- مفلوج
- کسی که به بیماری فلج مبتلا باشد، فلج شده، فالج
معنی مفلوج - جستجوی لغت در جدول جو
- مفلوج
- آنکه اندام او از بیماری سست شده باشد، فالج زده، فلج
- مفلوج ((مَ))
- فلج شده، عاجز
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
لسک خرمنجک مفلوج حقیر: (ازین مفلوجکی زین دود کندی ازین مجهولکی بی دودمانی) (انوری. نف. 472)
بیچاره، درمانده، بدبخت
فلک زده، بدبخت، بی چیز، عاجز
پنبه ای که آن را از پنبه دانه جدا کرده باشند، حلاجی شده، پنبۀ زده شده
پنبه زده، پنبه که از پنبه دان بیرون کرده باشند، پنبه بریده
مبتلای فلاکت، فلک زده، مفلس و تباه ساخته فارسی گویان از مفلاک پارسی بی چیز تهیدست غیاث آن را تازی دانسته ولی در تازی نیامده. بدبخت تهیدست بیچاره. توضیح غالبا تصور کرده اند که این کلمه از} فلک {یا} فلک زده {ساخته شده ولی علامه قزوینی نوشته: (مفلوک ظاهرابل قریب بیقین محرف مفلاک است نه اسم مفعول جعلی از فلک زده کماقاله بعضهم و کنت اتوهمه انا ایضا) (قزوینی. یادداشتها 117: 7) این کلمه در قرن 10 هجری استعمال شده: (غازیان عظام نردبان بر دیوار آن روزنه نهاده او را با دو سه مفلوکی که آنجا بودند پایین آوردند. {حبیب السیر (چا. 1 جزو چهارم از مجلد سیم ص 345)
جمع فلج، نیمه ها نویسنده
جمع مفلوج، لسان چنکو کان خر منجان جمع مفلوجین در حالت نصبی و جری (درفارسی مراعات این قاعده نکنند)
لسیدن خرمنج گشتن
لسیدن خرمنج گشتن به بیماری فالج مبتلی شدن فالج زده شدن