولوی
لغت نامه دهخدا
مقتنع
قناعت کننده
تصویری از مقتنع
تصویر مقتنع
فرهنگ لغت هوشیار
مقتنع
((مُ تَ نِ))
قناعت کننده، قانع
تصویری از مقتنع
تصویر مقتنع
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مقنع
تصویر مقنع
کسی که سر و صورت خود را پوشانیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقتنی
تصویر مقتنی
در تصرف و مالکیت کسی درآمده، کسب شده، به دست آمده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ممتنع
تصویر ممتنع
امتناع کننده، کسی که از امری یا کاری باز ایستد و سرپیچی کند، محال، غیرممکن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقنع
تصویر مقنع
اقناع کننده، قانع کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقتنی
تصویر مقتنی
یابنده، کسب کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقتنص
تصویر مقتنص
شکار کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقتنص
تصویر مقتنص
شکار شده
فرهنگ فارسی عمید
(مِ نَ)
بر سرافکندنی زنان. مقنعه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه زنان سر خود را بدان بپوشانند. (از اقرب الموارد). ج، مقانع. (ناظم الاطباء). چارقد. لچک. روسری. سرپوش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بهرام نیم که طیره گردم
چون مقنع و دوکدان ببینم.
خاقانی.
احمد بن عبدالملک به هروقت به شهرآمدی و از بهر دختران و غلامان جامه و مقنع و متاع و قماش خریدی. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 4).
مقنعی گر حوریی بر سر کند
من گلیمی دوست دارم دربری.
سعدی.
یک جفت مقنع کنفی در دست. (ترجمه محاسن اصفهان ص 55). ریسمان و جامه های کرباسینه می فروشند یک مثقال به سی و شش درم و از آن مقنع و خاز می بافند. (ترجمه محاسن اصفهان ص 55). پس مادرش مقنع از سر درکشید و موی و پستان را در دست گرفت و شفاعت کرد. (تاریخ قم ص 260). و رجوع به مقنعه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
از بیخ برکننده، رباینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آن که برمیدارد و می رباید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مِ)
آب خورنده از مشک یا از سوراخ مشک آب خورنده به دهان. (آنندراج) (از منتهی الارب). و رجوع به اقتماع شود، برگزیدۀ چیزی گیرنده. (آنندراج) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طَ)
پاره و قطعه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَ)
ربوده شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، برکنده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طِ)
پاره از چیزی جدا کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، پاره ای از مال کسی گیرنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اقتطاع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَنَ)
شکارشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) : مرغان شکاری جز بر مقتنص خویش ننشینند... (نفثهالمصدور چ یزدگردی ص 61)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
برگزیده. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اقتراع شود
لغت نامه دهخدا
(مَ نِ)
جمع واژۀ مقنع و مقنعه. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ مقنعه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مقنع و مقنعه شود، جمع واژۀ مقنع، گواه عدل و بسنده که بس است ذات او یا شهادت او یا حکم او. (آنندراج) (از اقرب الموارد). و رجوع به مقنع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نِ)
شکارکننده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اقتناص شود، اسیرکننده. (غیاث) (آنندراج) ، کسب کننده. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نِ)
شیر توانای غالب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شیر نیرومندچیره. (از اقرب الموارد) ، قوی گشته. (ناظم الاطباء). قوی گردنده. (آنندراج) ، شاهق. بلند. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، بازداشته. (ناظم الاطباء). بازایستنده. (آنندراج). آنکه از امری بازایستد. امتناع کننده. سرپیچنده. که امتناع کند. که سر باز زند. آبی. سرکش. مستنکف. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، دشوار و متعذر. (از اقرب الموارد) ، محال. ناممکن و نایاب. (از ناظم الاطباء). نابودنی. ناشدنی. که نتواند بود. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بیشتر مردم عامه آنند که باطل و ممتنع را دوست دارند. (تاریخ بیهقی ص 68).
گر بگویم قیمت آن ممتنع
هم بسوزم هم بسوزد مستمع.
مولوی.
مصلحتی فوت شود که تدارک آن ممتنع بود. (گلستان). که این طایفه گر هم بر این نسق روزگاری مداومت نمایند مقاومت ایشان ممتنع گردد. (گلستان). مقاومت با ایشان ممتنع است. (گلستان).
- سهل و ممتنع، شعری که از فرط شیوایی و بلاغت آسان نماید، اما مانند آن هر کس نتواند گفت. و رجوع به سهل و ممتنع ذیل سهل شود.
- ممتنعالحصول، دست نایافتنی. محال و ناممکن. (ناظم الاطباء).
- ممتنعالعلاج، چاره ناپذیر. بی علاج. (از ناظم الاطباء).
- ممتنعالوصول، نایاب و چیزی که رسیدن به آن محال بود. (ناظم الاطباء). نارسیدنی.
، در رأیهای پارلمانی و جز آن، کسی که از دادن رای موافق یا مخالف امتناع دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، (اصطلاح منطق) در اصطلاح منطق، مفهومی است که عدم آن در خارج ضروری باشد. هرگاه ضرورت عدم بواسطۀ غیر باشد ممتنع بالغیر خواهد بود و اگر بالذات عدم او ضروری باشد ممتنع بالذات خواهد بود. (دستور العلماء، از فرهنگ علوم عقلی). اما ضروری الوجود و یسمی الواجب، او ضروری العدم و یسمی الممتنع. (حکمه الاشراق ص 27).
- ممتنعالوجود، آن است که عدمش ضروری باشد، مقابل ممکن الوجود و واجب الوجود، مانند شریک باری تعالی و تقدس.
- ممتنع بالذات، آنچه به ذات عدم او ضرور باشد. آنچه ذات او مقتضی عدم است. (از تعریفات جرجانی).
- ممتنع بالغیر، آنچه ضرورت عدم او بواسطۀ غیر باشد. (از دستورالعلماء).
، (اصطلاح نحو) نزد نحویان، غیرمنصرف را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به ترکیب های غیر شود، (اصطلاح بلاغت) نزد بلغا، آن است که ربط چند مصراع طاق چنان کنند که به جهت اتمام آن مصراع دیگر نبشتن ممکن نبود. مثاله شعر:
دست و دل معشوقه و دست و دل من
آب و گل محبوبه و آب و گل من
این هست مرا تنگ و مر او راست فراخ.
که ابدالدهر چهارم مصراع گفتن ممکن نیست. نه از روی تنگی قافیه و دشواری، بلکه از جهت ارتباط نظم. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
سرمایه دار. (غیاث) (آنندراج) ، سرمایه دهنده. (غیاث) (آنندراج) ، ورزنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). کسب کننده. فراهم آورنده. جمع کننده. (از اقرب الموارد) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، مالک. (ناظم الاطباء). و رجوع به اقتناء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نا)
متصرف و مالک شده. (ناظم الاطباء). به دست آمده. فراهم آمده. مکتسب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَنْ نِ)
خود را پوشنده به جامه. (از منتهی الارب). قناع پوشیده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
اشایند زاور (ممتنع در برابر ممکن)، سر پیچنده سر باز زننده آنکه از امری باز ایستد امتناع کننده سر پیچنده، مفهومی است که عدم آن در خارج ضروری باشد، هر گاه ضرورت عدم بواسطه غیر باشد ممتنع بالغیر خواهد بود و اگر بالذات عدم او ضروری باشد ممتنع بالذات خواهد بود (دستور ج 3 ص: 333 فرع. سج)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقتطع
تصویر مقتطع
پاره، قطعه
فرهنگ لغت هوشیار
شکار کننده، در بند کشنده گرفتار کننده، الفنجنده (کسب کننده) شکارشده صید شده: (و مرغان شکاری جز بر مقتنص خویش ننشینند ) (نفثه المصدور. چا. یز. 61)، آنچه شکار کنند
فرهنگ لغت هوشیار
سرمایه دار، سرمایه دهنده بدست آمده کسب شده. گرد آورنده (مال) فراهم آورنده ذخیره کننده، لازم گیرنده ملازم (حیا و جز آن)، دارنده مالک
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته مغنا مکنا روسری خرسند کننده پارچه ای که زنان سر خود را بدان پوشانند روسری مقنعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقتنص
تصویر مقتنص
((مُ تَ نَ))
شکار شده، صید شده، آنچه شکار کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقتنی
تصویر مقتنی
((مُ تَ))
فراهم کننده، به دست آورنده، مالک، متصرف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ممتنع
تصویر ممتنع
امتناع کننده، سرپیچی کننده، ناممکن، محال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقنع
تصویر مقنع
((مُ قَ نَّ))
کسی که سر و صورت خودرا پوشانیده، مردی که کلاه خود بر سر نهاده
فرهنگ فارسی معین
محال، ناشدنی، ناممکن، امتناع کننده، خودداری کننده
متضاد: ممکن
فرهنگ واژه مترادف متضاد