جدول جو
جدول جو

معنی مفلوج - جستجوی لغت در جدول جو

مفلوج
کسی که به بیماری فلج مبتلا باشد، فلج شده، فالج
تصویری از مفلوج
تصویر مفلوج
فرهنگ فارسی عمید
مفلوج
(مَ)
آنکه اندام او از بیماری سست شده باشد، ج، مفالیج. (مهذب الاسماء). فالج زده. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث). گرفتار فالج. (ناظم الاطباء). مبتلا به بیماری فالج. ج، مفالیج. (از اقرب الموارد). فالج گرفته. (بحر الجواهر). صاحب بیماری فالج. فالج زده. لس. لمس. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مفلوج فغان می کرد و من می داشتم تا آنگاه که مفلوج از بانگ سست شد. (هدایه المتعلمین چ متینی ص 263). و ابوزکار نشابوری حکایت کرد که به بغداد من مقاطعه کردم یکی مفلوج را به بسیار دینار و به یک روز علاج کردم. (هدایه المتعلمین چ متینی ص 263).
شب بیدار و این دو دیدۀ من
همچو سیماب در کف مفلوج.
آغاجی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
سرسران ز شغب گشت چون سر مفلوج
دل یلان ز فزع ماند چون دل بیمار.
مسعودسعد.
بر شخص ظفرجوی فتد لرزۀ مفلوج
بر لفظ سخنگوی زند لکنت تمتام.
مسعودسعد.
پنجۀ سرو و شاخ گل گویی
دست مفلوج و پای محرور است.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 43).
روز سوم مرده برخاست و اگرچه مفلوج شد سالها بزیست. (چهارمقاله ص 129).
از نشاط وصال چشم عدوت
چون بپرد خدنگ تو ز کمان
همچو سیماب در کف مفلوج
متحرک شود در او پیکان.
عبدالواسع جبلی.
و هرکه را دماغ تر بود بیشتر گرید چون زنان و کودکان و مستان و مفلوجان. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چون دست و پای مفلوج. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
خور به سرطان مانده تا معجون سرطانی کند
زآنکه مفلوج است و صفرا ازرخان انگیخته.
خاقانی.
ز جنبش نبد یکدم آرام گیر
چو سیماب بر دست مفلوج پیر.
نظامی.
گشاده خواندن او بیت بر بیت
رگ مفلوج را چون روغن زیت.
نظامی.
- مفلوج شدن، مبتلا به بیماری فالج شدن: محمد زکریا گوید: بسیار خداوند لقوه را دیدم که مفلوج شد و فالج هم در آن جانب افتاد که روی کژ بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- مفلوج گردیدن (گشتن) ، مفلوج شدن:
مفلوج گشته آتش و معلول گشته باد
هم خاک با عفونت و هم آب ناگوار.
جمال الدین اصفهانی.
رخش همام گفت که ما باد صرصریم
مفلوج گشته کوه ز برز توان ماست.
خاقانی.
گرچه درویشم بحمداﷲ مخنث نیستم
شیر اگر مفلوج گردد همچنان از سگ به است.
سعدی.
و رجوع به ترکیب قبل شود
لغت نامه دهخدا
مفلوج
آنکه اندام او از بیماری سست شده باشد، فالج زده، فلج
تصویری از مفلوج
تصویر مفلوج
فرهنگ لغت هوشیار
مفلوج
((مَ))
فلج شده، عاجز
تصویری از مفلوج
تصویر مفلوج
فرهنگ فارسی معین
مفلوج
فلج، لش، علیل، افلیج
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مفلوک
تصویر مفلوک
فلک زده، بدبخت، بی چیز، عاجز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محلوج
تصویر محلوج
پنبه ای که آن را از پنبه دانه جدا کرده باشند، حلاجی شده، پنبۀ زده شده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
بازوبندی که در آن تعویذ نهاده باشند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَلْ لَ)
امر مفلج، کار نااستوار. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). کار غیرمستقیم در جهت خود. (از اقرب الموارد) ، دندان گشاده. (مهذب الاسماء) : رجل مفلج، مرد گشاده دندان پیشین. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَلْ لو)
نویسنده. (منتهی الارب). کاتب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
جمع واژۀ فلج. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به فلج شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شکافته و چاک زده و شکسته. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سیف مفلوذ، شمشیر پولاد. (منتهی الارب) (از آنندراج). شمشیر از پولاد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شتر داغ فلقه کرده. (منتهی الارب). شتری که در بناگوش آن داغ فلقه کرده باشند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مبتلای فلاکت یعنی فلک زده و مفلس و تباه، این اسم مفعول از مصدر جعلی است. (غیاث) (آنندراج). فلک زده. گرفتار فقر و پریشانی. بدبخت. (از ناظم الاطباء). صورتی از مفلاک است در تداول عامه. تهیدست. درویش. ج، مفالیک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مفلوک ظاهراً بل قریب به یقین محرف مفلاک است نه اسم مفعول جعلی از فلک زده کما قاله بعضهم و کنت اتوهمه انا ایضاً. (یادداشتهای قزوینی ج 7 ص 117) : غازیان عظام نردبان بر دیوار آن روزنه نهاده او را با دو سه مفلوکی که در آنجا بودند پایین آوردند. (حبیب السیر چ قدیم تهران ج 3 جزو چهارم ص 345).
ای شوربخت مدبر مفلوک قلتبان
وی ترش روی ناخوش مکروه و لوک و لک.
؟ (از فرهنگ سروری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
و رجوع به مفلاک شود، نحیف. نزار. لاغر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
دختر برآمده پستان. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سیف مفلول، شمشیر با رخنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رخنه دار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از محیط المحیط).
- مفلول شدن، رخنه پیدا کردن. کند شدن. از اثر افتادن: چون غز شوکت فارس دید و انضمام وزیر و خواجگان و حشم کرمان با ایشان، حد معرت او مفلول شد و دست کفایت از او مغلول. (المضاف الی بدایع الازمان ص 14)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رجل مولوج، مرد سختی دیده. (منتهی الارب). مرد سختی روزگارچشیده. (ناظم الاطباء) ، درددندان رسیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
کاهگل. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
برف زده. (آنندراج). کسی که او را برف اصابت کرده باشد. (از اقرب الموارد) ، ماء مثلوج، آب سرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آب با برف سرد شده. (از اقرب الموارد) ، رجل مثلوج الفؤاد، مرد کندذهن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
حلیج. (منتهی الارب). قطن محلوج، پنبه که از پنبه دانه بیرون کرده باشند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). پنبۀ زده. پنبۀ دانه بیرون کرده. (یادداشت مرحوم دهخدا). پنبۀ بریده. مهذب الاسماء). پنبۀ زده شده و بخیده و حلاجی کرده شدۀ آماده برای رشتن که بنجک و بندک و بندش نیز گویند. (ناظم الاطباء). شیده. ندیف. زده. واخیده. منقوش. فلخمده. فلخمیده. فلخوده. فرخمیده. مندوف. غاژده. پخته. حلاجی شده. فخمده. فخمیده. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
همان اشتر که پوشیدش به دیبا باد نوروزی
خزانی باد پنهان کرد در محلوج کوهانش.
ناصرخسرو.
، زمینی که گیاه آن را بکلی چریده اند. (مرصع)
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ)
مصغر مفلوج. مفلوج خرد. مفلوج حقیر:
از این مفلوجکی زین دود کندی
از این مجهولکی بی دودمانی.
انوری
لغت نامه دهخدا
جمع مفلوج، لسان چنکو کان خر منجان جمع مفلوجین در حالت نصبی و جری (درفارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
مبتلای فلاکت، فلک زده، مفلس و تباه ساخته فارسی گویان از مفلاک پارسی بی چیز تهیدست غیاث آن را تازی دانسته ولی در تازی نیامده. بدبخت تهیدست بیچاره. توضیح غالبا تصور کرده اند که این کلمه از} فلک {یا} فلک زده {ساخته شده ولی علامه قزوینی نوشته: (مفلوک ظاهرابل قریب بیقین محرف مفلاک است نه اسم مفعول جعلی از فلک زده کماقاله بعضهم و کنت اتوهمه انا ایضا) (قزوینی. یادداشتها 117: 7) این کلمه در قرن 10 هجری استعمال شده: (غازیان عظام نردبان بر دیوار آن روزنه نهاده او را با دو سه مفلوکی که آنجا بودند پایین آوردند. {حبیب السیر (چا. 1 جزو چهارم از مجلد سیم ص 345)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محلوج
تصویر محلوج
پنبه زده، پنبه که از پنبه دان بیرون کرده باشند، پنبه بریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفلوجک
تصویر مفلوجک
لسک خرمنجک مفلوج حقیر: (ازین مفلوجکی زین دود کندی ازین مجهولکی بی دودمانی) (انوری. نف. 472)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفلوج شدن
تصویر مفلوج شدن
لسیدن خرمنج گشتن به بیماری فالج مبتلی شدن فالج زده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلوج
تصویر فلوج
جمع فلج، نیمه ها نویسنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفلوج گردیدن
تصویر مفلوج گردیدن
لسیدن خرمنج گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محلوج
تصویر محلوج
((مَ))
پنبه حلاجی شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفلوک
تصویر مفلوک
((مَ))
بدبخت، گرفتار، دچار فلاکت شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفلوک
تصویر مفلوک
بیچاره، درمانده، بدبخت
فرهنگ واژه فارسی سره
بدبخت، بیچاره، بی چیز، بی نوا، تهی دست، تیره بخت، تیره روز، شوریده بخت، فلاکت زده، فلک زده، مفلاک
متضاد: متنعم، عاجز، ناتوان، ضعیف، فرسوده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حلاجی شده، پنبه زده شده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فلج کردن، ناتوان کردن، ضعیف کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فلج کردن
دیکشنری اردو به فارسی