جدول جو
جدول جو

معنی مفلق - جستجوی لغت در جدول جو

مفلق
شاعری که سخن شگفت و عجیب بیاورد، مبدع
تصویری از مفلق
تصویر مفلق
فرهنگ فارسی عمید
مفلق
برگه شفتالو نوسرای ابداع کننده مبدع، شاعری که شعرهای نغز و طرفه سراید: (بسا مهتران که نعمت پادشاهان خوردند و بخششهای گران کردند و برین شعراء مفلق سپردند) (چهارمقاله. 45)، کبوتر بعد از جوجگی تا وقتی که شانزده ماهه شود (و از آن پس کهنه نامیده میشود)
فرهنگ لغت هوشیار
مفلق
((مُ لِ))
شاعری که سخن شگفت و عجیب آورد
تصویری از مفلق
تصویر مفلق
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

شنسن گشای کارد شسن گشای (شسن صدف) چاقوی مخصوصی است برای گشودن صدف مونث مفلق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معلق
تصویر معلق
آونگان، آویزان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مطلق
تصویر مطلق
یله، بی چون و چرا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مفلس
تصویر مفلس
ندار، بی چیز، تهیدست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معلق
تصویر معلق
آویخته شده، آویزان
معلق زدن: از زمین به هوا جستن و چرخ خوردن به طوری که سر به طرف زمین آید و به سرعت راست شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطلق
تصویر مطلق
آزاد و رها، بی قید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغلق
تصویر مغلق
دشوار، مبهم، بسته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفرق
تصویر مفرق
پراکنده کننده، جدایی اندازنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفیق
تصویر مفیق
باهوش، شاعری که سخن عجیب می آورد، مفلق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفرق
تصویر مفرق
پراکنده، متفرق، پریشان، منتشر، پاشیده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفرق
تصویر مفرق
جایی که راه منشعب گردد و راه دیگر از آن جدا شود
خطی که از شانه زدن و دو قسمت کردن موها در وسط سر پیدا شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مالق
تصویر مالق
پارسی تازی گشته ماله ماله گلکاران
فرهنگ لغت هوشیار
موی سترده، پرواز رس سر تراش استره گر، نیمه پر، کم رسیده خرما، لاغر: گوسپند استره تیغ سر تراشی - گلیم درشت تیغی که بدان موی تراشند استره، گلیم درشت جمع محالق. تیغی که بدان موی تراشند استره، گلیم درشت جمع محالق. موی سترده موی تراشیده، خرمایی که ثلث آن پخته باشد، محل پرواز ببالا و دور زدن: چون خسرو از شکار گاه باز آمد شاهین همت را پرواز داده و طایر و واقع گردون را معلق زنان از اوج محلق خویش در مخلب طلب آورده... خنور اندک خالی، رطب اندک رسیده، گوسفند لاغر، آنکه موی را خوب بسترد سر تراش
فرهنگ لغت هوشیار
لغزانده لغزاننده لغزش دهنده، دوایی را نامند که بقوت ملینه و رطوبت مزلقه که دارد تعیین سطح عضو نماید بحدی که بلغزاند آنچه در آن محتبس است و تحریک آن نموده دفع نماید مانند آلو بخارا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسلق
تصویر مسلق
زبان آور، بلند آواز
فرهنگ لغت هوشیار
مقابل مقید و مشروط، آزاد و رها، بی شرط و بی قید رها شده، طلاق داده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معلق
تصویر معلق
آویخته شده، آویزان
فرهنگ لغت هوشیار
پیچیده دشوار، بسته فراز کرده اسکندان بسته شده (در و مانند آن)، دشوار سخت مشکل: (عبارت مغلق)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفرق
تصویر مفرق
پراکنده کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفتق
تصویر مفتق
شکاف پیراهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفیق
تصویر مفیق
به هوش آرنده، هوشیار بهبود یابنده، بهوش آینده بیدار شونده: (ز خواب هوی گشت بیدار هر کس نخواهم شدن من ز خوابش مفیقا) (منوچهری. د. چا. 6: 2)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفلک
تصویر مفلک
گرد پستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفلس
تصویر مفلس
محتاج و درویش و تهیدست
فرهنگ لغت هوشیار
رستگار، پیروز رستگار شونده، پیروز شونده، رستگار، پیروز، جمع مفلحین
فرهنگ لغت هوشیار
بد کاره: مرد این واژه در تازی تنها با همین آرش به کار می رود در یکی از فرهنگ های فارسی برای آن که مفلاک پارسی را بر گرفته از آن نشان دهند آرش: تهیدست را نیز بر بد کاره افزوده اند. ناکس فرومایه سفله، تهیدست، جمع مفالیق
فرهنگ لغت هوشیار
جفت شده، به هم دوخته، آمیز، در آمیخته بهم جفت کرده، دو پارچه بهم دوخته، سخن با دروغ آراسته، تشکیل شده مشکل مرکب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محلق
تصویر محلق
((مِ لَ))
تیغی که بدان موی تراشند، گلیم درشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محلق
تصویر محلق
موی سترده، موی تراشیده، خرمایی که ثلث آن پخته باشد، محل پرواز به بالا و دور زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزلق
تصویر مزلق
((مُ لِ))
لغزش دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزلق
تصویر مزلق
((مُ لَ))
لغزش داده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معلق
تصویر معلق
((مُ عَ لَّ))
آویخته شده، آویزان، برکنار شده از خدمت، جستن به هوا و دور زدن به طوری که مجدداً با پاها به زمین آیند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مطلق
تصویر مطلق
((مُ لَ))
تمام، همه، آزاد، رها، بی قید، مقابل مقید، در دستور ویژگی عنصر دستوری ای که قید و شرطی در تعریف آن نیست
فرهنگ فارسی معین