پر کننده آوند. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به اثغام شود، سر سپید مانند درمنه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سر سپید شده مانند گیاه درمنه. (ناظم الاطباء) ، خشم آورنده یا شادگرداننده کسی را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد) ، وادی درمنه ناک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اثغام شود
پر کننده آوند. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به اثغام شود، سر سپید مانند درمنه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سر سپید شده مانند گیاه درمنه. (ناظم الاطباء) ، خشم آورنده یا شادگرداننده کسی را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد) ، وادی درمنه ناک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اثغام شود
بزرگ داشته شده. (غیاث) (آنندراج). تعظیم کرده شده. دارای جلال و سرافرازی. بزرگ. بزرگوار. کلان. (از ناظم الاطباء). معظم. موقر. (اقرب الموارد) ، پهن و آشکار تلفظ شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تفخیم شود
بزرگ داشته شده. (غیاث) (آنندراج). تعظیم کرده شده. دارای جلال و سرافرازی. بزرگ. بزرگوار. کلان. (از ناظم الاطباء). معظم. موقر. (اقرب الموارد) ، پهن و آشکار تلفظ شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تفخیم شود
درمانده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فرومانده در سخن. (از اقرب الموارد). فرومانده از قوت حجت خصم. وامانده در حجت. درمانده شده در سخن. خاموش گردانیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و اگر زبان آوری و فصاحت نماید، بسیارگوی نام کنند وگر به مأمن خاموشی گریزد مفحم خوانند. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 175). - مفحم شدن، درماندن از سخن. واماندن در حجت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : گه مناظره با کوه اگر سخن رانی زاعتراض تو مفحم شود معید صدا. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 207). - مفحم کردن، مالیدن به حجت. مالاندن کسی را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، آنکه نتواند شعر گفت. (مهذب الاسماء). آنکه بر شعرگویی قادرنباشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
درمانده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فرومانده در سخن. (از اقرب الموارد). فرومانده از قوت حجت خصم. وامانده در حجت. درمانده شده در سخن. خاموش گردانیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و اگر زبان آوری و فصاحت نماید، بسیارگوی نام کنند وگر به مأمن خاموشی گریزد مفحم خوانند. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 175). - مفحم شدن، درماندن از سخن. واماندن در حجت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : گه مناظره با کوه اگر سخن رانی زاعتراض تو مفحم شود معید صدا. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 207). - مفحم کردن، مالیدن به حجت. مالاندن کسی را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، آنکه نتواند شعر گفت. (مهذب الاسماء). آنکه بر شعرگویی قادرنباشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
پیوسته. درهم درج کرده. پوشیده. (غیاث اللغات). در دیگری فروشده. (یادداشت مؤلف). مضمر. مندرج. ادغام شده. نعت مفعولی است از ادغام. رجوع به ادغام شود: عدل او قولی است کاین گیتی بدو در مدغم است فضل او لفظی است کاین گیتی بدو در مضمر است. عنصری. هلاک مبتدعان مدغم اندرآن آتش نجات ممتحنان مضمر اندرین گوهر. معزی (از فرهنگ فارسی معین). جنبش فتح و آرمیدن ملک همه در جنبش تو مدغم باد. انوری. تاب تب او ببین به ظاهر کاندر دلش آتشی است مدغم. سعدی. چو دیدم که جهل اندر او محکم است خیال محال اندر او مدغم است. سعدی. ، در اصطلاح صرف، حرفی که در حرف متجانس یا قریب المخرج بعد از خود ادغام شده باشد. حرف اول ازمتجانسین. هرگاه دو حرف متجانس یا قریب المخرج که اولی ساکن باشد در یکجا جمع شوند حرف نخستین در دومی ادغام می شود و حرف دوم را مشدد می کند، حرف نخستین را که در دومی داخل شده و ادغام گشته است مدغم گویند، مثلاً حرف ’د’ در کلمه ’بدتر’ که پس از ادغام می شود: ’بتّر’ و حرف دومی را مدغم فیه گویند: ز خم نهادند اعرابش از چه شد مکسور به جزم کردند او را چرا بود مدغم. مسعودسعد. - مدغم شدن، درهم فرورفتن. مندرج شدن. - مدغم ٌ فیه، حرف دوم از متجانسین. رجوع به معنی دوم در سطور بالا شود. - مدغم کردن، ادغام کردن: افتد چو دو حرف جنس با هم در یکدگرش کنند مدغم. نظامی
پیوسته. درهم درج کرده. پوشیده. (غیاث اللغات). در دیگری فروشده. (یادداشت مؤلف). مضمر. مندرج. ادغام شده. نعت مفعولی است از ادغام. رجوع به ادغام شود: عدل او قولی است کاین گیتی بدو در مدغم است فضل او لفظی است کاین گیتی بدو در مضمر است. عنصری. هلاک مبتدعان مدغم اندرآن آتش نجات ممتحنان مضمر اندرین گوهر. معزی (از فرهنگ فارسی معین). جنبش فتح و آرمیدن ملک همه در جنبش تو مدغم باد. انوری. تاب تب او ببین به ظاهر کاندر دلش آتشی است مدغم. سعدی. چو دیدم که جهل اندر او محکم است خیال محال اندر او مدغم است. سعدی. ، در اصطلاح صرف، حرفی که در حرف متجانس یا قریب المخرج بعد از خود ادغام شده باشد. حرف اول ازمتجانسین. هرگاه دو حرف متجانس یا قریب المخرج که اولی ساکن باشد در یکجا جمع شوند حرف نخستین در دومی ادغام می شود و حرف دوم را مشدد می کند، حرف نخستین را که در دومی داخل شده و ادغام گشته است مدغم گویند، مثلاً حرف ’د’ در کلمه ’بدتر’ که پس از ادغام می شود: ’بَتَّر’ و حرف دومی را مدغم فیه گویند: ز خم نهادند اعرابش از چه شد مکسور به جزم کردند او را چرا بود مدغم. مسعودسعد. - مدغم شدن، درهم فرورفتن. مندرج شدن. - مدغم ٌ فیه، حرف دوم از متجانسین. رجوع به معنی دوم در سطور بالا شود. - مدغم کردن، ادغام کردن: افتد چو دو حرف جنس با هم در یکدگرش کنند مدغم. نظامی
ادغام کننده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ادغام. رجوع به ادغام شود، کسی که لقمه را بی خاییدن فروبرد بترس اینکه دیگران در طعام بر او سبقت گیرند. (آنندراج) (از متن اللغه). رجوع به ادغام شود، گرمی و سردی فراگیرنده کسی را. (آنندراج) : ادغم الحر و البرد، غشیهم. (اقرب الموارد). رجوع به ادغام و نیز رجوع به دغم شود
ادغام کننده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ادغام. رجوع به ادغام شود، کسی که لقمه را بی خاییدن فروبرد بترس اینکه دیگران در طعام بر او سبقت گیرند. (آنندراج) (از متن اللغه). رجوع به ادغام شود، گرمی و سردی فراگیرنده کسی را. (آنندراج) : ادغم الحر و البرد، غشیهم. (اقرب الموارد). رجوع به ادغام و نیز رجوع به دَغم شود
زبان بسته، دهان دوخته، خاموش گردانیده، کسی که زبانش را بسته باشند درمانده درسخن (در حجت آوردن و مجادله) : (و اگر زبان آوری و فصاحت نماید بسیار گوی نام کننده و گر بمامن خاموشی گریزد مفحم خوانند) (کلیله. مصحح مینوی. 175)
زبان بسته، دهان دوخته، خاموش گردانیده، کسی که زبانش را بسته باشند درمانده درسخن (در حجت آوردن و مجادله) : (و اگر زبان آوری و فصاحت نماید بسیار گوی نام کننده و گر بمامن خاموشی گریزد مفحم خوانند) (کلیله. مصحح مینوی. 175)