جدول جو
جدول جو

معنی مفوض - جستجوی لغت در جدول جو

مفوض
تفویض شده، واگذار شده
تصویری از مفوض
تصویر مفوض
فرهنگ فارسی عمید
مفوض
(مُ فَوْ وِ)
کار به کسی واگذارنده. (غیاث) (آنندراج) ، آنکه کار خویش به خدا بازگذارد. آنکه امر خود به خدای تفویض کند: پرسیدند که بندۀ مفوض که بود، گفت: چون مأیوس بود ازنفس و فعل خویش و پناه با خدای دهد در جملۀ احوال و او را هیچ پیوند نماند بجز حق. (تذکره الاولیاء)
لغت نامه دهخدا
مفوض
(مُ فَوْ وَ)
کار به کسی واگذاشته شده. (غیاث) (آنندراج). سپرده شده. بازگذاشته شده. تفویض شده. (از ناظم الاطباء). واگذاشته. واگذارکرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : حدیث لشکر و سالار چیزی سخت و نازک است و به پادشاه مفوض. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 221). شغل وکالت و ضیاع خاص و بسیار کار بدومفوض است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 257). این شغل بدیشان مفوض بودی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 273). همه اعیان دلریش و درشت گشتند و از شغلهایی که بدیشان مفوض بود... استعفا خواستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334).
دارالکتب امروز به بنده ست مفوض
این عز و شرف گشت مرا رتبت والا.
مسعودسعد.
شغل زمانه مفوض است به شاهی
کزهمه شاهان چو آفتاب عیان است.
مسعودسعد.
وقتی کورۀ نسا، به تدبیر او مفوض بود و فضای آن بقعه از علو همت او تنگ آمده. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 362). وقتی وزیری بود که امور ملک خراسان به رأی او مفوض بود. (جوامع الحکایات عوفی). بعد از سه چهارروز سواری دویست... به مرو رسیدند یک نیمۀ ایشان به مصلحتی که بدیشان مفوض بود روان شدند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 130). با عنفوان جوانی و حداثت سن، نقابت سادات علویه به شهر قم و نواحی قم بدو مفوض بوده است. (تاریخ قم ص 220).
- مفوض کردن، واگذاشتن. تفویض کردن. واگذار کردن. سپردن. تسلیم کردن: چون نصر گذشته شد از شایستگی و به کارآمدگی این مرد، محمود، شغل همه صنایع غزنی خاص بدو مفوض کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 124). سلطان تاش را گفت: هشیار باش که شغلی بزرگ است که به تو مفوض کردیم. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 283). و این شغل را که بنده می راند به بونصر برغشی مفوض خواهد کرد که مردی کافی و پسندیده است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 372). فردا او را به درگاه آرد با خویشتن تا ما را ببیند و شغل کدخدایی فرزند بدو مفوض کنیم. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 655).
دانش به من مفوض کرده ست کار نظم
زآن نوع هرچه خواهد از من وفا کنم.
مسعودسعد.
- مفوض گردانیدن، مفوض کردن: بر خدای عز و جل توکل کرد و امور و مهمات خویش بدان مفوض گردانید. (تاریخ قم ص 8). رجوع به ترکیب قبل شود
لغت نامه دهخدا
مفوض
(مُ فَوْ وَ)
المفوض، الی الله جعفر بن المعتمد علی الله (متوفی 280 هجری قمری). المعتمد به سال 261 هجری قمری وی را به ولایت عهدی خود برگزید، اما به سال 279 هجری قمری پسر را از این مقام خلع کرد و برادرزادۀ خود ابوالعباس بن موفق، ملقب به المتعضدبالله را به این سمت منصوب کرد. و رجوع به الکامل ابن الاثیر چ بیروت ج 7 ص 277، 444، 452 و 464 و حبیب السیر ج 2 ص 282 و مجمل التواریخ و القصص ص 365 شود
لغت نامه دهخدا
مفوض
واگذارنده
تصویری از مفوض
تصویر مفوض
فرهنگ لغت هوشیار
مفوض
((مُ فَ وِّ))
تفویض کننده، واگذارنده
تصویری از مفوض
تصویر مفوض
فرهنگ فارسی معین
مفوض
((مُ فَ وَّ))
سپرده شده، واگذار شده
تصویری از مفوض
تصویر مفوض
فرهنگ فارسی معین
مفوض
تفویض شده، واگذارشده
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مخفوض
تصویر مخفوض
پست شده، آسان شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفروض
تصویر مفروض
فرض شده، واجب
فرهنگ فارسی عمید
فرقه ای از مسلمانان که قائل به اختیار انسان بودند و اعتقاد داشتند خداوند آزادی و اختیار را به انسان تفویض کرده است، قدریّه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفضض
تصویر مفضض
سیم اندود شده، آب نقره داده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفیض
تصویر مفیض
آنکه اشک یا آب فروریزد، فیض دهنده، عطا کننده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ فَوْوِ ضی ی)
منسوب به مفوضه که از غلات شیعه می باشند. (از الانساب سمعانی). و رجوع به مفوضه شود
لغت نامه دهخدا
(مُفَوْ وَ / وِ ضَ)
زنی که بدون ذکر مهر یا بدون مهر به عقد ازدواج کسی درآمده باشد. (از اقرب الموارد) (از تعریفات جرجانی). زنی که بدون تسمیۀ مهر یا بدون مهر به عقد ازدواج کسی درآید و یا زنی که به ولی خود اجازه دهد که او را بدون تسمیۀ مهر یا بدون مهر به عقد ازدواج کسی درآورد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). نکاح مفوضه، نکاح بلامهر را گویند که در این صورت رجوع به مهرالمثل شود و نزد شافعی اصولاً مهری نخواهد بود، البته مراد این است که ذکر مهری نشود یا اصلاً مهری نباشد. (فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی).
- مفوضهالبضع، زوجه ای را که در عقد نکاحی دائم بوده و مهر ذکر نشده باشد یا شرط عدم مهر شده باشد مفوضهالبضع نامند (مادۀ 1087 قانون مدنی). این نکاح درست است. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
- مفوضهالمهر، زوجه ای را که در نکاح دائم تعیین مقدار مهرش را به اختیار شوهر یا زوجه یا ثالث گذاشته باشند مفوضهالمهر گویند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مفضض
تصویر مفضض
نکره اندود سیم اندود نقره اندود شده سیم اندود، آب نقره داده
فرهنگ لغت هوشیار
گریز گاه، باز گشتگاه سرشار کننده، سرازیر کننده افشاننده جاری کننده (آب اشک)، فیض دهنده فیض بخش بخشنده دهنده: (معاینه جرم آتش که مفیض نور است) (اوصاف الاشراف. 55)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقوض
تصویر مقوض
ویران شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفروض
تصویر مفروض
واجب و فریضه کرده
فرهنگ لغت هوشیار
رام شده پروریده زهنجه دیده (زهنجه ریاضت) رام شده پروریده زهنجه دیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفوض
تصویر رفوض
به گونه رمن گیاه پراکنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفوضه
تصویر مفوضه
مونث مفوض مونث مفوض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفیض
تصویر مفیض
((مُ))
جاری کننده، فیض دهنده، فیض بخش، فیض دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفضض
تصویر مفضض
((مُ فَ ضَّ))
نقره اندود شده، سیم اندود، آب نقره داده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفروض
تصویر مفروض
((مَ))
واجب کرده شده، فرض شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفروض
تصویر مفروض
Supposed
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از مفروض
تصویر مفروض
supposé
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از مفروض
تصویر مفروض
suposto
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از مفروض
تصویر مفروض
angenommen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از مفروض
تصویر مفروض
przypuszczalny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از مفروض
تصویر مفروض
предполагаемый
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از مفروض
تصویر مفروض
припущений
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از مفروض
تصویر مفروض
verondersteld
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از مفروض
تصویر مفروض
supuesto
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از مفروض
تصویر مفروض
supposto
دیکشنری فارسی به ایتالیایی