کار به کسی واگذارنده. (غیاث) (آنندراج) ، آنکه کار خویش به خدا بازگذارد. آنکه امر خود به خدای تفویض کند: پرسیدند که بندۀ مفوض که بود، گفت: چون مأیوس بود ازنفس و فعل خویش و پناه با خدای دهد در جملۀ احوال و او را هیچ پیوند نماند بجز حق. (تذکره الاولیاء)
کار به کسی واگذارنده. (غیاث) (آنندراج) ، آنکه کار خویش به خدا بازگذارد. آنکه امر خود به خدای تفویض کند: پرسیدند که بندۀ مفوض که بود، گفت: چون مأیوس بود ازنفس و فعل خویش و پناه با خدای دهد در جملۀ احوال و او را هیچ پیوند نماند بجز حق. (تذکره الاولیاء)
کار به کسی واگذاشته شده. (غیاث) (آنندراج). سپرده شده. بازگذاشته شده. تفویض شده. (از ناظم الاطباء). واگذاشته. واگذارکرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : حدیث لشکر و سالار چیزی سخت و نازک است و به پادشاه مفوض. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 221). شغل وکالت و ضیاع خاص و بسیار کار بدومفوض است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 257). این شغل بدیشان مفوض بودی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 273). همه اعیان دلریش و درشت گشتند و از شغلهایی که بدیشان مفوض بود... استعفا خواستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334). دارالکتب امروز به بنده ست مفوض این عز و شرف گشت مرا رتبت والا. مسعودسعد. شغل زمانه مفوض است به شاهی کزهمه شاهان چو آفتاب عیان است. مسعودسعد. وقتی کورۀ نسا، به تدبیر او مفوض بود و فضای آن بقعه از علو همت او تنگ آمده. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 362). وقتی وزیری بود که امور ملک خراسان به رأی او مفوض بود. (جوامع الحکایات عوفی). بعد از سه چهارروز سواری دویست... به مرو رسیدند یک نیمۀ ایشان به مصلحتی که بدیشان مفوض بود روان شدند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 130). با عنفوان جوانی و حداثت سن، نقابت سادات علویه به شهر قم و نواحی قم بدو مفوض بوده است. (تاریخ قم ص 220). - مفوض کردن، واگذاشتن. تفویض کردن. واگذار کردن. سپردن. تسلیم کردن: چون نصر گذشته شد از شایستگی و به کارآمدگی این مرد، محمود، شغل همه صنایع غزنی خاص بدو مفوض کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 124). سلطان تاش را گفت: هشیار باش که شغلی بزرگ است که به تو مفوض کردیم. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 283). و این شغل را که بنده می راند به بونصر برغشی مفوض خواهد کرد که مردی کافی و پسندیده است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 372). فردا او را به درگاه آرد با خویشتن تا ما را ببیند و شغل کدخدایی فرزند بدو مفوض کنیم. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 655). دانش به من مفوض کرده ست کار نظم زآن نوع هرچه خواهد از من وفا کنم. مسعودسعد. - مفوض گردانیدن، مفوض کردن: بر خدای عز و جل توکل کرد و امور و مهمات خویش بدان مفوض گردانید. (تاریخ قم ص 8). رجوع به ترکیب قبل شود
کار به کسی واگذاشته شده. (غیاث) (آنندراج). سپرده شده. بازگذاشته شده. تفویض شده. (از ناظم الاطباء). واگذاشته. واگذارکرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : حدیث لشکر و سالار چیزی سخت و نازک است و به پادشاه مفوض. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 221). شغل وکالت و ضیاع خاص و بسیار کار بدومفوض است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 257). این شغل بدیشان مفوض بودی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 273). همه اعیان دلریش و درشت گشتند و از شغلهایی که بدیشان مفوض بود... استعفا خواستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334). دارالکتب امروز به بنده ست مفوض این عز و شرف گشت مرا رتبت والا. مسعودسعد. شغل زمانه مفوض است به شاهی کزهمه شاهان چو آفتاب عیان است. مسعودسعد. وقتی کورۀ نسا، به تدبیر او مفوض بود و فضای آن بقعه از علو همت او تنگ آمده. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 362). وقتی وزیری بود که امور ملک خراسان به رأی او مفوض بود. (جوامع الحکایات عوفی). بعد از سه چهارروز سواری دویست... به مرو رسیدند یک نیمۀ ایشان به مصلحتی که بدیشان مفوض بود روان شدند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 130). با عنفوان جوانی و حداثت سن، نقابت سادات علویه به شهر قم و نواحی قم بدو مفوض بوده است. (تاریخ قم ص 220). - مفوض کردن، واگذاشتن. تفویض کردن. واگذار کردن. سپردن. تسلیم کردن: چون نصر گذشته شد از شایستگی و به کارآمدگی این مرد، محمود، شغل همه صنایع غزنی خاص بدو مفوض کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 124). سلطان تاش را گفت: هشیار باش که شغلی بزرگ است که به تو مفوض کردیم. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 283). و این شغل را که بنده می راند به بونصر برغشی مفوض خواهد کرد که مردی کافی و پسندیده است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 372). فردا او را به درگاه آرد با خویشتن تا ما را ببیند و شغل کدخدایی فرزند بدو مفوض کنیم. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 655). دانش به من مفوض کرده ست کار نظم زآن نوع هرچه خواهد از من وفا کنم. مسعودسعد. - مفوض گردانیدن، مفوض کردن: بر خدای عز و جل توکل کرد و امور و مهمات خویش بدان مفوض گردانید. (تاریخ قم ص 8). رجوع به ترکیب قبل شود
المفوض، الی الله جعفر بن المعتمد علی الله (متوفی 280 هجری قمری). المعتمد به سال 261 هجری قمری وی را به ولایت عهدی خود برگزید، اما به سال 279 هجری قمری پسر را از این مقام خلع کرد و برادرزادۀ خود ابوالعباس بن موفق، ملقب به المتعضدبالله را به این سمت منصوب کرد. و رجوع به الکامل ابن الاثیر چ بیروت ج 7 ص 277، 444، 452 و 464 و حبیب السیر ج 2 ص 282 و مجمل التواریخ و القصص ص 365 شود
الَمفوض، الی الله جعفر بن المعتمد علی الله (متوفی 280 هجری قمری). المعتمد به سال 261 هجری قمری وی را به ولایت عهدی خود برگزید، اما به سال 279 هجری قمری پسر را از این مقام خلع کرد و برادرزادۀ خود ابوالعباس بن موفق، ملقب به المتعضدبالله را به این سمت منصوب کرد. و رجوع به الکامل ابن الاثیر چ بیروت ج 7 ص 277، 444، 452 و 464 و حبیب السیر ج 2 ص 282 و مجمل التواریخ و القصص ص 365 شود
زنی که بدون ذکر مهر یا بدون مهر به عقد ازدواج کسی درآمده باشد. (از اقرب الموارد) (از تعریفات جرجانی). زنی که بدون تسمیۀ مهر یا بدون مهر به عقد ازدواج کسی درآید و یا زنی که به ولی خود اجازه دهد که او را بدون تسمیۀ مهر یا بدون مهر به عقد ازدواج کسی درآورد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). نکاح مفوضه، نکاح بلامهر را گویند که در این صورت رجوع به مهرالمثل شود و نزد شافعی اصولاً مهری نخواهد بود، البته مراد این است که ذکر مهری نشود یا اصلاً مهری نباشد. (فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی). - مفوضهالبضع، زوجه ای را که در عقد نکاحی دائم بوده و مهر ذکر نشده باشد یا شرط عدم مهر شده باشد مفوضهالبضع نامند (مادۀ 1087 قانون مدنی). این نکاح درست است. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). - مفوضهالمهر، زوجه ای را که در نکاح دائم تعیین مقدار مهرش را به اختیار شوهر یا زوجه یا ثالث گذاشته باشند مفوضهالمهر گویند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی)
زنی که بدون ذکر مهر یا بدون مهر به عقد ازدواج کسی درآمده باشد. (از اقرب الموارد) (از تعریفات جرجانی). زنی که بدون تسمیۀ مهر یا بدون مهر به عقد ازدواج کسی درآید و یا زنی که به ولی خود اجازه دهد که او را بدون تسمیۀ مهر یا بدون مهر به عقد ازدواج کسی درآورد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). نکاح مفوضه، نکاح بلامهر را گویند که در این صورت رجوع به مهرالمثل شود و نزد شافعی اصولاً مهری نخواهد بود، البته مراد این است که ذکر مهری نشود یا اصلاً مهری نباشد. (فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی). - مفوضهالبضع، زوجه ای را که در عقد نکاحی دائم بوده و مهر ذکر نشده باشد یا شرط عدم مهر شده باشد مفوضهالبضع نامند (مادۀ 1087 قانون مدنی). این نکاح درست است. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). - مفوضهالمهر، زوجه ای را که در نکاح دائم تعیین مقدار مهرش را به اختیار شوهر یا زوجه یا ثالث گذاشته باشند مفوضهالمهر گویند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی)
گریز گاه، باز گشتگاه سرشار کننده، سرازیر کننده افشاننده جاری کننده (آب اشک)، فیض دهنده فیض بخش بخشنده دهنده: (معاینه جرم آتش که مفیض نور است) (اوصاف الاشراف. 55)
گریز گاه، باز گشتگاه سرشار کننده، سرازیر کننده افشاننده جاری کننده (آب اشک)، فیض دهنده فیض بخش بخشنده دهنده: (معاینه جرم آتش که مفیض نور است) (اوصاف الاشراف. 55)