جدول جو
جدول جو

معنی مقتدر - جستجوی لغت در جدول جو

مقتدر
دارای قدرت، توانا
تصویری از مقتدر
تصویر مقتدر
فرهنگ فارسی عمید
مقتدر
(مُ تَ دِ)
از نامهای خداست. (از ذیل اقرب الموارد). نامی از نامهای خدای تعالی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
مقتدر
(مُ تَ دِ)
توانا. (مهذب الاسماء) (دهار). قادر و توانا. (ناظم الاطباء) : و کان اﷲ علی کل شی ٔ مقتدراً. (قرآن 45/18) ، دیگ پز. (آنندراج). پزندۀ در دیگ. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) ، میانه از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). وسط و میانه از هر چیزی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، رجل مقتدرالطول، مرد میانه بالا. (از اقرب الموارد) ، پر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
مقتدر
توانا، قادر
تصویری از مقتدر
تصویر مقتدر
فرهنگ لغت هوشیار
مقتدر
((مُ تَ دِ))
قادر، توانا
تصویری از مقتدر
تصویر مقتدر
فرهنگ فارسی معین
مقتدر
بااقتدار، توانا، زورمند، قادر، قدرتمند، قدر، نیرومند
متضاد: ناتوان
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مقتدی
تصویر مقتدی
اقتدا کننده، پیروی کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقتدا
تصویر مقتدا
کسی که مردم از او پیروی کنند، پیشوا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقدر
تصویر مقدر
آنچه تقدیر شده، نصیب، قسمت، سرنوشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقدر
تصویر مقدر
تقدیر کننده، خدای تعالی
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ دِ)
جای تر و سیراب. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آسمان با باران. (ناظم الاطباء) ، آب فراوان. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به اعتدار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دِ)
پیشی گیرنده و شتابنده به سوی سلاح تا برگیرد آن را و غلبه کند. (ناظم الاطباء). کسی که به سوی چیزی شتابد برای گرفتن آن. (آنندراج). و رجوع به ابتدا شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شِ)
برهنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برهنه از جامه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صَ)
کوتاه. مختصر. مجمل. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صِ)
بسنده کننده و نگذرنده از چیزی. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). آنکه پسند می کند چیزی را و خشنود است از آن و نمی گذرد از آن. (ناظم الاطباء). رجوع به اقتصار شود.
- مقتصر علی ازار، خشنود است از ازار که می پوشاند برهنگی را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
در پی رونده و پیروی کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آن که پیروی می کند و در پی کسی می رود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اقتفار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دِ)
کلوخ گیرنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنکه مدر (= کلوخ) گیرد. رجوع به امتدار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
پیروی کننده. (غیاث) (آنندراج). پیروی کننده. اقتداکننده. (از ناظم الاطباء) :
طمع خلق مقتدی است بر او
کعبۀ جود مقتدا باشد.
ابوالفرج رونی (دیوان ص 35).
شاها زمانه گوید من مقتدی شدم
در بیش و کم به دولت تو اقتدا کنم.
مسعودسعد.
چه عجب زآنکه چو خورشید کسی را شد امام
سایه چون مقتدیان گام زند بر اثرش.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 184).
مقتدای عالم آمد، مقتدی در دین او
من غلام مقتدی و خاکپای مقتدا.
سنائی (ایضاً ص 21).
به انوار سنت وآثار مساعی بدو مقتدی و مهتدی بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 398) ، جماعتی. (السامی) (مهذب الاسماء). مأموم. جماعتی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که پشت سر امام جماعت نماز گزارد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). کسی که امام جماعت را با تکبیر افتتاح درک کند. (از تعریفات)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دِ)
پنهان گردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پنهان و تنها. (ناظم الاطباء). و رجوع به اختدار و تخدر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
آنکه مردمان پیروی آن می نمایند و تقلید از وی می کنند. پیشوا. (از ناظم الاطباء). کسی که مردمان پیروی او نمایند. (غیاث). پیشوا. (آنندراج). پیشرو. اسوه. قدوه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بی علم بر عمل چو خران می چرا روید
زیرا کتان ز جهل هوی مقتدا شده ست.
ناصرخسرو.
به چنین رسم تا جهان باشد
مقتدا باد روزگار ملک.
ابوالفرج رونی (دیوان ص 67).
طمع خلق مقتدی است بر او
کعبۀ جود مقتدا باشد.
ابوالفرج رونی (دیوان ص 37).
مقتدای پادشاهانی به ملک
شهریاران را به عدل استاد باش.
مسعودسعد.
ای نهاده پای همت بر سر اوج سما
وی گرفته ملک حکمت، گشته در وی مقتدا.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 16).
ای چو نعمان بن ثابت در شریعت مقتدا
وی به حجت پیشوای شرع و دین مصطفا.
سنائی (ایضاً ص 2).
مقتدای عالم آمد، مقتدی در دین او
من غلام مقتدی و خاکپای مقتدا.
سنائی (ایضاً ص 21).
مفتی شرقت نه زآن خواند همی سلطان که هست
جز تو در مغرب دگر مفتی و دیگر مقتدا
بلکه سلطان مفتی شرقت بدان خواند همی
هر کجا مفتی تو باشی غرب خود نبود روا.
سنائی (ایضاً ص 14).
تا... سالکان را در سلوک طریق حقیقت راهبری و مقتدایی باشد... (اسرارالتوحید چ صفا ص 7). و چون پیر و پدر و پیشوا و مقتدای این داعی ضعیف شیخ ابوسعید ابوالخیر است... (اسرار التوحید ایضاً ص 11). زهد او بیش از آن است که به علم این دعاگوی درآید و شرح پذیرد که او سراج امت و مقتدای ملت نبوی بوده است. (اسرارالتوحید ایضاً ص 21). شرکای او در درس قفال شیخ ناصر مروزی و شیخ بومحمد جوینی و... بودند که هر یکی مقتدای جهانی بودند. (اسرار التوحید ایضاً ص 24).
هرکه یک روز در پیش او زانو زده است برای علم یا برای یافتن مقصود، بزرگ طریقت و مقتدای وقت خویش شده است. (ترجمه رسالۀ قشیریه چ فروزانفر ص 2).
مقتدای حکمت و صدر زمن کز بعد او
گر زمین را چشم بودی بر زمن بگریستی.
خاقانی.
هین بگو ای فیض رحمت هین بگو ای ظل حق
هین بگو ای حرز امت هین بگو ای مقتدا.
خاقانی.
کعبه وارم مقتدای سبزپوشان فلک
کز وطای عیسی آمد شقۀ دیبای من.
خاقانی.
مقتدای نظم و نثرم چون قلم گیرم به دست
خود قلم گوید که از این دست باشد مقتدا.
خاقانی.
مردی به دست آورد که سفیر بود میان ایشان و مقتدای ایشان. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 398). رای او را در مداخلت کارها مقتدای خویش گردانی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 65). مقتدای لشکر شیاطین و پیشوای جنود ملاعین بود. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 79). بعضی از آن قوم که مرتبت پیشوایی و منزلت مقتدایی داشتند پیش آمدند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 39). چون شمارندم امین و مقتدا
سر نهندم جمله جویند اهتدا.
مولوی.
مقتدای اهل عالم چون گذشت از مصطفی
ابن عم مصطفی را دان علی مرتضی.
ابن یمین.
و رجوع به مقتدی ̍ شود، پیشنماز. امام. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). که به وی در نماز اقتدا کنند. و رجوع به اقتداء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَدْ دِ)
اندازه کرده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تقدیر شده. (ناظم الاطباء) ، آماده و حاضر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تقدر شود
لغت نامه دهخدا
(مُتَ دِ)
آنکه از آتش زنه آتش می گیرد. (ناظم الاطباء). به چخماق زننده آتش زنه را. (آنندراج) ، آنکه از دیگ شوربامی آشامد. (ناظم الاطباء). شوربا به کفلیز برگیرنده. (آنندراج) ، مدبّر در کارها. (ناظم الاطباء). اندیشه کار. (آنندراج). و رجوع به اقتداح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دا)
آنکه به او اقتدا کنند. (مهذب الاسماء). آنکه مردم پیروی او کنند یعنی پیشوا. (غیاث) (آنندراج). آنکه مردمان پیروی آن کنند. (ناظم الاطباء). که مورد اقتدا قرار گیرد:
فرزند بمرد مقتدی هم
ماتم ز پی کدام دارم.
خاقانی.
فرمان ربانی را... امام و مقتدی سازند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 11). چون سخن پیرانه از زفان پادشاه زادۀ یگانه به اسماع حاضران رسید آن را دستور و مقتدی ساختند. (جهانگشای جوینی ایضاً ج 1 ص 157). و رجوع به مقتدا شود، پیشنماز. امام جماعت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ثِ)
رخت خانه سازنده چیزی را. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دِ ری ی)
منسوب است به مقتدرباﷲ خلیفۀ عباسی. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سِ)
به ستم بر کاری دارنده کسی را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مقدر
تصویر مقدر
تقدیر شده، اندازه گرفته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقتدا
تصویر مقتدا
پیشرو، اسوه، پیشوا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقتدی
تصویر مقتدی
پیروی کننده، اقتدا کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معتدر
تصویر معتدر
آب خورده سیراب: زمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقتدا
تصویر مقتدا
((مُ تَ))
پیشوا، کسی که مردم از او پیروی کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقتدی
تصویر مقتدی
((مُ تَ))
پیروی کننده، کسی که پشت سر امام جماعت نماز خواند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقدر
تصویر مقدر
((مُ قَ دِّ))
تقدیر کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقدر
تصویر مقدر
((مُ قَ دَّ))
تقدیر شده، مقرر شده
فرهنگ فارسی معین
پیشوا، رهبر، زعیم، لیدر، مرشد
فرهنگ واژه مترادف متضاد