اسب مادۀ برگزیده. (آنندراج). اسبی که برای شرف و عزت پیوسته نزدیک خود دارند. (ناظم الاطباء). اسبی که آخور و جای بستن آن را نزدیک گردانند به جهت برگزیدگی آن. (از اقرب الموارد). و رجوع به مقرب شود
اسب مادۀ برگزیده. (آنندراج). اسبی که برای شرف و عزت پیوسته نزدیک خود دارند. (ناظم الاطباء). اسبی که آخور و جای بستن آن را نزدیک گردانند به جهت برگزیدگی آن. (از اقرب الموارد). و رجوع به مُقْرَب شود
سره مقعبه، ناف مانندقعب. (منتهی الارب). ناف مانند کاسه. (ناظم الاطباء). ناف مقعر و آن چنان است که ناف، تورفته و اطراف آن برآمده و همچون کاسه شده باشد. (از اقرب الموارد)
سره مقعبه، ناف مانندقعب. (منتهی الارب). ناف مانند کاسه. (ناظم الاطباء). ناف مقعر و آن چنان است که ناف، تورفته و اطراف آن برآمده و همچون کاسه شده باشد. (از اقرب الموارد)
آگاه. (غیاث) (آنندراج). بیدار و هوشیار و آگاه. (ناظم الاطباء) : بیدار شو ز خواب کز این سخت بند هرگز کسی نرست مگر منتبه. ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص 395). - منتبه شدن، بیدار شدن. هشیار شدن: تیز در من نگریست و تبسمی بکرد، من از آن نظر او منتبه شدم. (المعجم چ دانشگاه ص 410). - منتبه گردیدن، منتبه شدن: صالح و طالع به صورت مشتبه دیده بگشا بوکه گردی منتبه. مولوی. رجوع به ترکیب قبل شود
آگاه. (غیاث) (آنندراج). بیدار و هوشیار و آگاه. (ناظم الاطباء) : بیدار شو ز خواب کز این سخت بند هرگز کسی نرست مگر منتبه. ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص 395). - منتبه شدن، بیدار شدن. هشیار شدن: تیز در من نگریست و تبسمی بکرد، من از آن نظر او منتبه شدم. (المعجم چ دانشگاه ص 410). - منتبه گردیدن، منتبه شدن: صالح و طالع به صورت مشتبه دیده بگشا بوکه گردی منتبه. مولوی. رجوع به ترکیب قبل شود
پایگاه بلند. منزلت رفیع. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). رجوع به مرتبت و مرتبه شود، پایگاه. (مهذب الاسماء). منزله. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). پایه. (منتهی الارب). مکانت. (منتهی الارب). رجوع به مرتبه و مرتبت شود، جای دیده بان بر سر کوه. (منتهی الارب). مرقبه. (اقرب الموارد) (متن اللغه). که بر قله کوه باشد. (از متن اللغه). استادنگاه سر کوه. (فرهنگ خطی) ، مقام شدید. (متن اللغه) (اقرب الموارد). ج، مراتب
پایگاه بلند. منزلت رفیع. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). رجوع به مرتبت و مرتبه شود، پایگاه. (مهذب الاسماء). منزله. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). پایه. (منتهی الارب). مکانت. (منتهی الارب). رجوع به مرتبه و مرتبت شود، جای دیده بان بر سر کوه. (منتهی الارب). مرقبه. (اقرب الموارد) (متن اللغه). که بر قله کوه باشد. (از متن اللغه). استادنگاه سر کوه. (فرهنگ خطی) ، مقام شدید. (متن اللغه) (اقرب الموارد). ج، مراتب
آتش گیرنده و روشنی گیرنده. (غیاث) (آنندراج). آنکه دریافت می کند آتش را از دیگری. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). آنکه آتش گیرد از آتشی دیگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مقتبسان بادیۀ هوی را مطلوب، اوست، حمدی که عاشقان حقیقت... (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 1). مقتبس شو زود چون یابی نجوم گفت پیغمبر که ’اصحابی نجوم’. مولوی (مثنوی چ خاور ص 40). صد مشعله افروخته گردد به چراغی آن نور تو داری و دگر مقتبسانند. سعدی. و چون اقتباس آن از انوار کلمات مشایخ که مقتبس اند از مشکوه نبوت کرده آمد... (مصباح الهدایه چ همایی ص 8). باغ بهشتی و خرد حور تو شمع فلک مقتبس از نور تو. خواجوی کرمانی (روضه الانوار چ کوهی کرمانی ص 29). و رجوع به اقتباس شود. ، آنکه فرامی گیرد علم را از دیگری. (از ناظم الاطباء). آنکه اخذ کند از دیگری دانش را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد) : مدتها به ریاض فواید آن تفسیر مستأنس بود و از انوار نکت دقایق آن مقتبس. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 203). در مقابل بیوت اصنام، صوامع اسلام ساخت و مدارس افراخته و علما به تعلیم و افادت و مقتبسان علوم به استفادت اشتغال نموده... (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 9). و رجوع به اقتبال شود
آتش گیرنده و روشنی گیرنده. (غیاث) (آنندراج). آنکه دریافت می کند آتش را از دیگری. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). آنکه آتش گیرد از آتشی دیگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مقتبسان بادیۀ هوی را مطلوب، اوست، حمدی که عاشقان حقیقت... (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 1). مقتبس شو زود چون یابی نجوم گفت پیغمبر که ’اصحابی نجوم’. مولوی (مثنوی چ خاور ص 40). صد مشعله افروخته گردد به چراغی آن نور تو داری و دگر مقتبسانند. سعدی. و چون اقتباس آن از انوار کلمات مشایخ که مقتبس اند از مشکوه نبوت کرده آمد... (مصباح الهدایه چ همایی ص 8). باغ بهشتی و خرد حور تو شمع فلک مقتبس از نور تو. خواجوی کرمانی (روضه الانوار چ کوهی کرمانی ص 29). و رجوع به اقتباس شود. ، آنکه فرامی گیرد علم را از دیگری. (از ناظم الاطباء). آنکه اخذ کند از دیگری دانش را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد) : مدتها به ریاض فواید آن تفسیر مستأنس بود و از انوار نکت دقایق آن مقتبس. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 203). در مقابل بیوت اصنام، صوامع اسلام ساخت و مدارس افراخته و علما به تعلیم و افادت و مقتبسان علوم به استفادت اشتغال نموده... (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 9). و رجوع به اقتبال شود
آتش گرفته و روشنی گرفته: مقتبس از شعلۀ رایت شعاع آفتاب مستعار از نفحۀ خلقت نسیم خوش دمش. کمال الدین اسماعیل. ، آتش که از آتش دیگر گیرند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پاره ای از آتش. (از اقرب الموارد) ، فراگرفته. (ناظم الاطباء). مستفاد. آنچه فراگرفته باشی از دیگری از دانش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اقتباس شده. اخذشده
آتش گرفته و روشنی گرفته: مقتبس از شعلۀ رایت شعاع آفتاب مستعار از نفحۀ خلقت نسیم خوش دمش. کمال الدین اسماعیل. ، آتش که از آتش دیگر گیرند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پاره ای از آتش. (از اقرب الموارد) ، فراگرفته. (ناظم الاطباء). مستفاد. آنچه فراگرفته باشی از دیگری از دانش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اقتباس شده. اخذشده
مشکل و نامعلوم. درهم. مبهم. مشکوک. پوشیده. در اشتباه. نامعلوم. (از ناظم الاطباء). مشکل. ملتبس. کار پوشیده. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا) : آنگاه گفت که حق آن است که شبهت را بردارد از مشتبه. (جامع الحکمتین ص 114). حجت خسرو به خصم تیغ بگوید از آنک حق که نه با حجت است مشتبه و عاطل است. عماد شهریاری. ، (اصطلاح درایه) حدیثی است که مراجعه کننده در سند آن اشتباه کرده و یکی از روات را دیگری تصور کند مثل اینکه محمد بن احمد را مثلاً احمد بن محمد خیال کرده و یا ابوبصیر یحیی را ابوبصیر لیث پندارد. و این غیر از متشابه است، شبیه به هم. متشابه: و جنات من أعناب و الزیتون و الرمان مشتبهاً و غیرمتشابه. (قرآن 99/6)
مشکل و نامعلوم. درهم. مبهم. مشکوک. پوشیده. در اشتباه. نامعلوم. (از ناظم الاطباء). مشکل. ملتبس. کار پوشیده. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا) : آنگاه گفت که حق آن است که شبهت را بردارد از مشتبه. (جامع الحکمتین ص 114). حجت خسرو به خصم تیغ بگوید از آنک حق که نه با حجت است مشتبه و عاطل است. عماد شهریاری. ، (اصطلاح درایه) حدیثی است که مراجعه کننده در سند آن اشتباه کرده و یکی از روات را دیگری تصور کند مثل اینکه محمد بن احمد را مثلاً احمد بن محمد خیال کرده و یا ابوبصیر یحیی را ابوبصیر لیث پندارد. و این غیر از متشابه است، شبیه به هم. متشابه: و جنات من أعناب و الزیتون و الرمان مشتبهاً و غیرمتشابه. (قرآن 99/6)
پایه. درجه. مقام. حد. مرحله. اندازه. رتبه: ثمرۀ این اعتراف و رضا آن است که احاطه کند زیادتی فضل خدا را و دریابد مرتبۀ بلند ثواب. (تاریخ بیهقی ص 309). مرتبۀ هر کسی پیدا کرد. (مجمل التواریخ، از فرهنگ فارسی معین). پیشتر از مرتبۀ عاقلی غافلی ای بود خوشا غافلی. نظامی. کارش از آن درگذشت و به مرتبۀ بالاتر رسید. (گلستان). تا بدین مرتبه خونخوار نمی باید بود. وحشی. ، منزلت رفیع. پایۀ بلند. پایگاه رفیع. مقام والا: بادت جلال و مرتبه چندان که آسمان هر صبحدم بر آورد از خاورآینه. خاقانی. گر پای سگ کویش بر دیدۀ ما آید زاین مرتبه بر دیده تشویر توان خوردن. خاقانی. فرق ترا درخورد افسر سلطانیت گر چه بدین مرتبه غیر تو شد کامکار. خاقانی. یکی از دوستان قدیمش... در چنان مرتبه دیدش گفت منت خدای را... (گلستان). - مرتبۀ احدیت (اصطلاح عرفانی) ، مرتبه ای است که در آن حقیقت وجود در نظر گرفته شود فارغ از هر چیز دیگری، در این مرتبه کلیه اسماء و صفات مستهلک شوند و این مرتبه را جمعالجمع و حقیقه الحقایق و عماء نیز گویند. (از تعریفات). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود. - مرتبۀ الهیه، در نظر گرفتن حقیقت وجود است به شرط جمیع اشیاء لازمۀ آن از کلی و جزئی که عبارت است از اسماء و صفات و آن را واحدیت و مقام جمع نامند و چون این مرتبه مظاهر اسمائی را که عبارت از اعیان و حقایق است به کمالاتی که با استعدادات السماء مناسب باشد می رساند آن را مرتبۀ ربوبیت نامند و اگر حقیقت وجودفقط به شرط کلیات اشیاء در نظر گرفته شود از آن به رحمن، رب العقل الاول، به لوح قضا و ام الکتاب و قلم اعلی تعبیر کنند. و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود. - مرتبۀ انسان کامل، عبارت است از همگی و تمامی مراتب الهیه و کونیه از عقول و نفوس کلیه و جزئیه و مراتب طبیعت تا پایان تنزلات وجود و آن را مرتبۀ عمائیه نیز گویند. از این رو مرتبۀ انسان کامل مشابه مرتبه الوهیت باشد و فرقی بین این دو مرتبه نیست جز آنکه مرتبۀ در الوهیت سخن از ربوبیت و مربوبیت رود. و ازاین لحاظ است که در مرتبۀ انسان کامل صحبت از جانشینی و خلافت حق درباره انسان کامل بمیان آید. (از کشاف اصطلاحات الفنون از تعریفات جرجانی). - مرتبۀ جمعالجمع، مقام وحدت و ظهور است. (غیاث اللغات). رجوع به سطور قبلی ذیل مرتبۀ احدیت شود. ، (در ساختمان) طبقه. آشکوب: ساختمان چهارمرتبه یعنی چهارطبقه، چهارآشکوبه، بار. دفعه. کرت. راه. مره. نوبت: هزار مرتبه مانا فزون شنیدستی که هست یار بد از مار جانگزای بتر. خاقانی. ، (در حساب) در نوشتن اعداد از راست به چپ برای هر رقم مرتبه ای قائل شده اند که نمایان گر ارزش هر رقم است. و به ترتیب از راست به چپ مرتبه اول از 1 تا 9است که آن را مرتبه اول یا یکان یا آحاد گویند و هررقمی که در این مرتبه واقع شود نماینده آحاد است، ورقمی که در مرتبۀ دوم قرار گیرد نمایندۀ عشرات یادهگان است از 10 تا 99 و رقمی که در مرتبۀ سوم واقع شود نمایندۀ مئات یا صدگان است از 100 تا 999 و به همین ترتیب. مثلاً در عدد 638 رقم اول که در مرتبۀآحاد است نمایندۀ 8 واحد است و رقم دوم که در مرتبۀ عشرات است نمایندۀ 3 عشره یا 30 واحد است و رقم سوم که در مرتبۀ مئات است نمایندۀ 6 مائه یا 600 واحد است
پایه. درجه. مقام. حد. مرحله. اندازه. رتبه: ثمرۀ این اعتراف و رضا آن است که احاطه کند زیادتی فضل خدا را و دریابد مرتبۀ بلند ثواب. (تاریخ بیهقی ص 309). مرتبۀ هر کسی پیدا کرد. (مجمل التواریخ، از فرهنگ فارسی معین). پیشتر از مرتبۀ عاقلی غافلی ای بود خوشا غافلی. نظامی. کارش از آن درگذشت و به مرتبۀ بالاتر رسید. (گلستان). تا بدین مرتبه خونخوار نمی باید بود. وحشی. ، منزلت رفیع. پایۀ بلند. پایگاه رفیع. مقام والا: بادت جلال و مرتبه چندان که آسمان هر صبحدم بر آورد از خاورآینه. خاقانی. گر پای سگ کویش بر دیدۀ ما آید زاین مرتبه بر دیده تشویر توان خوردن. خاقانی. فرق ترا درخورد افسر سلطانیت گر چه بدین مرتبه غیر تو شد کامکار. خاقانی. یکی از دوستان قدیمش... در چنان مرتبه دیدش گفت منت خدای را... (گلستان). - مرتبۀ احدیت (اصطلاح عرفانی) ، مرتبه ای است که در آن حقیقت وجود در نظر گرفته شود فارغ از هر چیز دیگری، در این مرتبه کلیه اسماء و صفات مستهلک شوند و این مرتبه را جمعالجمع و حقیقه الحقایق و عماء نیز گویند. (از تعریفات). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود. - مرتبۀ الهیه، در نظر گرفتن حقیقت وجود است به شرط جمیع اشیاء لازمۀ آن از کلی و جزئی که عبارت است از اسماء و صفات و آن را واحدیت و مقام جمع نامند و چون این مرتبه مظاهر اسمائی را که عبارت از اعیان و حقایق است به کمالاتی که با استعدادات السماء مناسب باشد می رساند آن را مرتبۀ ربوبیت نامند و اگر حقیقت وجودفقط به شرط کلیات اشیاء در نظر گرفته شود از آن به رحمن، رب العقل الاول، به لوح قضا و ام الکتاب و قلم اعلی تعبیر کنند. و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود. - مرتبۀ انسان کامل، عبارت است از همگی و تمامی مراتب الهیه و کونیه از عقول و نفوس کلیه و جزئیه و مراتب طبیعت تا پایان تنزلات وجود و آن را مرتبۀ عمائیه نیز گویند. از این رو مرتبۀ انسان کامل مشابه مرتبه الوهیت باشد و فرقی بین این دو مرتبه نیست جز آنکه مرتبۀ در الوهیت سخن از ربوبیت و مربوبیت رود. و ازاین لحاظ است که در مرتبۀ انسان کامل صحبت از جانشینی و خلافت حق درباره انسان کامل بمیان آید. (از کشاف اصطلاحات الفنون از تعریفات جرجانی). - مرتبۀ جمعالجمع، مقام وحدت و ظهور است. (غیاث اللغات). رجوع به سطور قبلی ذیل مرتبۀ احدیت شود. ، (در ساختمان) طبقه. آشکوب: ساختمان چهارمرتبه یعنی چهارطبقه، چهارآشکوبه، بار. دفعه. کرت. راه. مره. نوبت: هزار مرتبه مانا فزون شنیدستی که هست یار بد از مار جانگزای بتر. خاقانی. ، (در حساب) در نوشتن اعداد از راست به چپ برای هر رقم مرتبه ای قائل شده اند که نمایان گر ارزش هر رقم است. و به ترتیب از راست به چپ مرتبه اول از 1 تا 9است که آن را مرتبه اول یا یکان یا آحاد گویند و هررقمی که در این مرتبه واقع شود نماینده آحاد است، ورقمی که در مرتبۀ دوم قرار گیرد نمایندۀ عشرات یادهگان است از 10 تا 99 و رقمی که در مرتبۀ سوم واقع شود نمایندۀ مئات یا صدگان است از 100 تا 999 و به همین ترتیب. مثلاً در عدد 638 رقم اول که در مرتبۀآحاد است نمایندۀ 8 واحد است و رقم دوم که در مرتبۀ عشرات است نمایندۀ 3 عشره یا 30 واحد است و رقم سوم که در مرتبۀ مئات است نمایندۀ 6 مائه یا 600 واحد است
درست کرده شده. (غیاث اللغات). ترتیب داده شده. منظم. تأنیث مرتب است. رجوع به مرتّب شود، درجه به درجه داشته شده. (غیاث اللغات). تأنیث مرتب است. رجوع به مرتّب شود
درست کرده شده. (غیاث اللغات). ترتیب داده شده. منظم. تأنیث مرتب است. رجوع به مرتّب شود، درجه به درجه داشته شده. (غیاث اللغات). تأنیث مرتب است. رجوع به مرتّب شود