عاشق لیلی بود. (غیاث). قیس که عاشق لیلی بود. (آنندراج). لقب قیس بن ملوح است که از بنی جعده بود. از شدت عشق لیلی دیوانه شد و بدان جهت مجنونش خواندند. (از انساب سمعانی) : لیلی صفتان ز حال ما بی خبرند مجنون داند که حال مجنون چون است. منسوب به رودکی (ازامثال و حکم ج 3 ص 1502). لیلی چو قمر به روشنی چست مجنون چو قصب بر ابرش سست. نظامی. لیلی سمن خزان ندیده مجنون چمن خزان رسیده. نظامی. لیلی به کرشمه زلف بر دوش مجنون به وفاش حلقه در گوش. نظامی. لیلی سر زلف شانه می کرد مجنون در اشک دانه می کرد. نظامی. لیلی چو گل شکفته می رست مجنون به گلاب دیده می شست. نظامی. گفت با لیلی خلیفه کاین تویی کز تو شد مجنون پریشان و غوی از دگر خوبان تو افزون نیستی گفت خامش چون تو مجنون نیستی. مولوی. یکی را از ملوک عرب حکایت عشق مجنون به لیلی و شورش حال وی بگفتند. (گلستان سعدی). هرآن عاقل که با مجنون نشیند نباید کردنش جز ذکر لیلی. سعدی (گلستان). مجنون رخ لیلی از مرگ نیندیشد از خویش بمردم من پس رخت به حی بردم. اوحدی. دور مجنون گذشت و نوبت ماست هر کسی پنج روز نوبت اوست. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 40). شبی مجنون به لیلی گفت کای محبوب بی همتا ترا عاشق شود پیدا ولی مجنون نخواهد شد. ؟ و رجوع به قیس بنی عامر در همین لغت نامه و الشعرو الشعراء ابن قتیبه صص 220-224 و فوات الوفیات ج 2 صص 136-138 و ریاض العارفین ص 128 و فهرست عیون الاخبار و اعلام زرکلی ج 2 ص 802 و ج 3 ص 838 شود. - مثل مجنون، آشفته. پریشان. نزار. (امثال و حکم ج 3 ص 1486)
عاشق لیلی بود. (غیاث). قیس که عاشق لیلی بود. (آنندراج). لقب قیس بن ملوح است که از بنی جعده بود. از شدت عشق لیلی دیوانه شد و بدان جهت مجنونش خواندند. (از انساب سمعانی) : لیلی صفتان ز حال ما بی خبرند مجنون داند که حال مجنون چون است. منسوب به رودکی (ازامثال و حکم ج 3 ص 1502). لیلی چو قمر به روشنی چست مجنون چو قصب بر ابرش سست. نظامی. لیلی سمن خزان ندیده مجنون چمن خزان رسیده. نظامی. لیلی به کرشمه زلف بر دوش مجنون به وفاش حلقه در گوش. نظامی. لیلی سر زلف شانه می کرد مجنون در اشک دانه می کرد. نظامی. لیلی چو گل شکفته می رست مجنون به گلاب دیده می شست. نظامی. گفت با لیلی خلیفه کاین تویی کز تو شد مجنون پریشان و غوی از دگر خوبان تو افزون نیستی گفت خامش چون تو مجنون نیستی. مولوی. یکی را از ملوک عرب حکایت عشق مجنون به لیلی و شورش حال وی بگفتند. (گلستان سعدی). هرآن عاقل که با مجنون نشیند نباید کردنش جز ذکر لیلی. سعدی (گلستان). مجنون رخ لیلی از مرگ نیندیشد از خویش بمردم من پس رخت به حی بردم. اوحدی. دور مجنون گذشت و نوبت ماست هر کسی پنج روز نوبت اوست. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 40). شبی مجنون به لیلی گفت کای محبوب بی همتا ترا عاشق شود پیدا ولی مجنون نخواهد شد. ؟ و رجوع به قیس بنی عامر در همین لغت نامه و الشعرو الشعراء ابن قتیبه صص 220-224 و فوات الوفیات ج 2 صص 136-138 و ریاض العارفین ص 128 و فهرست عیون الاخبار و اعلام زرکلی ج 2 ص 802 و ج 3 ص 838 شود. - مثل مجنون، آشفته. پریشان. نزار. (امثال و حکم ج 3 ص 1486)
دهی از دهستان چالدران است که در بخش سیه چشمۀ شهرستان ماکو واقع است و 221 تن سکنه دارد. این ده در دو محل به فاصله پانصد گز به نام مجنون بالا و مجنون پائین مشهور است و سکنۀ مجنون بالا 125 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی از دهستان چالدران است که در بخش سیه چشمۀ شهرستان ماکو واقع است و 221 تن سکنه دارد. این ده در دو محل به فاصله پانصد گز به نام مجنون بالا و مجنون پائین مشهور است و سکنۀ مجنون بالا 125 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
جنون زده و دیوانه. (غیاث) (آنندراج). آنکه عقل وی زایل یا فاسد شده باشد. مؤنث آن مجنونه. (از اقرب الموارد). دیوانه شده. دیوانه کرده شده. دیوانه و شوریده و بی عقل. ج، مجانین. (ناظم الاطباء). دیوزده. پری زده. مألوس. دیوانه. مقابل عاقل و فرزانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و قالوا یا ایهاالذی نزل علیه الذکرانک لمجنون. (قرآن 6/15). فذکرفما انت بنعمه ربک بکاهن و لا مجنون. (قرآن 29/52). و ان یکاد الذین کفروالیزلقونک بابصارهم لما سمعوا الذکر و یقولون انه لمجنون و ما هو الا ذکر للعالمین. (قرآن 51/68 و 52). هر که بدین آب مرد و زنده شداو را زنده نخواندمگر که جاهل و مجنون. ناصرخسرو. عاقل ومجنون حقم یاد آر در چنین بی خویشیم معذور دار. مولوی. - امثال: خلق مجنونند و مجنون عاقل است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - مجنون شدن، دیوانه شدن. جنون پیداکردن: زرّ و نقره چیست تا مفتون شوی چیست صورت تا چنین مجنون شوی. مولوی. ز عقل اندیشه ها زاید که مردم را بفرساید گرت آسودگی باید برو مجنون شو ای عاقل. سعدی. - مجنون کردن،دیوانه کردن: گر نخواهی ای پسر تا خویشتن مجنون کنی پشت پیش این و آن از چه همی چون نون کنی. ناصرخسرو. گر تو خود مجنونی از بی دانشی پس خویشتن چون به می خوردن دگرباره همی مجنون کنی. ناصرخسرو. - بید مجنون، بید نگون. بید مولّه . بید ناز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، (اصطلاح فقهی و قانون مدنی) کسی که فاقد تشخیص نفع و ضرر و حسن و قبح است، احراز جنون با دادگاه است. (ترمینولوژی حقوق تألیف دکتر جعفری لنگرودی). - مجنون ادواری، کسی که بطور متناوب در حال جنون باشد یعنی مدت کمی عاقل باشد و مدتی دیوانه. (ترمینولوژی حقوق تألیف دکتر جعفری لنگرودی). - مجنون دائمی، کسی که بدون انقطاع در حال جنون بسر برد. (ترمینولوژی حقوق تألیف دکتر جعفری لنگرودی). - مجنون مطبق، مجنون دائمی. (ترمینولوژی حقوق تألیف دکتر جعفری لنگرودی). و رجوع به ترکیب قبل شود. ، نادان، دارای وسواس، دارای مانیا، جن زده، گرفتار عشق، ظالم و ستمگر. (ناظم الاطباء)
جنون زده و دیوانه. (غیاث) (آنندراج). آنکه عقل وی زایل یا فاسد شده باشد. مؤنث آن مَجنونَه. (از اقرب الموارد). دیوانه شده. دیوانه کرده شده. دیوانه و شوریده و بی عقل. ج، مَجانین. (ناظم الاطباء). دیوزده. پری زده. مألوس. دیوانه. مقابل عاقل و فرزانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و قالوا یا ایهاالذی نزل علیه الذکرانک لمجنون. (قرآن 6/15). فذکرفما انت بنعمه ربک بکاهن و لا مجنون. (قرآن 29/52). و ان یکاد الذین کفروالیزلقونک بابصارهم لما سمعوا الذکر و یقولون انه لمجنون و ما هو الا ذکر للعالمین. (قرآن 51/68 و 52). هر که بدین آب مرد و زنده شداو را زنده نخواندمگر که جاهل و مجنون. ناصرخسرو. عاقل ومجنون حقم یاد آر در چنین بی خویشیم معذور دار. مولوی. - امثال: خلق مجنونند و مجنون عاقل است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - مجنون شدن، دیوانه شدن. جنون پیداکردن: زرّ و نقره چیست تا مفتون شوی چیست صورت تا چنین مجنون شوی. مولوی. ز عقل اندیشه ها زاید که مردم را بفرساید گرت آسودگی باید برو مجنون شو ای عاقل. سعدی. - مجنون کردن،دیوانه کردن: گر نخواهی ای پسر تا خویشتن مجنون کنی پشت پیش این و آن از چه همی چون نون کنی. ناصرخسرو. گر تو خود مجنونی از بی دانشی پس خویشتن چون به می خوردن دگرباره همی مجنون کنی. ناصرخسرو. - بید مجنون، بید نگون. بید مُوَلَّه ْ. بید ناز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، (اصطلاح فقهی و قانون مدنی) کسی که فاقد تشخیص نفع و ضرر و حسن و قبح است، احراز جنون با دادگاه است. (ترمینولوژی حقوق تألیف دکتر جعفری لنگرودی). - مجنون ادواری، کسی که بطور متناوب در حال جنون باشد یعنی مدت کمی عاقل باشد و مدتی دیوانه. (ترمینولوژی حقوق تألیف دکتر جعفری لنگرودی). - مجنون دائمی، کسی که بدون انقطاع در حال جنون بسر برد. (ترمینولوژی حقوق تألیف دکتر جعفری لنگرودی). - مجنون مطبق، مجنون دائمی. (ترمینولوژی حقوق تألیف دکتر جعفری لنگرودی). و رجوع به ترکیب قبل شود. ، نادان، دارای وسواس، دارای مانیا، جن زده، گرفتار عشق، ظالم و ستمگر. (ناظم الاطباء)
مشورت کرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، تیزکرده از کارد و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). تیزکرده و صیقل زده از کارد و جز آن. (ناظم الاطباء). تیز: سنان مسنون، سنانی تیز. (مهذب الاسماء) (دهار)، آراسته کرده. روشن و تابان نموده. (منتهی الارب) .روشن و تابان گشته، هر چیز املس شده. (ناظم الاطباء)، تابان روی: رجل مسنون الوجه، مرد تابان روی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، آن که در روی و بینی او درازی باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). روئی کشیده. (مهذب الاسماء). آن که رو و بینی او دراز باشد، راه رفته و سیرکرده شده، سنت شده و ختنه شده. (ناظم الاطباء). سنت کرده شده، مشروع و موافق شرع و سنت آن حضرت، یعنی پیغمبر اسلام {{صفت}}. (ناظم الاطباء). وارد شده در سنت. سنت شده. جایز، مستحب. مندوب. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بعد از این غسل ها (واجب) همه مسنون است و آن دوازده اند: غسل آدینه، غسل هر دو عید، غسل آفتاب و ماه گرفتن... (کشف الاسرار ج 2 ص 517)، بوی ناک: حماء مسنون، گل و لای بوناک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). متغیر. (ناظم الاطباء) : ماء مسنون، آبی متغیرشده. (مهذب الاسماء). بوی ناک و گنده. گندیده. متغیرشده. (یادداشت مرحوم دهخدا). - خاک مسنون، خاک بوی ناک و گندیده: آدم جهل و جفا و شومی را جان تو بدبخت خاک مسنون شد. ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 79). بر آن تربت که بارد خشم ایزد بلا روید نبات از خاک مسنون. ناصرخسرو. - گل مسنون، گل بوی ناک و متعفن: بلکه به جان است نه به تن شرف مرد نیست جسدها همه مگر گل مسنون. ناصرخسرو. گر همی گوئی که خانه ست این گل مسنون ترا چون همه کوشش ز بهر این گل مسنون کنی. ناصرخسرو. ، روغنی. نان در روغن پخته. (دهار)
مشورت کرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، تیزکرده از کارد و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). تیزکرده و صیقل زده از کارد و جز آن. (ناظم الاطباء). تیز: سنان مسنون، سنانی تیز. (مهذب الاسماء) (دهار)، آراسته کرده. روشن و تابان نموده. (منتهی الارب) .روشن و تابان گشته، هر چیز املس شده. (ناظم الاطباء)، تابان روی: رجل مسنون الوجه، مرد تابان روی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، آن که در روی و بینی او درازی باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). روئی کشیده. (مهذب الاسماء). آن که رو و بینی او دراز باشد، راه رفته و سیرکرده شده، سنت شده و ختنه شده. (ناظم الاطباء). سنت کرده شده، مشروع و موافق شرع و سنت آن حضرت، یعنی پیغمبر اسلام {{صِفَت}}. (ناظم الاطباء). وارد شده در سنت. سنت شده. جایز، مستحب. مندوب. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بعد از این غسل ها (واجب) همه مسنون است و آن دوازده اند: غسل آدینه، غسل هر دو عید، غسل آفتاب و ماه گرفتن... (کشف الاسرار ج 2 ص 517)، بوی ناک: حماء مسنون، گل و لای بوناک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). متغیر. (ناظم الاطباء) : ماء مسنون، آبی متغیرشده. (مهذب الاسماء). بوی ناک و گنده. گندیده. متغیرشده. (یادداشت مرحوم دهخدا). - خاک مسنون، خاک بوی ناک و گندیده: آدم جهل و جفا و شومی را جان تو بدبخت خاک مسنون شد. ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 79). بر آن تربت که بارد خشم ایزد بلا روید نبات از خاک مسنون. ناصرخسرو. - گِل مسنون، گل بوی ناک و متعفن: بلکه به جان است نه به تن شرف مرد نیست جسدها همه مگر گل مسنون. ناصرخسرو. گر همی گوئی که خانه ست این گل مسنون ترا چون همه کوشش ز بهر این گل مسنون کنی. ناصرخسرو. ، روغنی. نان در روغن پخته. (دهار)
در فتنه افتاده. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دیوانه، عقل و مال رفته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شیفته. عاشق. (از غیاث) (از آنندراج). شیفته. ربوده دل. عاشق. (از ناظم الاطباء). دلشده. دل از دست داده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ای علم جوی روی به جیحون نه گر جانت بر هلاک نه مفتون است. ناصرخسرو. دیوی است کودکی تو به دیوی بر گر دیو نیستی ز چه مفتونی ؟ ناصرخسرو. همیشه خازن خلد است بر درگاه او عاشق همیشه حامل عرش است بر ایوان او مفتون. امیرمعزی. بر رسم و سیرت او مفتون شده ست دنیا تا دولت مساعد بر عمر اوست مفتون. امیرمعزی. ای خسروی که رادی بر دست توست عاشق ای عادلی که شادی بر طبع توست مفتون. امیرمعزی. سپاه او همه بودند شیران و جهانگیران ظفر بر تیغشان عاشق هنر بر طبعشان مفتون. امیرمعزی. سعادتی که سعود آسمان مفتون آن نماید و دوام سرمد الیف آن باشد نثارروزگار انور مجلس عالی صدری... (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 139). چون مفتون صادق ملامت شنید به درد از درون ناله ای بر کشید. سعدی (بوستان). جهانی در پی ات مفتون بجای آب گریان خون عجب می دارم از هامون که چون دریا نمی باشد. سعدی. سخن دراز کشیدیم و همچنان باقی است حدیث دلبر فتان و عاشق مفتون. سعدی. آب از نسیم باد زره پوش گشته است مفتون زلف یار زره موی خوشتر است. سعدی. - مفتون شدن، شیفته شدن. عاشق گشتن: خرد که عاشق و مفتون شود بدو مردم شده ست بر تو ز رسم تو واله و مفتون. امیرمعزی. ای بر لب شیرین تو عابد شده عاشق وی بر خط مشکین تو زاهد شده مفتون. امیرمعزی. بر رسم و سیرت او مفتون شده ست دنیا تا دولت مساعد بر عمر اوست مفتون. امیرمعزی. - مفتون شده، شیفته گردیده: جانا به خدا بخش دلم را که گریز است مقبول تو را از دل مفتون شدۀ من. عطار. - مفتون گردیدن (گشتن) ، شیفته شدن: کیست که... با زنان مجالست دارد و مفتون نگردد. (کلیله و دمنه). ای گشته فلک بر مه منجوق تو عاشق وی گشته ظفر بر سر شمشیر تو مفتون. امیرمعزی. ، فریفته. فریب خورده. مغرور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هرگز کی گفت این زمانه که بدکن مفتون چونی به قول عامه مفتون. ناصرخسرو. - مفتون شدن، فریفته شدن: ای فلک زود گرد وای بر آن کوبه توای فتنه جوی مفتون شد. ناصرخسرو. ای شده مفتون به قولهای فلاطون حال جهان باز چون شده ست دگرگون. ناصرخسرو. زر و نقره چیست تا مفتون شوی چیست صورت تا چنین مجنون شوی. مولوی. - مفتون گشتن (گردیدن) ، فریفته شدن: مرا همیشه... مغرور بودن... و مفتون گشتن به جاه دنیا معلوم بود. (کلیله و دمنه). ، کسی که ارادۀ زنای با زن کرده باشد، از دین برگشته. (ناظم الاطباء) ، دینار مفتون، به آتش درآورده. (منتهی الارب). دیناربه آتش درآورده تا خوب و بد آن معلوم گردد. (ناظم الاطباء) ، زه گریبان که مانند زه چرمین باشد. (فرهنگ لغات مشکل دیوان البسۀ نظام قاری) : ز گرد آن زه مفتون خطی خواندم که تفسیرش یکی داند که همچون دکمه ذهنش خرده دان باشد. نظام قاری (دیوان البسه ص 76)
در فتنه افتاده. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دیوانه، عقل و مال رفته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شیفته. عاشق. (از غیاث) (از آنندراج). شیفته. ربوده دل. عاشق. (از ناظم الاطباء). دلشده. دل از دست داده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ای علم جوی روی به جیحون نه گر جانت بر هلاک نه مفتون است. ناصرخسرو. دیوی است کودکی تو به دیوی بر گر دیو نیستی ز چه مفتونی ؟ ناصرخسرو. همیشه خازن خلد است بر درگاه او عاشق همیشه حامل عرش است بر ایوان او مفتون. امیرمعزی. بر رسم و سیرت او مفتون شده ست دنیا تا دولت مساعد بر عمر اوست مفتون. امیرمعزی. ای خسروی که رادی بر دست توست عاشق ای عادلی که شادی بر طبع توست مفتون. امیرمعزی. سپاه او همه بودند شیران و جهانگیران ظفر بر تیغشان عاشق هنر بر طبعشان مفتون. امیرمعزی. سعادتی که سعود آسمان مفتون آن نماید و دوام سرمد الیف آن باشد نثارروزگار انور مجلس عالی صدری... (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 139). چون مفتون صادق ملامت شنید به درد از درون ناله ای بر کشید. سعدی (بوستان). جهانی در پی ات مفتون بجای آب گریان خون عجب می دارم از هامون که چون دریا نمی باشد. سعدی. سخن دراز کشیدیم و همچنان باقی است حدیث دلبر فتان و عاشق مفتون. سعدی. آب از نسیم باد زره پوش گشته است مفتون زلف یار زره موی خوشتر است. سعدی. - مفتون شدن، شیفته شدن. عاشق گشتن: خرد که عاشق و مفتون شود بدو مردم شده ست بر تو ز رسم تو واله و مفتون. امیرمعزی. ای بر لب شیرین تو عابد شده عاشق وی بر خط مشکین تو زاهد شده مفتون. امیرمعزی. بر رسم و سیرت او مفتون شده ست دنیا تا دولت مساعد بر عمر اوست مفتون. امیرمعزی. - مفتون شده، شیفته گردیده: جانا به خدا بخش دلم را که گریز است مقبول تو را از دل مفتون شدۀ من. عطار. - مفتون گردیدن (گشتن) ، شیفته شدن: کیست که... با زنان مجالست دارد و مفتون نگردد. (کلیله و دمنه). ای گشته فلک بر مه منجوق تو عاشق وی گشته ظفر بر سر شمشیر تو مفتون. امیرمعزی. ، فریفته. فریب خورده. مغرور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هرگز کی گفت این زمانه که بدکن مفتون چونی به قول عامه مفتون. ناصرخسرو. - مفتون شدن، فریفته شدن: ای فلک زود گرد وای بر آن کوبه توای فتنه جوی مفتون شد. ناصرخسرو. ای شده مفتون به قولهای فلاطون حال جهان باز چون شده ست دگرگون. ناصرخسرو. زر و نقره چیست تا مفتون شوی چیست صورت تا چنین مجنون شوی. مولوی. - مفتون گشتن (گردیدن) ، فریفته شدن: مرا همیشه... مغرور بودن... و مفتون گشتن به جاه دنیا معلوم بود. (کلیله و دمنه). ، کسی که ارادۀ زنای با زن کرده باشد، از دین برگشته. (ناظم الاطباء) ، دینار مفتون، به آتش درآورده. (منتهی الارب). دیناربه آتش درآورده تا خوب و بد آن معلوم گردد. (ناظم الاطباء) ، زه گریبان که مانند زه چرمین باشد. (فرهنگ لغات مشکل دیوان البسۀ نظام قاری) : ز گرد آن زه مفتون خطی خواندم که تفسیرش یکی داند که همچون دکمه ذهنش خرده دان باشد. نظام قاری (دیوان البسه ص 76)
هنیده، سپاسگزار، مرد سست، مرد توانا، از واژگان دو پهلو نعمت داده و منت نهاده: (... مراحم صاحبقران پاک اعتقاد خواست تربیت او بنوعی فرماید که مجموع اهل آن دیار ممنون منت باشند) (ظفرنامه یزدی. چا. امیر کبیر 398: 2)
هنیده، سپاسگزار، مرد سست، مرد توانا، از واژگان دو پهلو نعمت داده و منت نهاده: (... مراحم صاحبقران پاک اعتقاد خواست تربیت او بنوعی فرماید که مجموع اهل آن دیار ممنون منت باشند) (ظفرنامه یزدی. چا. امیر کبیر 398: 2)