جدول جو
جدول جو

معنی مفضله - جستجوی لغت در جدول جو

مفضله
(مِ ضَ لَ)
جامۀ بادروزۀ بی آستین که زنان به وقت خدمت و کار پوشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مفضل. (اقرب الموارد). و رجوع به مفضل شود
لغت نامه دهخدا
مفضله
(مُ فَضْ ضِ لَ)
کسانی که امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب را بر ابوبکر و عمر ترجیح می نهادند. (خاندان نوبختی ص 264)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فضله
تصویر فضله
سرگین جانوران، زیادی، اضافی، باقی مانده از هر چیز، بازمانده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معضله
تصویر معضله
معضل، سخت و دشوار و زشت، امر مشکل و دشوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مضله
تصویر مضله
گمراهی، جایی که انسان راه را گم کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفضل
تصویر مفضل
افزون شده، برتری داده شده، آنکه به فضل و برتری و فزونی او بر دیگری اعتراف کرده باشند، بسیار فضل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفضل
تصویر مفضل
افزون کننده، افزون آورنده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ ضَ حَ)
رسوایی. (آنندراج). فضیحت. رسوایی. بی آبرویی. بدنامی. ج، مفاضح. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ / مَ ضَلْ لَ)
ارض مضله، زمین که راه گم شود در آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). جای گمراهی و زمین که در او راه گم شود. (آنندراج). جای ضلالت و گمراهی. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان اهواز، دارای 200 تن سکنه. آب آن از چاه و محصول عمده اش غله است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(فِ لَ)
هیئت مفضله. (منتهی الارب). هیئت بادروزه پوشی، نوع تفضل. (ناظم الاطباء). نوعی از فضل. یکبار فضل. (از اقرب الموارد) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَسْ سِ لَ)
آن زن که چون شویش به خود خواند بهانه آرد. (مهذب الاسماء). زنی که به بهانۀ حیض شوی را از خود بازدارد وقت نشاطش و گردن کشی کند و حیله انگیزد. (منتهی الارب). زنی که چون شوی خواهد با وی بغل خوابی کند به بهانۀ حیض او را از خود دور کند وگردن کشی نماید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَصْ صَ لَ)
تأنیث مفصل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مفصلهالاسامی، که نامشان به شرح آمده است. که نامشان به تفصیل بیان شده است
لغت نامه دهخدا
(مُ)
امراءه مفضاه، زن که پیش و پس او یکی گردیده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد). زن که راه گذار کودک و حدث وی یکی شده. هریت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ)
مؤنث مفضال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مفضال شود
لغت نامه دهخدا
(مِ ضَ خَ)
سنگی که بدان غورۀ خرمابشکنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سنگی که با آن غورۀ خرما شکنند و خشک کنند. (از اقرب الموارد) ، دلو فراخ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، مفاضخ. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَتَ لَ)
دوک ریسه. (مهذب الاسماء). قطعۀ چوبین گردی که آن را در دوک نصب می کنند تا حرکت دوک را در هنگام رشتن ثابت و برقرار نماید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَضْ ضَ لی یَ)
از غلات خطابیه اصحاب مفضل صیرفی هستند. معتقد به الوهیت امام جعفر صادق که چون امام از ابوالخطاب تبری جست ایشان نیز با خطابیه مخالف شدند. (خاندان نوبختی ص 264). و رجوع به ترجمه الفرق بین الفرق ص 258 شود
از فرق موسویه. اصحاب مفضل بن عمر جعفی کوفی. و رجوع به خاندان نوبختی تألیف عباس اقبال ص 264 و الملل و النحل شهرستانی چ مصر ج 1 ص 275 و ترجمه فارسی آن ص 182 و مفضل بن عمر شود
لغت نامه دهخدا
(طُ)
با یکدیگر نبرد کردن به فضل. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). تفاخر کردن در فضل. (از اقرب الموارد). فضال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به فضال شود، به فضل یکی بر دیگری حکم کردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ فَضْ ضَ)
کلوخ کوب. مفضاض. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَضْ ضِ لَ)
رجوع به معضّل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ضِ لَ)
مسئلۀ مشکل و دشوار و منه قول عمر اعوذ باﷲ من کل معضله لیس لها ابوالحسن، یرید علیا علیه السلام. ج، معضلات. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). مسئلۀ دشوار و فروبسته که راه حل آن معلوم نباشد. (از اقرب الموارد). تأنیث معضل، کاری سخت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معضلات شود
لغت نامه دهخدا
(مِ قَ لَ)
سکو. (منتهی الارب). ابزاری که بدان غلۀ کوفته را بر باد دهند تا کاه از دانه جدا گردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، مفاقل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مفصله
تصویر مفصله
مفصله در فارسی مونث مفصل بنگرید به مفصل مونث مفصل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فضله
تصویر فضله
بقیه و زائد، مانده چیزی، بازمانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفضل
تصویر مفضل
افزون کرده شده، تفضیل داده شده
فرهنگ لغت هوشیار
مفضحه در فارسی رسوا یی بی آبرویی بد نامی فضیحت رسوایی بی آبرویی، جمع مفاضح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفضضه
تصویر مفضضه
مونث مفضض
فرهنگ لغت هوشیار
معضله در فارسی مونث معضل: دشوار دشواری مونث معضل. معطر. خوشبو کرده، خوشبوی عطر آمیز
فرهنگ لغت هوشیار
مضله و مضلت در فارسی: گمراهی مضله در فارسی مونث مضل گمراه کننده گمراهی، محلی که شخص در آن راه را گم کند. مونث مضل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفضحه
تصویر مفضحه
((مَ ضَ حَ یا حِ))
فضیحت، رسوایی، بی آبرویی، جمع مفاضح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فضله
تصویر فضله
((فَ ضْ لِ))
باقی مانده و بقیه چیزی، در فارسی به معنی مدفوع، سرگین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفضل
تصویر مفضل
((مُ فَ ضَّ))
برتری داده شده، افزون کرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفضل
تصویر مفضل
((مُ ض))
افزون کننده، نیکویی کننده، بخشش کننده
فرهنگ فارسی معین
مورد علاقه
دیکشنری عربی به فارسی