جدول جو
جدول جو

معنی مفضه - جستجوی لغت در جدول جو

مفضه
(مِ فَضْ ضَ)
کلوخ کوب. مفضاض. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مفضل
تصویر مفضل
افزون کننده، افزون آورنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفضل
تصویر مفضل
افزون شده، برتری داده شده، آنکه به فضل و برتری و فزونی او بر دیگری اعتراف کرده باشند، بسیار فضل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفضض
تصویر مفضض
سیم اندود شده، آب نقره داده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفضی
تصویر مفضی
گشاد شونده، به جایی رسنده
فرهنگ فارسی عمید
فرقه ای از مسلمانان که قائل به اختیار انسان بودند و اعتقاد داشتند خداوند آزادی و اختیار را به انسان تفویض کرده است، قدریّه
فرهنگ فارسی عمید
(مَ رِ ضَ)
مؤنث مرض. رجوع به مرض شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ضَ)
مؤنث محض. رجوع به محض شود، زن خالص نسب. (ناظم الاطباء).
- فضه محضه، سیم بی آمیغ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَضْ ضَ)
خرمای کوفته از خستۀ پاک کرده در شیر تر نهاده، یا عام است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مرضّه، وسیله ای که بدان نیمکوب کنند و خرد نمایند. (از اقرب الموارد). آنچه بدان خرمن نرم کنند. ج، مراض ّ. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِضْ ضَ)
یک خوردنی یا نوشیدنی که خوردن یانوشیدن آن عرق آرد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شیر بریدۀ زرد آب جدا شده از وی. (منتهی الارب). لبن خاثر. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، دوغ شیر بردوشیده. (مهذب الاسماء) ، خرمای کوفتۀ از خستۀ پاک کرده در شیر تر نهاده، یا عام است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مرضّه
لغت نامه دهخدا
(مَ ضَ)
وعکه. سرماخوردگی. کسالت. مرض. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ فِذْ ذَ)
رجوع به مفذ شود
لغت نامه دهخدا
(وَ ضَ)
خریطۀ شبان که در آن زاد و اسباب خود دارد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، تیردان. (مهذب الاسماء). تیردان چرمین. (منتهی الارب) (آنندراج). ترکش. (غیاث اللغات). جعبه. قربان. ج، وفاض. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد) ، گو لب بالایین. (منتهی الارب). النقره بین الشاربین تحت الانف. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَ)
درع مفاضه، زره فراخ. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). زره گشاد و گاهی میم را حذف کنند و فاضه گویند. (از اقرب الموارد) ، امراءه مفاضه، زن کلان و بزرگ شکم. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ فَثْ ثَ)
از ’ف ث ث’، بسیاری و افزونی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). کثرت. گویند: لبنی فلان مفثه، یعنی بنی فلان چون شمرده شوند بسیار یافته آیند. (از اقرب الموارد) ، کثیر مفثه، بسیار مهمانی. (منتهی الارب). فلان کثیر مفثه، یعنی فلانی بسیار مهمانی کننده است. (از ناظم الاطباء) ، طعام کثیر مفثه، یعنی طعام بسیار بابرکت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مَ غَضْ ضَ)
کمی. (منتهی الارب). کمی و منقصت، ذلت. خواری. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ عِضْ ضَ)
ارض معضه، کثیر العض. (مهذب الاسماء). زمینی که در آن عض فراوان باشد. (ناظم الاطباء). یقال مکان معض و ارض معضه. (محیط المحیط). و رجوع به معض ّ و عض شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَوْ وِهْ)
آنکه شراب خوشبوی می آمیزد، آنکه سخن بلیغ می آورد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رُ فَ ضَ)
رجل قبضه رفضه، مردی که می گیرد چیزی را و می ماند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). آنکه چیزی را می گیرد و می ماند. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَوْ وَهْ)
مردی سخت فصیح. (مهذب الاسماء). نیک گویا. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجل منطیق مفوه (در مبالغه گویند) ، یعنی مرد بسیار نیک سخن آور. (از ناظم الاطباء) ، سخت آزمند بسیارخوار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شراب مفوه، شراب خوشبوی آمیخته. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). شراب آمیخته با بوهای خوش. (اقرب الموارد) ، منطق مفوه، سخن روشن و گشاده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سخن بلیغ خوش. (از اقرب الموارد). ثوب مفوه، جامۀ به فوّه رنگ کرده. (منتهی الارب) (آنندراج). جامۀ با روناس رنگ کرده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مفوضه
تصویر مفوضه
مونث مفوض مونث مفوض
فرهنگ لغت هوشیار
گشاده شونده، نیاز مند، گوالنده بالنده، آگاه کننده گشاد شونده، مفتقر محتاج، اعلام کننده، رسنده بالغ شونده: (این نصایح مفضی است بمنایح تایید الهی و تخلید آثار پادشاهی) (مرزبان نامه. تهران. چا. 1 ص 18)، مباشرت کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفیضه
تصویر مفیضه
مونث مفیض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفضح
تصویر مفضح
رسوا کننده
فرهنگ لغت هوشیار
مفضحه در فارسی رسوا یی بی آبرویی بد نامی فضیحت رسوایی بی آبرویی، جمع مفاضح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفضض
تصویر مفضض
نکره اندود سیم اندود نقره اندود شده سیم اندود، آب نقره داده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفضضه
تصویر مفضضه
مونث مفضض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفضل
تصویر مفضل
افزون کرده شده، تفضیل داده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفاضه
تصویر مفاضه
زره فراخ، زن کلان شکم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفضحه
تصویر مفضحه
((مَ ضَ حَ یا حِ))
فضیحت، رسوایی، بی آبرویی، جمع مفاضح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفضل
تصویر مفضل
((مُ ض))
افزون کننده، نیکویی کننده، بخشش کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفضل
تصویر مفضل
((مُ فَ ضَّ))
برتری داده شده، افزون کرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفضی
تصویر مفضی
((مُ))
گشاد شونده، مفتقر، محتاج، اعلام کننده، رسنده، بالغ شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفضض
تصویر مفضض
((مُ فَ ضَّ))
نقره اندود شده، سیم اندود، آب نقره داده
فرهنگ فارسی معین
مورد علاقه
دیکشنری عربی به فارسی